katef



فصل اول - نگاه


ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد. بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي ,كار تزيين خونه و تدارك تولد تموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن. من كه حسابي خسته و كثيف شده بودم به امير پسر داييم كه كه تولدش بود و اين همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون كشيده بودم. گفتم : من ميرم خونه . يه دوش ميگيرم . لباسام رو عوض ميكنم و بر ميگردم . امير با اصرار ميگفت : تو خسته اي خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هست . من بهانه آوردم و بالاخره قانعش كردم كه بايد برم و برگردم. راستش اصل داستان مسئله كادويي بود كه بايد براش ميگرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من تو اون لحظه بود ، لباس پوشيدم و آماده حركت شدم. چون قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر و لوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست مثل همون رو قبلا" خريده بودم . گرفتم و به سمت خونه دايي راه افتادم. هوا خيلي سرد بود و خيابونا حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي به بي كله معروف بودم جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم.
راستش با اينكه تازه هفده سالم بود اما دو سال بود خودم ماشين كه داشتم يعني از پونزده سالگي و رانندگي ميكردم البته بدون گواهينامه . بهر صورت كمي دير رسيدم و تعدادي از مهمونها اومده بودند مسئول موزيك من بودم و دير كرده بودم. نميدونم چه مرگم شده بود در حاليكه هوا بشدت سرد بود من احساس گرماي شديدي ميكردم. از در كه وارد شدم همه يه جيغ بلند و ممتد كشيدن و به اين وسيله ورود من رو خوشامد گفتن راستش از اونجايي كه من خيلي شيطون و در عين حال فعال بودم همه يه جورايي منو تحويل ميگرفتن . من مركز موزيك هاي دست اول بودم و هرچي موزيك تاپ ميخواست تو بازار بياد .حداقل يه هفته قبلش تو بساط من ميتونستي پيداش كني . البته به همه اين خواص خوش سرو زبوني منو رو هم اضافه كن . به هر صورت با تشويق بچه ها پشت دستگاه استريو رفتم در همين حال به امير كه منو تا پشت دستگاه همراهي ميكرد گفتم من زبونم داره از حلقم در مياد. يه نوشيدني خنك ميخوام سعيد چشم بلند بالايي گفت و بعد از چند لحظه يه ليوان شربت آبليمو كه قطعات يخ توش ملق ميزدن . داد دست من . منم لا جرعه سر كشيدم بي خبر از اينكه توي ليوان ودكا هم ريختن. همه ميدونستن من تو زندگيم اهل دو چيز نيستم يكي سيگار و دومي مشروب .اما براي اينكه سر بسر من بزارن با اين پلتيك وبا

استفاده از تشنگي شديد من اون شب يه ليوان ودكا به خورد ما دادن. بهر صورت با گرم شدن كله من مجلس هم حسابي گرم شده بود . يه سري موسيقي تاپ از سري نان استاپ ها كه تازه به دستم رسيده بود بچه ها را حسابي كوك كرده بود . در همين زمان داشتم فكر ميكردم براي اينكه بچه ها يه كم خستگيشون در بره يه موزيك تانگو بزارم كه يكي از بچه ها به طرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جديد آوردم كه البته شما بايد شنيده باشين يكيش مال ستار ودومي رو ابي خونده اگه ميشه اين دوتارو بزارين. راستش جا خوردم آهنگ جديد از ستار و ابي .پس چرا بدست من نرسيده . بدون اينكه خودمو لو بدم گفتم آره آره دارم بزار ببينم . كه گفت : فرقي نميكنه اينم مال شماست. من نگاهي كردم و با تشكر نوار رو گرفتم و تو دستگاه انداختم .تا اومدم به خودم بجنبم ديدم هركس يه پارتنر انتخاب كرده و با اورتور آهنگ شروع كرده به رقصيدن. هر چي چشم انداختم ديدم كسي نيست كه من با هاش برقصم نا اميد داشتم پشت دستگاه بر مي گشتم كه ديدم دختر داييم نازيين يه كوشه نشسته و سرش رو انداخته پايين و داره گلهاي قالي رو نگاه ميكنه. به طرفش رفتم و گفتم افتخار مي سرش رو بلند كرد ولبخند تلخي زد ،درست همين موقع چشمامون تو هم گره خوردستار مي خوند آه اي رفيق آه اي رفيق نان گرم سفره ام را باتو قسمت كردم اي دوست هرچه بود از من گرفتي غير آه سردم اي دوست آه اي رفيق آه اي رفيق من و نازي همديگرو محكم بغل كرده بوديم و ميرقصيدم اصلا متوجه دور ورمون نبوديم. البته بعدا فهميديم كسي هم متوجه ما نبوده. من گيج و مبهوت از حالتي كه بهم دست داده بود به نازي گفتم : من يه جوري شدم. اونم در حاليكه اشك تو چشماش جمع شده بود مستقيم تو چشمام نگاه ميكرد گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم. اما دستم رو آرام رو لباش گذاشتم ودوباره بغلش كردم.در همين زمان آهنگ دوم نوار كه ابي خونده بود شروع شد. نازي ناز كن كه نازت يه سرو نازه نازي ناز كن كه دلم پر از نيازه شب آتيش بازي چشماي تو يادم نمي ره هر غم پنهون تو يه دنيا رازه. منو با تنهاييام تنها نذار دلم گرفته بله اسير شديم و رفت اسير دو تا چشم سياه كه دوتا ستاره درخشان وسطش سو سو ميزد ما اصلا" متوجه نبوديم دور و ورمون چي ميگذره . بچه ها خودشون موزيك ميگذاشتن و ميرقصيدند. جيغ و داد ميكردند اما نه من و نه نازنين اصلا" اونجا نبوديم ، كجا بوديم ؟ اينو فقط كسايي ميفهمند كه عاشق شدند. تو ابرا ، تو آسمونا ، تو كهكشون ، نميدونم ، توصيفش خيلي مشكله. بچه ها به خيال اينكه ودكا هه دخلم رو آورده با هام كاري نداشتن. اينقدر شلوغ بود حتي متوجه نشدن كه منو نازنين چنان دستامون تو هم گره خورده كه عظيم ترين نيروها هم نميتونن اونارو از هم جدا كنن. دستاش تو دستم بود ،داغ داغ. اما اين داغي فقط بخش كوچيكي از حرارت سوزان عشقي بود كه تو رگ وريشه هاي وجودمون خونه كرده بود. واقعا" عجب چيزي اين عشق

. يه نگاه و اين همه حرارت اين همه شور ، اين همه عشق. داشتم ميسوختم.كه نازنين به دادم رسيد و گفت : ميخواي بريم توي حياط . حس كردم هم براي فرار از اين شلوغي كه تا ساعتی پيش كشته و مردش بودم اما حالا ميخواستم هر چه زودتر ازش فرار كنم و هم به خاطر حراراتي كه از درونم بيرون ميزد اين بهترين راهه . بلند شدم و با هم به حياط رفتيم.برف همه سطح باغچه ها و سطح سنگ چين حياط رو پوشونده بود با اينكه بنظر ميرسيد هوا خيلي سرد اما نه من و نه نازي احساس سرما نمي كرديم روي تاپ في كنار حياط كه زير يه آلاچيق قشنگ كه دايي خودش درست كرده بود نشستيم و همديگر رو بغل كرديم. در حاليكه سر نارنين رو روشونه ام گرفته بودم قطره اشكي كه از چشم اون خارج شده بود رو گونه من نشست .سرش رو ميون دوتا دستام گرفتم و در حاليكه با انگشتهاي اشاره ام اشگهاش و پاك ميكردم گفتم : گريه ميكني. بغضش تركيد وگفت: ميدوني چند وفت تو رو دوست دارم ؟ ميدوني چه مدت ميخوام اينجوري منو بغل كني ؟ ميدوني چقدر سعي كردم كه تو متوجه بشي كه يكي توي اين دنيا هست كه عاشق تو ؟وميخواد در آغوش تو زندگي كنه و بميره ؟ چند بار با خودم گفتم , غرور كنار ميزارم وبهت ميگم كه دوستت دارم اما هر بار براي دومين بار در طول اون شب انگشتم رو روي لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسكوت كرد ، آروم اشكهاي بيرون ريخته شده از چشماي بسته اش را پاك كردم وچشماش رو بوسيدم و ساعتها بيرون توي حياط خانه بدون اينكه احساس سرما بكنيم با هم گفتيم و گفتيم و گفتيم.تا بالاخره ازسرو صداي مهمونا متوجه شديم مهموني تموم شده. به همين دليل به محل مهموني برگشتيم هيچكس متوجه غيبت طولاني ما دوتا نشد . هيچكس اونشب نفهميد كه چه بر دل من و نازنين گذشت . هيچكس حرارت عشقي كه سالها ما رو در خودش سوزند و مي سوزونه حس نكرد . اونشب فقط من ،نازي و خدا ميدونستيم چه برما گذشت . و اونشب فقط خدا ميدونست در آينده چه بر ما خواهد گذشت.



فصل چهل و یکم - پرواز آخر




بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم زنگ مي زدم هيشكي جواب نمي داد با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه . كه بر نگشتن .
از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود . اما بايد به دانشكده ميرفتم .
بايد كار هام رو سرو سامون مي دادم . چون وقتي نازنين مي اومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم مي بودم .
نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر . نبود . همسايه اش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون . نمي دونم چرا . كمي جا خوردم اما به روي خودم نياوردم . براي خريد به چند فروشگاه سر زدم . هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم اما چون تعداد كسايي كه مي ومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم .از مواد خوراكي گرفته تا وسايل خواب
بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونه بر گشتم .حس بدي داشتم . اصلا حالم خوب نبود . دلشورهً بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم .همين كار رو هم كردم يك ساعتي زير دوش آب سرد واسادم
حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون . داشتم كفشم رو مي پوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد به طرف در رفتم و در رو باز كردم . سحر پشت در بود .هراس ورم داشت . صورتش مثل گچ سفيد شده بود

با ترس پرسيدم : چي شده ؟

نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم با تعجب سپيده و داريوش رو ديدم اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن

با التماس گفتم چي شده

اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم داريوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و سپيده هم داخل شدن و دست ديگم رو گرفتن .

گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده . سحر و سپيده زدن زير گريه .

يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : مي گين چي شده يا نه ؟

. هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم . دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرف بزني ؟.
اونم به گريه افتاد همينجور كه گريه مي كرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : نازنين
مثله منگا نيگاهش كردم و با التماس و بغض گفتم : نازنين چي؟
در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد.
ديگه چيزي نفهميدم


پايان



نازنين در روز بيست و ششم خرداد هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك نصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد.در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپردسه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخش
آي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست.

روحشان شاد


فصل چهلم -پایان فراغ


زنگ تلفن رشته افكارم رو پاره كرد .

صدايي از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد
نازنين بود گفتم : سلام عزيزدلمخوبي ؟ چي مي گي؟
گفت : سلام همسرم . سلام عزيزم.سلام بابا احمد
گفتم : چي داري مي گي بابا احمد كيه ؟.
آروم و مغرور گفت : تويي عزيزم تو .
پرسيدم : من؟
پاسخ داد : آره تو . بعد با لحني سرشار از شور و هيجان گفت : احمد تو بزودي بابا مي شي .
يه لحظه مثل آدماي منگ شروع كردم با خودم حرف زدن . من دارم بابا مي شم. . من دارم بابا مي شم. من دارم بابا مي شم
يه مرتبه داد كشيدم من دارم بابا مي شم من دارم بابا مي شم . نازنين نازنين من يعني ؟ . يعني من ؟ .
نازنين از اونطرف خط گفت : آره عزيزم من امروز آزمايشگاه بودم و دكتر گفت تا هفت ماه ديگه ما صاحب يه كوچولوي ناز نازي مي شيم .
نمي دونستم چي بگم زبونم بند اومده بود نازنين ادامه داد . ما تا ده روز ديگه هردومون ميايم تا براي هميشه كنار تو باشيم. . و بعد پرسيد : خوشحال نيستي.

در حاليكه در پوست خودم نمي گنجيدم گفتم : اين بهترين روز زندگي من و بهترين خبري بود كه مي تونستم بشنوم
گفت : ناراحت نشدي؟.
گفتم : چرا بايد ناراحت بشم
گفت : با خودم فكر كردم ممكنه دست پات رو ببنديم.

گفتم : نه عزيزماين يه خبر فوق العاده بود

راستي امتحانات چي شد ؟
گفت : امروز آخريش رو دادم بابا براي روز دوم تير ماه بليط گرفته و من دارم كارام رو مي كنم كه هرچه زودتر خودمو به تو برسونم دلم برات يه ذره شده.
گفتم : منم همينطور
گفت : راستي ما فردا مي خوايم بريم شمال واسه اين بهت زنگ زدم كه دلت شور نزنه.
وضع خطوط تو شمال خوب نبود و امكان برقراري ارتباط با خارج از كشور بسيار سخت واسه همين وقتي نازنين به شمال مي رفت ، تا زماني كه اونجا بود ارتباطمون قطع مي شد.
گفتم : حالا چند روزه مي رين ؟
گفت : سه چهار روزه . جات خيلي خاليه همه هستن همهّ همه.
گفتم : دوستان به جاي ما .
گفتم : با كيا مي ايي اينجا ؟
خنده اي كرد و گفت : همه خانواده من و تو ضمناُ سپيده و ليلا و داريوش هم ميان سعيد هم گفته ممكن بياد . الان مشغول بازي تو يه فيلمه . اگه تموم بشه اونم مياد .

خنديدم و گفتم : پس لشگر كشي دارين ؟
غش غش خنديد و گفت: نه عزيز دلم .عروس كشونه
جواب دادم : البته البته.
بعد از كمي خنده و شوخي گفت : اين همه آدم رو كجا مي خواي جا بدي ؟
گفتم خودمون كه تو خونه جا مي شيم سپيده و ليلا و داريوش سعيد رو هم اگه البته اومد مي فرستيم خونه سحر
بعد از تلفن تو با هاش تماس مي گيرم و خبرش مي كنم .نازنين پرسيد : مزاحمش نيستيم ؟

گفتم : نه عزيزم دندش نرم مي خواست با ما رفيق نشه
روابط ما بعد از او باري كه باهم حرف زده بوديم صميمانه و گرم . و البته منطقي شده بود. جالب بود سحر از اون تاريخ كاملا عوض شده بود . به هيچ عنوان ، هيچ شباهتي به اون دختر مغرور ، خودخواه و از خود راضي قبلي نداشت.
بهر صورت بعد از كلي راز و نياز عاشقانه و حرف زدن از اين در و . اون در . خدا حافظي كرديم و قرار شد وقتي نازنين از شمال برگشت دوباره همه چيز رو با هم هماهنگ كنيم .
من بلا فاصله با سحر تماس گرفتم و كل ماجرا را براش شرح دادم .
گفت : خونه من در بست در اختيار شماست حتي اگه لازم باشه. و براي اينكه بچه ها راحت باشن من مي تونم به خونه آن شري برم آن شري دوست مشترك فرانسوي ما بود . كه در حقيقت همشاگردي من بود و از طريق من با سحر هم دوستي محكمي برقرار كرده بود .
گفتم : نه لازم نيست . خونه تو كه بزرگه
گفت : نه از اون جهت مشكلي نيست. ، من براي راحتي بچه ها گفتم .

پاسخ دادم : نه بچه ها هم راحتن فقط بايد يه قرار بزاريم يه روز بريم يه ذره خريد كنيم . كه ميان خونه خالي نباشه
گفت : حتما. هر موقع خواستي بگو برنامه ريزي مي كنيم.

بعد در حاليكه دل تو دلم نبود بهش گفتم : ببين يه خبري مي خوام بهت بدم كه هنوز جز من و نازنين هيشكي از اون با خبر نيست
گفت : خب بگو
بعد از كمي منومن گفتم : من دارم بابا مي شم .

جيغ بلندي از خوشحالي كشيد و گفت : نه تو رو خدا راست مي گي ؟

گفتم: آره خاله سحر چيه تو هم كه مثل سپيده اينا لاي در موندي
گفت : جان من تو رو خدا؟
پاسخ دادم : آره الان نازنين بهم خبر داد .

گفت : نازنين كجاست الان .

جواب دادم : خب معلومه خونه .
با عجله گفت : خداحافظ .
پرسيدم : چي شد؟.

گفت : مي خوام بهش زنگ بزنم و اولين كسي باشم كه بهش تبريك می گم خداحافظ .

تلفن رو قطع كرد .

گفتم : آدم نمي تونه سر از كار شما زن ها در بياره. صداي بوق ممتد تلفن كه نشانه پايان مكالمه بود منو وادار كرد گوشي رو رو زمين بذارم.
تو آسمونا بودمفقط ده روزه ديگهفقط ده روز



فصل سي و نهم - گریه های وداع


روز ها يكي بعد از ديگري مي اومدن و مي رفتن. من و نازنين دل خوش به گذشت زمان و رسيدن موعد با هم بودن ، شديدا تلاش مي كرديم تا به موفقيت هاي مورد نظرمون دست پيدا كنيم .
تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهاي تلفني هر شب بود و اومدن اون به پاريس در تعطيلاتي مثل عيد و تابستان
من تصميم گرفته بودم تا اونجا كه ممكنه ، به ايران سفر نكنم ، تا بتونم بيشتر به درسام بپردازم .
بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسيد و اينبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بيايم يكسال و نيم بود كه من رفته بودم و اين اولين بار بود كه به ايران بر ميگشتم
مطابق معمول ديد و بازديدها ، گرم و صميمي ، مثل گذشته به راه بود. بخصوص كه من هم مدتي نبودم . بيشتر وقتمون توي اين مدت ، به مهموني بازي گذشت نازنين تو امتحانات معرفي نمرات خوبي كسب كرده بود و همه مطمئن بودن كه اون ، با معدل خيلي خوب قبول خواهد شد .
نازنين من ، علاوه بر دروسش ، زبان فرانسه رو هم در يكي از موسسات زبان به خوبي ياد گرفته بود و در طول مدتي كه من در ايران بودم مرتب با من به زبان فرانسه حرف مي زد . خودش رو كاملا آماده كرده بود كه تا پايان خرداد ماه و پس از اتمام امتحانات نهايي به فرانسه بياد و در كنار همه زندگي سعادتمند خودمون رو شروع كنيم .
همه چيز بر وفق مراد بود . آخرين شبي كه من در ايران بودم . وقتي از مهموني به خونه دايي اينا برگشتيم به اتاقمون كه خاطرات زيادي ازش داشتيم ، رفتيم و پس از حمام به رختخواب رفتيم تا بخوابيم .
نازنين من رو در آغوش كشيد . گفت : عزيز دلم ، همسرم.
گفتم : چيه نازنين من
خنده اي كرد و گفت : مي خوام امشب و لباشو روي لبام گذاشت و من رو بوسيد. و من هم اورا مي بوسيدم. بعد از دوسال كه با هم ازدواج كرده بوديم بالاخره اونشب زن و شوهر شديم
صبح كه از خواب بيدار شدم . ديدم همچنان نازنين تو بغل من و تو خواب شيريني غرقه . آروم شروع كردم با موهاي

مشكي و بلندش بازي كردن . چشماش رو لحظه اي باز كرد و نگاهي به من انداخت و دوباره خودش رو تو بغلم جابجا كرد و محكم به من چسبوندنيم ساعتي در همين حالت بدون اينكه حرفي با هم بزنيم قرار داشتيم. بالاخره صداي زن دايي كه مارو صدا مي زد ، ناچارمون كرد از هم جدا شيم . از تو رختخواب بلند شديم من براي استحمام به حمام رفتم و نازنين پايين رفت تا ببين زندايي چيكار داره .

من دوش آبگرمي گرفتم و بعد از پوشيدن لباس خودم رو به پايين رسوندم .
ميز صبحانه آماده بود .
نازنين گفت : عزيزم تو صبحونتو بخور تا من برم يه دوش بگيرم و بيام.
گفتم : نه عزيزم صبر ميكنم تا بيايي
هرچه اصرار كرد قبول نكردم. واونقدر صبر كردم تا اون در حاليكه خودش رو تو حوله پيچيده بود اومد و سر ميز كنارم نشست .

بعد از صبحانه براي ديدن سپيده و ليلا به خونه ليلا رفتيم و تا ساعت دونيم اونجا بوديم و نهار رو با هم خورديم بعد همه دسته جمعي به خونه ما رفتيم دايي اينا و خاله ها همه خونه ما جمع بودن و منتظر رسيدن ما زمان زيادي نداشتم بايد آماده مي شدم و به فرودگاه مي رفتم.
يك ساعتي طول كشيد تا مامان چمدونهاي منو كه پر از چيزهايي كه خودش تهيه كرده بود ، بست . بالاخره وقت رفتن رسيده بود و باز چهره غمگين نازنين در حاليكه سعي مي كرد خودش رو كنترل كنه . من رو منقلب كرد .
بغلش كردم و گفتم عزيزم عشق من فقط دو ماه و نيم ديگه.فقط دوماه و نيم
ماشين ها پر و پيمون به طرف فرودگاه را افتاد
توي فرودگاه . درست زماني كه بايد مي رفتم نازنين ناگهان شديدا زد زير گريه و با حالتي كه تا حالا سابقه نداشت شروع به اشگ ريختن كرد.، بيشتر از هرچيز ديگري تعجب كرده بودم .، اون نه تنها تو اين مدت دوري من رو خيلي محكم و استوار تحمل كرده بود ، بلكه من رو هم به اينكار واداشته بود . پس حالا براي چي اينقدر بيتابي مي كرد .

به گوشه اي خلوت بردمدش و در حاليكه گونه هاش رو مي بو سيدم گفتم : عزيزم ديگه تموم شد . چيزي نمونده تا چشم به هم بزنيم اينم گذشته.

در حاليكه بشدت گريه مي كرد ، گفت : احمد مي ترسمنمي دونم چرا و از چي ؟ اما مي ترسم.

باز دلداريش دادم و گفتم : محكم باش ، اون كمي آرام شد . با هم به طرف مامان اينا رفتم و نازنين رو به مامان سپردم
مامان اونو تو بغل گرفت و به خودش چسبوند .من در حليكه بشدت دلم گرفته بود ، پس از خداحافظي با همه ، به طرف جايگاه خروجي رفتم .
جرات نمي كردم پشت سرم رو نگاه كنم . نمي تونستم اندوه بزرگي رو كه تو چهره نازنين وجود داشت تحمل كنم .

سوار هواپيما شدم و در حاليكه آخرين نگاه هاي نازنين رو حتي از پشت ديواره هاي في هواپيما كه منو بدرقه مي كرد حس مي كردم در دل آسمون آبي بهار هزار و سيصد و پنجاه و هفت . بار دیگه خودم رو به دست سرنوشت سپردم .



فصل سي و هشتم - بازهم سحر




به خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيلي هم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم . توي اين موقعيت فقط همين يكي رو كم داشتم .

خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو.
و در رو باز كرد.
حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم ، سوار شدم خستگيه يه راهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد . كه روي صندلي نرم و راحت پورشه نشستم
بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد.من هم بدون اينكه سعي در گفتگويي كنمبه افكار عميق خودم فرو رفتم. خيلي دلم مي خواست بدونم براي چي به فرانسه اومده. مي دونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنين مطلقا نمي تونه تصادفي باشه. تصميم گرفته بودم يكبار براي هميشه تكليفم رو باهاش روشن كنم . از اين موش و گربه بازي هم ديگه خسته شده بودم. بيست دقيقه اي رانندگي كرده و تقريبا پاريس رو دور زده بود.
گفتم : مي شه بپرسم كجا داريم مي ريم .
جواب داد : الان ديگه مي رسيم.
و دوباره سكوتي سنگين حاكم شد معلوم بود اونم توي افكار خودش غوطه ور بود . ده دقيقه ديگه به رانندگي ادامه داد و بالا خره در مقابل يه رستوران كوچيك و دنج كه در ميون يه محوطه طبيعي بزرگ قرار گرفته بود ، نگه داشت نميدونستم كجاييم ، اما هر جا بوديم داخل پاريس نبوديم . بعد ها فهميدم كه اونجا يكي از شهركهاي خوش آب و هوا و اعيان نشين اطراف پاريسه
پياده شديم و به طرف رستوران رفتيم.هيچكدوم اشتهايي نداشتيم پس فقط دو تا قهوه سفارش داديم . باز تا زماني كه قهوه ها رو آوردند سكوت مطلق حاكم بين ما دوتا بود
گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال كار خودش رفت . در يك لحظه هردو به حرف اومديم.و بلافاصله بدون اينكه چيز مشخصي گفته شده باشيم هردو دوباره سكوت كرديم .

اما اين سكوت زياد طولاني نشد

من به حرف اومدم و گفتم : ببين من نمي دونم تو چي فكر مي كني ، كه نمي خواهي دست از
خيلي آروم و مهربان حرفم رو قطع كرد و گفت : گوش كن احمد . خواهش مي كنم گوش كن .
حس عجيبي بهم دست داد جوري كه نتونستم به حرفم ادامه بدم
نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوخته بود و در حاليكه اشگ تو چشماش موج مي زد . ادامه داد : من از تو معذرت مي خوام حق با تو . من اشتباه كردم .
باز غافلگير شدم . اين سحر بود كه داشت اين حرفا رو مي زد . هاج و واج داشتم نگاهش مي كردم.
اون به حرفش ادامه داد و گفت : البته اين به اون معني نيست كه من عاشق تو نيستم هستم . بخدا هستم.
ديوانه وار دوستت دارم .
اما متوجه شدم ، عشق پاك و معصوم نازنين ، اونقدر قوي هست كه من نتونم حتي جاي پاي كوچيكي تو قلب تو پيدا كنم.

احمد من الان اين حرفا رو از سر عجز و نا تواني نمي زنم من آدم بدي هستم من بد بار اومدم . من عادت كردم هرچي رو ميخوام بدست بيارم و بدست هم مي ارم . اما من ديگه نمي خوام تو رو از دست نازنين در بيارم . تو حق اوني . مال اونی ، نه من . من عاشق تو ام اما الان ديوانه وار نازنين رو هم دوست دارم . اون واقعا يه فرشته است من نميتونم اين كار رو با اون بكنم . من نمي تونم تو رو از اون بگيرم . براي اون از دست دادن تو يعني مرگ من امروز موقع خداحافظي شما تو فرودگاه بودم . خيلي گريه كردم .، شايد به اندازه شما .من اومده بودم سايه به سايه ات حركت كنم و به دستت بيارم اما الان تصميم گرفتم فرانسه رو تركنم . مي خوام از اين جا برم و براي هميشه از زندگي تو خارج بشم . مي خوام پا روي قلبم بزارم و براي اولين بار از چيزي كه مي خوامش. با همه وجودم مي خوامش . دست بكشم به خاطر يه نفر ديگه به خاطر نازنين. به خاطر نازنين.
گلوم خشگ شده بود ، نمي دونستم چيكار بايد بكنم و چي بايد بگم من خودم رو آماده يه مشاجره شديد و در گيري جدي كرده بودم و حالا در مقابل كسي قرار گرفته بودم كه تسليم مطلق بود.
سكوت ده دقيقه اي حاكم مطلق بود بين ما

اما من بالاخره به حرف اومدم و گفتم : نمي دونم چي بگم من توي زندگيم بيش از هرچيزي حتي زندگيم نازنين رو دوست دارم و حاظرم به خاطر اون هر كاري بكنم . من نمي تونم به هيچكس ديگه جز اون فكر بكنم . تو خودت هم خوب اينو فهميدي . اما ما مي تونيم دوستان خوبي براي هم باشيم همونجور كه با سپيده و ليلا هستيم . رفان تو از پاريس دليلي نداره . بمون و با من و نازنين دوست باش نازنين خيلي تو رو دوست داره اون هميشه از تو و مهربوني ذاتي كه پشت اين چهره به ظاهر مغرور و خشن تو پنهون شده حرف ميزد. من هميشه به حرفهاي اون در مورد تو مي خنديدم اون هميشه به من مي گفت . سحر يكي از بهترين دوستان من و تو هست و خواهد بود من مطمئنم

سحر در حاليكه قطرات اشگي رو كه رو گونه هاش ريخته شده بود پاك مي كرد . گفت : يعني تو هنوزم حاضري منو بعنوان يه دوست. يه دوست صميمي . بپذيري .
گفتم : البته اين خواست هردوي ما .هم من و هم نازنين
پرسيد : درست مثل سپيده و ليلا.
گفتم : درست مثل اونها


فصل سي و هفتم - پاریس زیبا


بعد از ساعتها بحث و با اصرار نازنين و تاييد خانواده من ناچار شدم قبول كنم كه به پاريس رفته و درسم رو شروع كنم.
دايي قول داد كه نازنين هر شب مي تونه هر چند ساعت كه بخواد تلفني با من حرف بزنههمينطور قرار شد تمامي تعطيلات يا من به ايران بيام و يا نازنين به ديدن من در فرانسه بياد. و بالاخره اينكه نازنين بلافاصله بعد از پايان امتحانات نهايي يعني خرداد سال ۵۷ براي زندگي به پاريس بياد.
پس بايد مقدمات سفر رو آماده مي كردم . بعد از انجام هماهنگي هاي لازم و طي مراحل اداری، پونزدهم مرداد ماه دوهزارو سيصد و پنجاه و پنج شاهنشاهي به اتفاق نازنين و بابا به طرف پاريس پرواز كرديم.
ساعت چهار بعد از ظهر بود كه هواپيما در فرودگاه شارل دوگل پاريس به زمين نشست . در فرودگاه بهروز ، يكي از رفقام كه از طرف سازمان سال گذشته بورس گرفته و به پاريس اومده بود ، به استقبالمون اومد و ما رو به هتلي كه رزرو كرده بود برد و براي استراحتي كوتاه تنها گذاشت.
بعد از استقرار تو هتل و يك استراحت دو ، سه ساعته بهروز دوباره به سراغمون اومد و براي خوردن شام مارو به رستوراني تو منطقه شانزه ليزه برد.

خيابون شانزه ليزه با مراكز خريد بزرگ و شيكش . ، زير نور چراغهاي رنگارنگ ،. زيبا و با شكوه ، چشم هر بيننده رو نوازش مي كرد.بعد از صرف شام تصميم گرفتيم كمي قدم بزنيم ، پس ، از رستوران خارج شديم و قدم ن به طرف مراكز خريد رفتيم.
ويترين فروشگاه ها ، نگاه عابرين رو ، با هر سليقه اي به سمت خودش مي كشيد . چشمم به يه عطر فروشي افتاد ، در حاليكه بابا و بهروز سر گرم گفتگو در مورد محله هاي مناسب براي تهيه خانه بمنظور استقرار من بودند . دست نازنين رو گرفتم و به داخل فروشگاه رفتيم.
بوي عطرهاي محتلف فضاي داخل مغازه رو پر كرده بود ، دم احساس مي كرد همه گلهاي معطر بهشتي رو اونجا جمع كردن
من و فرشته كوچيكم دست در دست هم به شيشه هاي ظريف و قشنگي كه مملو از مايعات معطر بود نگاه مي كرديم .

فروشنده اي بسيار زيبا و مودب به سمت ما اومد و به فرانسوي از ما پرسيد : كمكي مي تونه به ما بكنه.

با چند كلمه اي دست و پا شيكسته حاليش كردم ، براي نازنينم يه هديه خوب ميخوام. ما رو به سمتي برد و شروع كرد به ارائه انواع مناسب عطر ، بالاخره نازنين يكيش رو انتخاب كرد و خريديم و فروشنده با سليقه تمام بسته بنديش كرد و به من داد.
من با يك پوزيسيون رمانتيك به طرف نازنين برگشتم و در حاليكه به حالت زانو زده در اومده بودم ، اون بسته رو به نازنين تقديم كردم ،فروشنده كه خانمي بيست يكي دو ساله بود . از اين كار من خيلي خوشش اومد و يه شاخه گل سرخ به من داد تا همراه هديه به نازنين بدم

نازنين در حاليكه خنده اي شيرين روي لب داشت به من نزديك شد و گونه من رو بوسيد و گفت : احمد ازت ممنونم . خيلي دوستت دارم .
من هم بوسهُ كوتاهي از لباش گرفتم و گفتم : تو همه هستي من هستي همه هستي من .

از مغازه زديم بيرون. بابا اينا اونقدر غرق بحث بودن كه متوجه غيبت ما نشده و همينجور قدم ن راه خودشون رو ادامه داده بودن. خودمون رو به اونا رسونديم و پس از ساعتي به هتل رفتيم. بايد استراحت مي كرديم ، چون فردا براي ديدن دوسه تا خونه كه بهروز در نظر گرفته بود مي رفتيم . با توجه به اينكه قرار بود نازنين در تعطيلات پيش من بياد و از طرفي دايي اينا و بابا ايناهم به اونجا رفت و آمد مي كردند. بايد ويلايي سه خوابه تهيه مي كرديم.
اينكار ظرف دو روز و خيلي سريع انجام شد، من بايد در دانشكده هنر هاي دراماتيك پاريس تحصيلم روشروع مي كردم. البته قبل از اون بايد به كالجي مي رفتم و زبان فرانسه رو كامل ياد مي گرفتم .هر دوي اينها درجنوب غربي پاريس واقع شده بود .
در شهركي نزديك كه تنها دوازده دقيقه تا دانشكده فاصله داشت ويلايي زيبا و بزرگ اجاره كرديم كه مبله بود . همان روز و پس از تنظيم اسناد اجاره ، ما به اون خونه نقل مكان كرديم . بابا بلافاصه دست بكار شد و سر و ساماني به باغچه كوچك اون داد . من و نازنين هم براي كشف مراكز خريد و مكان هاي مختلف از ويلا خارج شديم و به گشت و گذار پرداختيم .
حدود يه ربع راه رفته بوديم . كه به يه محوطه بسيار زيبا رسيديم . كه با شمشاد هايي بلند لابیرنت ساخته بودند. داخل لابیرنت شديم و كمي قدم زديم . در راهرو هاي مختلف اون نيمكت هايي براي نشستن قرارداده شده بود. ما روي يكي از اونها نشستيم و من سر نازنين رو تو بغلم گرفتم.

هيچكدوم هيچي نمي گفتيم . اما همين سكوت ،دنيا دنيا حرف در خودش داشت

نازنين لحظه اي سرش رو بالا آورد و مستقيم تو چشماي من نگاه كرد.بعد از چند لحظه چشماش رو بست و من لبهام روي لبهاي گرمش گذاشتم.
ما وسط خود خود بهشت بوديم. و در فضاي رويايي اون در حال پرواز عشق .



فصل سي و ششم - مزاحمین همیشگی




حسابي فكرم رو مشغول كرده بود . در حالت طبيعي و عادي اين يه موقعيت فوق العاده بود . اما در وضعيتي كه من داشتم . نه نه اصلا . من نمي تونستم دل از نازنين بكنم و به فرانسه برم . تو دلم غوغايي به پا بود و اين رو مي شد از چهره ام خوند .
به خونه دايي اينا رسيدم. نازنين كه صداي ماشين رو شنيده بودفوري درو باز كرد و اومد بيرون . داشتم از ماشين پياده مي شدم كه خودش رو به من رسوند و گفت : سلام عزيز دلم دست من رو گرفت تو دستاش و ادامه داد : خسته نباشي . و بدنبال اون خنده اي ناز و شيرين . و باز گفت : چه لذتي داره آدم هروز بياد به استقبال مردش كه خسته از سر كار بر مي گرده بعد يه ماچ سريع از لپم كرد
دستش رو تو دستم آروم فشردم و اونا بالا آوردم و بوسيدم.
تازه متوجه اندوهي كه توي دل من نشسته بود شد سراسيمه گفت : چي شده عزيزم؟.
گفتم : چيز مهمي نيست
لحظه اي تو چشماي من نگاه كرد و گفت : اما چشمات يه چيز ديگه مي گه
گفتم : نه .خيلي مهم نيست .
پرسيد : مربوط به كارت هست؟
جواب دادم : اره عزيزم حالا بريم تو برات تعريف مي كنم
گفت : باشه در ماشين رو بستم ودر حاليكه نازنين دست من رو محكم تو دستش گرفت بود با هم داخل خونه شديم .
تو خونه اون به طرف اشپزخونه رفت و من هم براي پوشيدن يه لباس راحت و آبي به سر و صورت زدن به اتاقمون رفتم . وقتي
بر گشتم ميز نهار چيده شده بود بدون اينكه سوالي بكنه براي هردومون توي يه بشقاب غذا كشيدو كنار دست من نشست . و من رو دعوت به خوردن كرد اون بعد از اينكه متوجه شد من درست غذا نمي خورم با

دست چونه من رو گرفت و صورت من رو به طرف خودش بر گردوند گفت : احمدهر چي باشه مهم نيست . غذا تو بخور به خاطر من بعد از ناهار باهم در موردش حرف مي زنيم و حلش ميكنيم . من مطمئن هستم ما دوتا با هم بزرگترين مشكلات رو هم از سر راه بر ميداريمبعد قاشقش رو پر كرد و جلوي دهن من گرفت و با چشماش ازم خواست بخورم .دهنم رو باز كردم و اون غذا رو دهن من گذاشت. و قاشق بعدي . برق چشماي قشنگ و مصممش يه لحظه همه ناراحتي هارو از دلم پاك كرد.

با خودم گفتم : حق با نازنين ما راه حلي براش پيدا مي كنيم. لبخندي زدم و متعاقب اون بوسه اي به دستاي نازنين صداي قهقهه شاد و معصومانه نازنين فضاي خونه رو پر كرد. و من سر مست از داشتن فرشته اي مثل اون كنارم . فكر و خيال رو از ذهنم دور كردم.

ناهار رو خورديم و بعد از جمع جور كردن بساط ناهار به اتاق خودمون رفتيم . روي تخت خواب دراز كشيديم و نازنين در حاليكه سرش رو روي سينم گذاشته بود گفت : خب همسر عزيزم حالا بگو چي شده
سير تا پياز ماجرا رو براش تعريف كردم كمي غصه دار شد

اما گفت : من فكر مي كنم ما بايد براي تصميم گيري از ديگران هم كمك و م بگيريم . درست اين زندگي ماست . اما بزرگتر ها ، هم تجربه بيشتري از ما دارند و هم خير و صلاح ما رو مي خوان
من گفتم : اما نازنين من . من تصميم خودم رو گرفتم . من تو رو تنها نميذارم و برم
نازنين با بوسه اي گرم حرف من رو قطع كرد و نذاشت ادامه بدم

بعد از دقايقي سرش رو دم گوشم برد و گفت : تو مي دوني من براي بدست آوردنت چقدر خون دل خوردم پس مطمئن باش به اين راحتي از دستت نمي دم . اما ما بايد عاقلانه و منطقي تصميم بگيريم اجازه بده من بابا اينا رو خبر كنم و با اونها هم م بكنيم بعد خودمون تصميم مي گيريم و دوباره لبهاي گرم و شيرنش رو روي لبهام گذاشت و من رو در فضايي لايتناهي كه مملو از حس زيباي عشق بود غرق كرد . چشمام رو بسته بودم و توي اون حس شنا مي كردم بي وزن . بي وزن بی وزن .
كم كم خواب به من مسلط شد و ديگه چيزي نفهميدم تا با جيغ و داد ليلا و سپيده كه پشت در اتاق اومده بودن از خواب بيدار

شدم نازنين كنارم نبود .در همين لحظه صداي نازنين هم به صداي اون دو تا اضافه شد كه مي گفت : تو رو خدا اذيتش نكنين الان من خودم صداش مي كنم . بلند شدم و خودم رو به پشت در رسوندم و درو باز كردم .

در رو هول دادن و اومدن تو
با خنده گفتم : باز شما دوتا بچه گربه لاي در كير كردين ونگ . وونگتون رفته هوا ؟
در يه لحظه سپيده و ليلا يه نيگاهي به هم كردن و ناگهان هر كدوم يكي از گوشهاي منو رو گرفتن و گفتن : باز تو ويز ويز كردي مگس بيباك. و شروع كردن به پيچوندن گوشام . نازنين در حاليكه از خنده ريسه رفته بود گفت: تورو خدا . به خاطر من . اشتباه كرد

سپيده گفت : نازنين جونم . ما خيلي دوستت داريم اما اين خيلي روش زياد شده . ما بايد يه گوشمالي حسابي بهش بديم . وباز يه دور ديگه گوش من رو پيچوندن
ليلا گفت : بايد حسابي از ما معذرت خواهي كنه تا شايد بخشيديمش.
نازنين گفت : آبجي ليلا من معذرت مي خوام.
سپيده گفت : نه عزيزم خود ش بايد اينكار رو بكنه. در همين حال غش غش مي خنديدين .
نازنين گفت : عزيزم ظاهرا ايندفعه منم نمی تونم كاري برات بكنم.بايد معذرت خواهي كني.
ديدم چاره اي نيست گفتم : بسيار خب من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي مي كنم
ليلا گفت : نشنيدم چي گفتي بلند تر بگو و گوشم رو چلوند.
باز تكرار كردم من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي مي كنم
اينبار سپيده گفت : يعني گوش ما عيب داره يا اين آقا زاده هنوز چيزي نگفته ؟.
ليلا گفت : نه من يه وز و وزي شنيدم . فكر مي كنم يه كمي بايد ولو مش رو ببريم بالا
و اينبار دوتايي يه تاب ديگه به گوش هاي منه بيچاره دادن و گفتن .شما چيزي فرمودين ؟
فريادي كشيدم و گفتم : بابا معذرتمي خوام.
هردو با هم گفتن : آهان حالا شنيديم و گوش من رو ول كردن . من فوري گوشامو گرفتم تو دستم و ادامه دادم ملكه هاي بچه گربه هاي ونگ ونگو
تا اين حرف زدم .با لنگ دمپايي هايي كه پاشون بود افتادن به جونمو خلاصه حسابي به خدمتم رسيدن. . هرچي هم از نازنين خواهش و تمنا كه به دادم برسه مي خنديد و مي گفت : نه ديگه .واقعا حقته .خلاصه يه يه ربعي وقت به همين شوخي و خنده و البته كتك خوردن من گذشت تا عليا مخدره ها رضايت دادن كه من به اندازه كافي تنبيه شدمپس همه با هم به طبقه پايين رفتيم .



فصل سي و پنجم - بر سر دو راهی


براي انجام كار هاي استخدام مدركم رو به قسمت کار گزيني دادم . اونها قبلا همه چيز رو آماده كرده بودند.به همين دليل خيلي زود ابلاغ من به عنوان تهيه كننده راديو بهم داده شد. اما در مورد حضور در دانشكده گفتند ، دستورالعمل جديدي اومده كه بايد تا يك هفته صبر كنم. راستش يكم دمق شدم . داشتم فكر مي كردم نكنه به قولشون عمل نكن و من رو به عنوان سهميه سازماني وارد دانشكده نكن. بهر صورت چاره اي نبود بايد صبر مي كردم . مدتي از اين ماجرا گذشته بود . منم كه حالا بعنوان تهيه كننده در رايو مشغول به كار شده بودم . بطور مرتب در اداره حاضر و كارهايي كه بعهده ام گذاشته مي شد انجام مي دادم. هرچند قبلا هم همينطور بود اما حالا رسمي تر شده بود. يه روز بچه هاي كار گزيني خبر دادند كه يه حكم برام اومده و بايد برم كارگزيني و ضمن دادن رسيد اونو تحويل بگيرم . به كار گزيني رفتم و بعد از امضاي دو تا دفتر نامه اي رو به من تحويل دادند. با كنجكاوي در پاكت رو باز كردم.نامه از طرف رييس دفتر مهندس قطبي رييس سازمان راديو تلويزيون ماي ايران بود. تو نامه نوشته شده بود. جناب آقاي احمد تهراني با توجه به فرمان اعليحضرت همايون شاهنشاه آريا مهر مبني بر شناسايي جوانان مستعد ايران و اعزام آنان به كشور هاي صاحب دانش روز بمنظور بالا بردن سطح علمي و دانش فني كشور و توسعه و پيشرفت اين سرزمين كهن كه مهد تمدنهاي بزرگ بوده است . و با توجه به نياز هاي سازمان بدينوسيله به شما ابلاغ مي گردد كه از تاريخ اول مهر ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي بعنوان دانشجوي بورسيه دولت شاهنشاهي ايران در دانشكده هنر هاي دراماتيك پاريس آغاز به تحصيل خواهيد نمود بديهي است كليه امكانات مورد نياز شما از طريق دفتر سازمان در پاريس تدارك ديده شده است. رئيس دفتر رياست سازمان راديو تلويزيون ملي هيجدهم تير ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي باورم نمي شدسرم گيج افتاد چند لحظه به ديوار تكيه دادم و واسادم يعني چي؟ در يك لحظه هزاران مسئله از ذهنم مثل برق و باد گذشت. قاعدتا بايد خوشحال مي شدم . اما . نامه رو تو جيبم گذاشتم و به محل كارم برگشتم . بچه ها دوره ام كردند كه ببينند چه خبر بوده ظاهر نشون مي داد خبر خوبي ندارم . بچه ها مرتب سوال مي كردند چي شد . جريان نامه چي بود بالاخره نامه رو در آوردم و دادم دستشون.بعد از خوندن نامه هورايي كشيدن و من رو در بغل گرفتن و شروع كردن من رو بوسيدن و تبريك گفتن . من لبخندي بر لب

داشتم . اما تو دلم آشوبی به پا بود اين به اون معني ست كه من بايد از نازنينم دور بشم من هرگز چنين چيزي نمي خواستم و به هيچ عنوان و به هيچ قيمت حاضر به چنين كاري نمي شدم هيچكس از درون من و غوغايي كه به پا بود خبر نداشت اين ايده ال ترين خبري بود كه مي شد در سازمان به كسي داد. و يه دليل خوب براي هيجانزده شدن. اما من بشدت دلم گرفته بود. خبر به سرعت تو اداره پيچیده بود هر جا كه پام مي رسيد بچه ها دوره ام مي كردند و تبريك ميگفتند در طول زمان باقيمونده تا پايان وقت اداري با خودم فكر ميكردم اين خبر رو چه جوري به نازنين بدم.نمي دونستم عكس العمل اون چيه؟ هنگامي كه از در سازمان زدم بيرون تصميم خودمو گرفته بودم من اين بورس رو قبول نمي كردم حتي اگه به قيمت عدم حضورم در دانشكده سازمان تموم ميشد حتي اخراج از سازمان من تحت هيچ شرايطي حاظر به دور شدن از نازنين نبودماصلا احساس خوبي نسبت به اين دوري و جدايي نداشتم . با گرفتن اين تصميم پا رو روي پدال گاز ماشين گذاشتم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم.



فصل سي و چهارم - مقام اول در استان تهران




در حاليكه از جاشون بلند شده بودن ، يكي يكي با من دست دادند و تبريك گفتن . رييس منطقه رو بين اونا شناختم اما بقيه رو نه.
هنوز براي من روشن نبود كه چه خبره البته حدس مي زدم بايد مربوط به فعاليت هاي من باشه
بعضي وقتها كه از منطقه يا از استان بازرس مي ومد ، آقاي مدير من رو به عنوان دانش اموز نمونه و فعال به اونها معرفي مي كرد.
به عبارت ساده تر بهشون پز مي داد ، اين رسم بود تو مدارس ، كه اگر دانش آموز نمونه يا اهل ورزش و هنري داشتن اونها رو در هنگام چنين مراسمي به رخ بازرسين و ميهمانان مي كشيدند.
تو شيش و بش اين كه مسئله چيه ؟ بودم كه آقاي ضرغامي از در وارد شد و گفت : جناب مدير همه چيز آماده است قربان.
آقاي ديو سالار روبه ميهمانان كرد و گفت : بفرمايين سالن اجتماعات .
مدرسه سالن اجتماعات بزرگي داشت كه گذشته از برگزاري امتحانات براي برنامه ها و جشنها هم از اون استفاده مي شد.
آقاي مدير به منم اشاره كرد كه با اونها به سالن برم.منم هم همين كارو كردم.
سالن طبقه دوم ساختمون بزرگي بود كه زيرش سالن كشتي ، وزنه برداري و پينگ پنگ بود. مدرسه ما خيلي بزرگ بود به گونه اي كه به شوخي به اون دانشگاه مي گفتند . ما براي رسيدن به سالن بايد از كنار محوطه ورزشي مدرسه كه شامل سه زمين استاندارد واليبال سه زمين استاندارد بسكتبال و هشت نيمه زمين بسكتبال بود عبور مي كرديم. خيلي دقيق همه چيز رو از زير نگاه مي گذروندم . اين آخرين باري بود كه بعنوان دانش آموز در دبيرستان حاضر مي شدم . مدرسه اي كه شيش سال از عمرم رو پشت ميز و نيمكت هاي اون گذرونده بودم. .
به سالن رسيديم از پله ها بالارفتيم تا به سالن اجتماعات برسيم . وقتي مقابل در رسيدم ديدم سالن پر از بچه ها ست . چه خبر بود . براي اولين بار بود كه جو سالن من رو گرفته بود . من بار ها و بارها توي اون ، برنامه اجرا كرده بودم . نه فقط در حضور بچه ها بلكه دربرنامه هايي با حضور مسئولين و خانواده ها . هيچوقت اينطور جو سالن من رو نگرفته بود.

نمي دونستم چه مرگم شده . با اشاره آقاي مدير دنبال اونها تا صندليهاي رديف جلوي سالن رفتم و اين در حالي بود كه بچه ها بشدت دست مي زدند . همه با چشم و ابرو با من سلام عليك مي كردن و چيزي ميگفتن كه من متوجه نمي شدمبا خودم مي گفتم اينا چي مي گن.من چقدر خنگ شدم ، چرا منظور اينا رو متوجه نمي شم
به رديف جلو نه رسيديدم سر جام ميخكوب شدم نازنين ،سپيده ، بابا ، مامان ، دايي جان ، زندايي و داريوش همه اونجا بودن . درست رديف دوم صندلي ها .
وقتي ما رسيديم همه به احترام آقاي مدير و مسئولين استان و منطقه از جاشون بلند شده بودند. در اين ميان بابا يه چشمك يواشكي به من زد ، در حاليكه اشگي كه تو چشماش جمع شده بود ، خود نمايي مي كرد.
همه نشستند . در اين جور مواقع اين من بودم كه پشت تريبون قرار مي گرفتم و ضمن خوش آمد گويي علت برگزاري مراسم رو اعلام مي كردم اما اين بار به دليلي كه من از اون بيخبر بودم پازوكي دوستم كه گاهي به من در اجراي برنامه ها كمك

مي كرد پشت ميكروفون رفت و از حضور همه در اين مراسم تشكر كرد و از آقاي مدير در خواست كرد كه پشت تريبون بره . آقاي مدير در ميان كف زدنهاي شديد حضار پشت تريبون قرار گرفت . پس از سلام از حضور مديركل آموزش و پرورش استان تهران و رييس ناحيه پنج كه دبيرستان ما يكي از مدارس اون ناحيه محسوب مي شد . شروع كرد به دادن گزارش در مورد تلاشهاي كادر متخصص دلسوز و زحمت كش دبيرستان و فعاليتهايي كه درطي سال گذشته تحصيلي در اون صورت گرفته و موفقيتهايي كه نصيب دانش اموزان و مدرسه گرديده بود .
الحق كه زحمت زيادي كشيده بود . من واقعا افتخار مي كردم كه شيش سال بعنوان دانش آموز زير سايه چنين مردي درس خونده و رشد كرده بودم.
مردي كه اندامي درشت و ظاهري خشن داشت . اما دلي سرشار از عاطفه و محبت و جوانمردي.
داشتم به شخصيت ارزنده آقاي ديو سالار فكر مي كردم كه متوجه شدم داره من رو صدا مي كنه يه لحظه به خودم اومدم آقاي مدير گفت . من از احمد مي خوام كه به روي سن بياد
داريوش كه درست پشت من روي صندلي نشسته بود ، يه سيخونك به من زد كه بلند شو
من از جام بلند شدم و در ميان تشويق شديد حضار كه لحظه اي قطع نمي شد به طرف سن رفتم. و پس از بالا رفتن از پله ها خودم رو به كنار آقاي مدير رسوندم جمعيت همچنان دست مي زد . بي اختيار و بون اينكه بدونم چه خبر اشگ تو چشمام حلقه

زده بود. بالاخره با اشاره دست آقاي مدير دست زدن قطع شد.
آقاي مدير دوباره شروع كرد به حرف زدن و گفت: ما امروز اينجا جمع شديم تا از دانش آموزي تقدير بكنيم كه در طول شش سال گذشته همواره باعث افتخار و سربلندي اين دبيرستان بوده و در حاليكه با دست به من اشاره مي كرد گفت : احمد تهراني . باز همه شروع به كف زدن كردن من پاك شوكه شده بودم عرق تمام جونم رو گرفته بود صدايي نمي شنيدم ، بعد از لحظاتي كه نفهميدم چقدر بود به خودم كه اومدم ديدم مسئولين منطقه دارن از پله هاي سن بالا ميان . وقتي كنار ما رسيدن دوباره با من دست دادن و در همين حال آقاي ديو سالار با صدايي كه بغض رو مي شد توش تشخيص داد اعلام كرد . من خوشبختم اعلام بكنم. آقاي احمد تهراني با كسب معدل نوزده و نود و سه ، رتبه اول امتحانات نهاييي استان تهران رو به خودش اختصاص داده .
ديگه صداي سوت و دست بچه ها اجازه شنيدن هيچ صدايي رو به هيچكس نمي داد.
اين حرف آقاي مدير بدين معني بود كه دبيرستان ما مقام اول رو در امتحانات نهايي استان كسب كرده بود و من باني اين افتخار براي دبيرستاني بودم كه داشتم تركش مي كردم .
بعد از دقايقي مراسم با سخنراني مدير كل استان و منطقه ادامه پيدا كرد و در پايان لوح يادبود و تقدير نامه استان ناحيه و دبيرستان به همراه گواهي اوليه قبولي در امتحانات نهايي و هدايايي به من تحويل شد و من ماندم و موج عظيم بچه ها كه به سمت من مي اومدن تا من رو رودست بلند كنند و به حياط مدرسه ببرند .
يك سنت قديمي تو مدرسه ما وجود داشت و اون اين بود كه كساني كه افتخاراتي رو براي مدرسه كسب می كردند بايد توي حوض بزرگ ، آبي رنگي كه جلوي در ورودي دبيرستان بود انداخته مي شد. من زماني متوجه شدم كه بچه ها مي خوان چيكار كنن كه ديگه دير شده بود و من وسط حوض داشتم دست وپا مي زدم و بجه ها مشغول دست زدن و پايكوبي بودن.
شيريني هايي كه توسط مدرسه تهيه شده بود دست به دست مي چرخيد.
من از دور نازنين رو ديديم كه داره من رو نگاه مي كنه و تند تند اشگهايي كه نم نم از گوشه چشمش سرازيره پاك ميكنه .


فصل سي و سوم - موفقیت در امتحانات




نگاهاش ، روز اول كمي اذيتم مي كرد . اما با نزديك شدن به شب ، كم كم اين حالت از بين رفت. سحر با بچه ها قاطي شده بود و داشت خوش مي گذروند. بيشتر از همه داريوش دور و پرش مي چرخيد و باهاش سر بسر مي ذاشت. انگار خود سحر هم بدش نمي اومد با اون نزديك تر بشه. سپيده و ليلا هم كه ابتدا از حضور اون احساس خوشايندي نداشتن رفته رفته حساسيت خودشون رو از دست داده بودن. سحر البته در تمام طول سفر سعي مي كرد كه در هر شرايط مقابل من قرار بگيره تا بدون هيچ مانعي بتونه من رو ببينه اما به گونه اي اين كار رو مي كرد كه زياد تو چشم نمي خورد. كار هرروز بچه ها شده بود صبح ها شنا تو دريا بعد از ظهر ها گردش توي جنگل و غروبها جمع شدن كنار ساحل و زدن و رقصيدن و خوردن بلال هايي كه همونجا روي آتيش خودمون درست مي كرديم. و يا باقلا پخته هايي كه مش قربون و گلنسا مي پختن و مي آوردن لب ساحل . بچه ها حسابي خوش بودن و از اين سفر دسته جمعي لذت مي بردن . بالاخره مسافرت بدون هيچ حادثه ويژه اي به پايان رسيد و همگي به تهران برگشتيم . ظاهرا نظر نازنين درست بود با زياد شدن رفت و آمدهاي سحر و ما نگاه هاي اون عادي و عادي تر مي شد . اون كاملا با داريوش گرم گرفته بود و تقريبا دائم با هم بودن. روزها يكي بعد از ديگري مي گذشت و روز اعلام نتايج امتحانات نهايي نزديك تر مي شد . بالاخره روز موعود فرا رسيد . شب خونه دايي اينا بوديم . من صبح زود بلند شدم و بعد از اصلاح و استحمام نازنين رو صدا كردم

نازنين از جاش بلند شد و گفت: به به سحر خيز شدي كجا ايشالله ؟

گفتم : جايي كار دارم و بعد هم بايد يه سر برم دبيرستان .امروز نتايج رو اعلام مي كنن .

گفت : تنها تنها ؟

گفتم : نه عزيزم ، واسه همين صدات كردم .

بلند شد و امد طرفم ، بغلم كرد و گفت : راستش من امروز با سپپده و ليلا و سحر قرار دارم . ميخوايم با هم بريم خريد. البته اگه همسر عزيزم اجازه بده.

گفتم : خواهش مي كنم عزيز دلم ، اجازه من هم دست شماست اما فكر مي كردم شايد دوست داشته باشي با من بياي . نازنين جواب داد : مي دوني خيلي دوست دارم ، اما چون با بچه ها قرار گذاشتم نمي تونم كاري بكنم.

گفتم : باشه هر جور كه صلاح مي دوني عمل كن.

من رو بوسيد و گفت : من از نتيجه مطمئن هستم . بنابر اين اصلا عجله اي ندارم . بعد بلند شد و با هم به طبقه پايين رفتيم كنار من نشست صبحانه مختصري خوردم و آماده حركت شدم . پرسيد اگه نظرم عوض شد چه ساعتي ميري مدرسه كه منم از بچه ها خواهش كنم منو بيارن اونجا .

گفتم : حدودساعت يازده تا يازده و نيم.

گفت : باشه . ببينم چي ميشه.

خداحافظي كردم و از خونه خارج شدم . چند تا كار بود كه بايد انجام مي دادم از جمله اينكه سري مي زدم ميدون ارگ و به يكي از بچه هاي راديو كه مشكلي پيدا كرده بود و از من كمك خواسته بود كمي پول مي دادم. بنده خدا پدرش دچار بيماري سختي شده بود و كارش به بيمارستان كشيده بود . من مي دونستم چون تازه ازدواج كرده دستش خاليه واسه همين بهش قول داده بودم يكم پول قرض بدم ، بنا براين سر راه به بانك رفتم و پنج هزار تومن از حسابم برداشت كردم و بعد از انجام كاراي ديگه به سراغ اون رفتم . و بعد از دادن پول حدود ساعت يازده و بيست دقيقه بود كه به مدرسه رسيدم. تك و توك بچه ها تو حياط بودن ، من به طرف دفتر رفتم آقاي ضرغامي رو ديدم

تا چشمش به من افتاد بک سلام و عليك کرد و گفت : برو دفتر آقاي ديو سالار .

نگران شدم سريعا خودم رو به دفتر آقاي مدير رسوندم و در زدم . آقاي ديوسالار گفت بفرماييد تو وارد شدم. چند نفر نشسته بودند . معلوم بود از اداره آموزش و پرورش اومده بودن.سلام كردم أقاي ديو سالار جوابم رو داد و رو به افرادي كه تو اتاق بودن گفت : ايشون هستن قلبم داشت وا ميساد چرا من رو به اونها معرفي ميكرد ؟


قصه عشق ـ فصل سي و دوم




تصميم گرفته بودم همه ماجرا رو براي نازنين بگم . دلم نمي خواست توي زندگي مشتركمون نقطه تيره اي وجود داشته باشه كه بعدا ناچار به توضيح و خداي نكرده تيره گي خاطر بشه واسه همين وقتي كه از پليس راه جاجرود گذشتيم به نازنين گفتم : ببين عزيز دلم ، مي خوام يه چيزي بهت بگم . من مشكل كوچيكي دارم كه دوست دارم تو بدوني و ازت مي خوام كمكم كني تا اون رو با هم از سر راه برداريم .
نازنين با خنده اي شيرين گفت : من سرا پا گوشم همسر عزيزم بگو من حاضرم در كنار تو همين قله دماوند رو هم كه الان داريم مي بينيم جابجا كنم.
نگاهم بي اختيار به سمت دماوند برگشت كه كم كم با بالا اومدن خورشيد ، نور به قله اش تابيده و جلوه اي زيبا پيدا كرد بود . به خودم باليدم كه همسر بلند همتي مثل نازنين رو كنارم دارم كه به دماوند طعنه ميزنه
گفت : به چي فكر مي كني ؟.
جواب دادم : به تو . خنده اي شيرين روي لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه اي كه روي گونه هاي من نشست.
گفت : خب من سرا پا گوشم .
سينه ام رو صاف كردم و گفتم : ببين مطلبي كه مي خوام بهت بگم در مورد سحرِه .
انگشتش رو روي لبهام گذاشت و من رو دعوت به سكوت كرد
و خودش بعد از جند لحظه كوتاه گفت: من خودم همه چيز رو مي دونم . يه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگم زد.

گفتم :چي؟.
شمرده و آرام تكرار كرد : من همه چيز رو مي دونم .
اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه باز كار ، كار داريوش ِ اما يه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از اين ماجرا خبر نداره گيج شده بودم مبهوت به دهن نازنين نگاه مي كردم .
نازنين به حرفش ادامه داد و گفت : مي دونم تعجب كردي و حتما الان داري تو ذهنت دنبال كسي كه به من خبر داده مي گردي . و حتما اولين كسي هم كه به ذهنت رسيده بزغاله معروف داريوشِ

هاج و واج سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و منتظر بقيه حرفاي اون شدم .

گفت : خيالت رو راحت كنم هيشكي به من هيچي نگفته . من يكسال و نيم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر كي باشه تشخيص مي دم در حقيقت كسي كه من رو از اين ماجرا با خبر كرده چشماي عاشق سحره
تنم به لرزه افتاده بود . ديدم نمي تونم تو اون حالت درست رانندگي كنم نزديك يه رستوران بوديم . آروم كشيدم كنار رو تو محوطه رستوران بين راهي توقف كردم . سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم . نازنين دوباره گونه هاي من رو بوسيد و گفت : چي شد عزيزم ناراحتت كردم
سرم رو بطرفش گردوندم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاه مي كردم گفتم : نه عزيز دلم ، راستش شوكه شدم. من فكر مي كردم تو اصلا متوجه ماجرا نشدي
نازنين خنده اي شيرين كرد و گفت : اينو يادت باشه عزيزم من يه زنم . و زن ها شامه خيلي تيزي دارند. مثل كاراگاه هاي پليس ، مثلا شرلوك هولمز و بعد زد زير خنده
سپس ادامه داد :همون شب اول كه توي مهموني اومد . من موجي از عشق رو تو چشماش ديدم و وقتي دست تو رو تو دستاش گرفت و محكم نگهداشت ، مطمئن شدم كه عاشق تو شده. ديدم تو خيلي تقلا كردي كه دستت رو از دستش بيرون بكشي ، اما اون نمي ذاشت . و اونجا بود كه به خودم باليدم و فهميدم كه مال من هستي فقط خود خود من . اما يه چيز خيلي ناراحتم كرد .
دست گرمش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چي عزيزم.اين كه چرا من اين مسئله رو بهت نگفتم
جواب داد : نه همسر خوبم من مي دونستم تو به خاطر اينكه من ناراحت نشم سكوت كردي ، و مطمئن بودم بزودي و در يك فرصت مناسب با من حرف مي زني .
پرسيدم : پس چي ناراحتت كرده ؟

جواب داد : غصه سحر اون دختر تنهاييه به ظاهر مغرور و بد جنس به نظر ميرسه اما
گفتم : ولي اون بد جنس هست
گفت : ببين نبايد به ظاهر آدما توجه كني ، بخصوص اگه اون آدم يه زن باشه ،تو در مورد من فكر مي كردي كه من اصلا روحم هم از اين ماجرا با خبر نيست ، اما من حتي زودتر از آبجي سپيده كه با سحر در گير شد ، متوجه اين ماجرا شدم.

باز هم يكبار ديگه نازنين من رو غافلگير كرده بود. اون حتي تو شلوغي مهموني .

فكرم رو بريد و گفت : من نگران سحر هستم و دلم مي خواد يه جورايي به يه شكلي بهش كمك كنم
گفتم : اما اون خطرناكه.
گفت : نه من مطمئنم براي زندگي مشترك من و تو خطري نخواهد داشت .اون دختري كاملا دمدمي مزاجه بزودي اين عشق و فراموش مي كنه به شرطي كه ما اونو ترد نكنيم و باعث لجبازیش نشيم .
مونده بودم كه اين همون نازنين ساده دل منه كه در نقش يك روانشناس متبحر و مسلط فرو رفته و داره نسخه مي پيچه ؟
ادامه داد : به همين دليل اون روز كه به ظاهر در يك برخورد تصادفي دم در مدرسه با هم روبرو شديم من دعوتش كردم ، كه به مهموني ما بياد، و بد نيست بدوني الان هم به دعوت رسمي من تو همين جاده داره دنبال ما مي اد شمال
بي اختيار زدم زير خنده داشتم ديوونه مي شدم
گفتم : نازنين
گفت : ناراحت كه نيستي عزيزم .
در حاليكه نمي تونستم جلوي خنده خودم رو بگيرم گفتم : نه عزيزم.نه ظاهرا تو فكر همه جاش رو كردي.
خنديد و گفت . پس باهاش مهربون ، گرم و صميمي باش همونجور كه با آبجي ليلا و آبجي سپپده هستي و بهش اجازه بده به مرور اين عشق زود گذر رو فراموش كنه . باشه عزيزم
گفتم اگه تو اينجوري مي خواهي باشه.اما مسئوليتش با خودت
گفت : قبول دارم.
آبي به دست و صورتمون زديم . در همين زمان بچه ها يكي بعد از ديگري رسيدن و دم رستوران پارك كردن .
سحر هم با بنز كوپه آبي رنگش رسيد .
به در خواست نازنين به سمتش رفتيم و من دستم رو به طرفش دراز كردم و بهش خوش آمد گفتم .و اين بار حالا نوبت اون بود كه شوكه بشه نه اون بلكه سپيده و ليلا هم حال بهتري از اون نداشتن بعد از خوردن صبحانه و پاسخ به سين جيم هاي سپيده و ليلا به طرف ويلا هامون حركت كرديم.


قصه عشق ـ فصل سي و يكم



ساعت هشت شب بود اما هوا هنوز كاملا روشن بود . اف اف خونه سپيده رو فشار دادم .
ازپشت اف اف گفت : كيه؟
گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد . مي خواي كي باشه ؟.خب منم ديگه.
گفت : بيا تو تا به حسابت برسم . و در باز كن رو زد .
در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : برو تو
نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش رفتم تو و در رو بستم . در اين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغ به طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ، . يه ماهي مي شه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟. دلم براتون تنگ شده بود
در حاليكه وارد اتاق پذيرايي مي شديم جواب دادم : همين دور و بر ها هستيم.
برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاً سلام

گفتم : سلام.
گفت : دوماُ مگس بيباك كي با تو بود ، خودتو مياندازي وسط .
گفتم : مي خواستم
وسط حرفم اومد و گفت : ساكت حرف نباشه مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هست نكن
مظلومانه گفتم : چشم
گفت : آهان حالا شدي بچه خوب .
بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، كجاها رفتي ؟

نازنين جواب داد : والا آبجي سپيده راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم ، نه هيج جا رفتيم ، نه هيچ كاري كرديم.
سپيده رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل ما رو حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است .
اومدم چيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي سپيده ، آخه ما بايد درس مي خونديم براي امتحانات

بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت: تازه يه خبر خوش براتون دارم
سپيده دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش كرد و گفت : چه خبري عزيز دلم .
نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم . همه نمره هام بيست شد همه درسام
سپيده در حاليكه از خوشحالي نازنين خوشحال بود گفت : آقرين .آفرين
نازنين ادامه داد : همه اش رو مديون احمدم .اون به من كمك كرد تا بتونم اين نمره ها رو بگيرم
سپيده به طرف من برگشت و گفت : خب پس چرا زودتر جون نمي كني بگي چي شده . نه به اون بز اخوش كه بايد به زور دهنش رو چفت كرد . نه به تو كه بايد بزور دهن تو باز كرد . شما مطمئن هستين پسر خاله هستين ؟

به صدا در اومدم با اعتراض گفتم : شما مگه به كسي مهلت حرف زدن مي ديدد. ماشالله هزار ماشالله مثل ورور جادو حرف مي زنين و تهديد مي كنين
دستاش به كمرش زد و گفت: اُ. دمبم كه در آوردي خب ، خب . زبونم كه باز كردي خوشم باشه خوشم با شه يه بلبل زبوني نشونت بدم كه هفتاد و هفت پشتت يادشون بمونه .
در اين لجظه صداي در اومد سپيده حرفش رو قطع كرد و به طرف اف اف رفت و گفت : كيه
وبعد اف اف رو زد رو به نازنين كرد و گفت : ليلا هم اومد در همين زمان ليلا از در ساختمون وارد حال شد و صداهايي شبيه بچه گربه ها به هوا رفت . مثلاُ سلام و احوالپرسي و ماچ و بوسه ، بالاخره روبوسي ها و چاق سلامتي هاي زنونه به پايان رسيد و نوبت اون رسيد كه حالي هم از ما بگيرن . يعني همون حالي هم از ما بپرسن
ليلا رو به من كرد و گفت: . اِ تو هم اينجايي سپيده تو دعوتش كردي؟
سپيده با ظاهري كاملا جدي گفت : نه . من غلط بكنم . راستي نازنين جون تو با خودت آورديش
نازنين مظلومانه گفت : آبجي شما چه دشمني با اين احمد بيچاره من دارين؟.
ليلا و سپيده زدن زير خنده و گفتن : هيچي عزيز دلم . ما فقط سر بسرش ميزاريم
منم خيلي سريع گفتم : اصلا ُ هم اينطوري نيست اينا به من حسوديشون مي شه
سپيده گفت : اٌ روتو زياد نكن هنوز آماده كندن پوستت هستم ها در همين اثنا بود كه صداي اف اف ، مجددا

به گوش رسيد ليلا پرسيد: اين كيه ديگه ؟
سپيده گفت : بايد بز اخوش باشه
ليلا گفت اونو ديگه كي گفته بياد ؟
سپيده گفت :من گفتم بياد .
ليلا پرسيد : گوش زيادي داري؟
سپيده گفت: نه اين عاليجناب فرمودند با هاش كار دارن من هم زنگ زدم تشريفشون رو بيارن
من دنباله حرف سپيده رو گرفتم و گفتم : مي خوام يه برنامه سه چهار روزه شمال بذارم . هستين يا نه .
ليلا گفت : خوبه آره من تا سه شنبه ديگه برنامه خاصي ندارم اما از سه شنبه به بعد سرم شلوغ ميشه
گفتم : من نظرم اينه كه پس فردا صبح يعني دوشنبه بريم جمعه يا شنبه غروب هم بر گرديم .
در اين زمان داريوش وارد شد مطابق معمول با سرو صدا و جار و جنجال . در بدو ورود يه ضربه با سيني تو سرش كه توسط سپيده نواخته شد صداش رو قطع كرد.
آروم گفت: عجب خوش آمد گويي
نازنين يه گوشه واساده بود و از خنده ريسه رفته بود داريوش گفت : بخند . بخند مردني تقصير من احمق و اين زبون بي شعورم كه جلوش رو نگرفتم و راز شما ها رو بر ملا كردم كه اينجور به هم برسين و .واسه من شاخ بشين . بايد مي بريدم اين زبون و كه نمك نداره . اگه بريده بودم الان تو ، يه گوشه و اين شازده پسر هم يه گوشه ، به جاي خنديدن به من مشغول آبغوره گرفتن بودين.
سپيده سيني رو به علامت زدن بالا برد و گفت:.هيس.خا. موش
وگرنه دوميش هم تو راهه
داريوش يه دستش رو روي دهنش و دست ديگش رو رو سرش گرفت و گفت : چشم . بفرماييداينم خفه خون مرگ . آ آ. خب ميفرمودين همو نجا كه بودم خفه مي شدم چرا منو تا اينجا كشوندين ؟.
همه زديم زير خنده : سپيده گفت باهات امري داريم . مي خوايم دسته جمعي بريم شمال
گل از گل داريوش شكفت و گفت: به به پس افتاديم . خب به سلامتي پس مي ارزيد به كتكي كه خورديم .

من گفتم : پس فردا ساعت چهار صبح حركت مي كنيم تو بايد بچه هارو خبر كني و باهاشون قرار بذاري ضمنا با مش قربون هماهنگ كني كه ويلا هارو مرتب كنه و آماده رسيدن ما باشه.

داريوش گفت : همه شو بذارين به عهده خودم ، ايكي ثانيه همه كار ها رو رديف مي كنم .
بعد از م اسامي كسايي كه قرار شد خبر كنيم رو تهيه كرديم و به داريوش داديم تا خبرشون كنه سي نفري مي شديم و بايدحداقل شيش هفتا از ويلا ها رو آماده مي كرديم .


قصه عشق ـ فصل سي ام




حالا نوبت من بود امتحانات نهايي با همه مسائل مربوط به خودش شروع شد. من و نازنين طبق قرار قبلي كه گذاشته بوديم به خونه خودمون نقل مكان كرده تا من راحت بتونم به محل حوزه امنحاني كه نزديك خونمون بود رفت و آمد كنم
من كاملا براي امتحانات آماده بودم فقط نياز بود كمي بيشتر تلاش كنم براي كسب رتبه مناسب در امتحانات سراسری
آقاي ديو سالار مدير مون پيغام داده بود ما براي كسب رتبه اول در منطقه و استان اميدمون به تو هست ، هميشه بين دبيرستان ما ، البرز و دكتر هشترودي بر سر كسب رتبه اول امتحانات نهايي كري خوني بود و امسال پرچم جلو داري اين مبارزه علمي رو به دست من داده بودند واين مسئوليت من رو صد چندان ميكرد . من با آخرين مرور درسها ، هرروز صبح ، بعد از خوردن صبحانه اي مناسب كه توسط نازنين آماده مي شد . به سمت حوزه امتحاني مي رفتم . و به محض مراجعه به خونه دوباره مرور درس مربوط به امتحان بعدي رو شروع ميكردم.
نازنين با درك اهميت شرايط موجود ، دائم من رو تر و خشگ مي كرد ، برام ميوه پوست مي كند و مي اورد ، به موقع نهاري رو كه مامان مي پخت مياورد و همراه من كه براي نيم ساعت اعلام استراحت مي كردم مي خورديم . بعد مي اومد و ساعتها مي نشست و بي سر و صدا درس خوندن من رو تما شا مي كرد
بالاخره امتحانات نهايي به پايان رسيد و من نفس راحتي كشيدم . ديگه كاري نداشتم بايد منتظر ميموندم تا نتايج امتحانات رو اعلام بكنن
فرداي روز آخرين امتحان به همراه نازنين به سازمان رفتم تا برنامه هام رو رديف كنم. همه چيز براي نازنين جالب بود و تازگي داشت كارها خيلي عقب بود ، بچه ها همه چيز رو براي ضبط آماده كرده بودند تا غروب راديو بوديم و همه كار هاي عقب افتاده رو انجام دادم و براي سه هفته اينده هم ، برنامه هارو كه به من مربوط مي شد آماده كردم
بچه ها كلي با نازنين سر بسر گذاشتن و سرگرمش كردن جوري كه كمترين اثري از خستگي تو چهره اش ديده نميشد

با اينحال بهش گفتم : خيلي خسته شدي عزيز دلم ؟

گفت: اولا وقتي با تو هستم هرگز خسته نمي شم دوما اين دوستات اونقدر سربسرم گذاشتن كه اصلا نفهميدم چه جوري زمان گذشت .

به نازنين گفتم : موافقي يه سر بريم پيش سپيده ؟ با خوشحالي گفت : آره اتفاقا خيلي دلم براشون تنگ شده .هم آبجي سپيده هم آبجي ليلا
تلفن خونه سپيده رو گرفتم ، رو زنگ سوم گوشي رو برداشت ، هنوز هيچي نگفته بودم كه سپيده با عصبانيت گفت : خجالت بكش بي شعور احمق . يه بار ديگه اگه مزاحم بشي مي دم شماره تو پيدا كنن و به خدمتت برسن .
نذاشتم ادامه بده . گفتم : همينجوريش هم شما به خدمت ما رسيدين .
گفت : ا.احمد تويي
گفتم : آره.چي شده ؟.
گفت : يه مزاحم عوضي يه هفته است امونم رو بريده . دائم زنگ مي زنه و فوت مي كنه اگر گيرش بيارم مي دونم چيكار باهاش بكنم. چه خبر؟ .
گفتم : با اين حساب هيچي
گفت : اه خودتو لوس نكن
گفنم : ما مي خواستيم با نازنين بيام خونه ات اما با اين حالي كه تو داري مي ترسم بيام تلافي اين يارو مزاحم رو هم سر من در بياري . زدم زير خنده .
سپيده گفت : همينجوريش هم اگه گيرت بيارم تيكه بزرگت گوشته. مگس بيباك . بازم كه غيبتون زد
گفتم : در گير امتحانات بوديم. شكر خدا تموم شد
پرسيد : خب الان كجا هستين راستي عروس خوشگلمون كجاست؟جواب دادم اينجاست بغل دستم با هم از صبح اومديم راديو .
سپيده گفت : بيچاره رو از صبح تا حالا اسير و عبير خودت كردي كه چي ؟اين شد دوتا ، دوبار پوستت رو مي كنم خب پس سريع خودتون برسونين كه منتظرم .

پرسيدم از ليلا خبر نداري ؟

گفت : چرا رفته آرايشگاه . تا يه ساعت و نيم ديگه مياد پيش من
گفتم : پس ما هم الان راه مي افتيم و ميايم.اونجا
گفت : من ميوه ام تموم شده يه كم ميوه و شيريني هم سر راهت مي گيري و مي آري.
گفتم : امر ديگه اي ندارين؟
گفت : چرا شيرينيش حتما تر باشه
گفتم : ديگه . يه وقت رودربايستي نكني ها.
گفت : حالا كه اينطور شد . نه ولش كن گناه داري زن و بچه داري .
گفتم : نه بگو نمي خواد رعايت كني
حنديد و گفت : شد سه بار .
گفتم : چي؟ .
جواب داد : كندن پوستت خيلي بلبل زبون شدي دُم در آوردي از وقتي زن گرفتي .
خنديدم و پاسخ دادم : چه كنيم ديگه ما اينيم.
بعد از اين شوخي ها گفتم : راستي يه زحمت بكش يه زنگ بزن داريوش رو پيدا كن و بگو بياد اونجا كارش دارم. . من از اينجا نميتونم زنگ بزنم
گفت: نه نه .من حوصله اين يكي رو ديگه ندارم ، بزغاله اخوش الان مي خواد بياد يه دم بع بع كنه
گفتم : قول مي دم دهنش رو ببندم جدي كارش دارم ميخوام برنامه يه سفر دسته جمعي شمال رو بذارم .
گفت : آهان اين شد يه حرفي .باشه هر گورستوني باشه پيداش ميكنم
پرسيدم : كاري نداري ؟گفت : نه خداحافظي كردم و گوشي رو گذاشتم.
از سازمان خارج شدم و براي تعويض لباس به طرف خونه خودمون راه افتاديم.


قصه عشق ـ فصل بیست ونهم : شاگرد اول با نمره بیست


ساعت چهارو نيم بود كه مامان ، بابا و بچه ها به خونه دايي اينا اومدن من خبر شون كرده بودم . يه جعبه شيريني و يه دسته گل زيبا براي نازنين همراه با كلي ماچ و بوسه از طرف مامان و بابا

نازنين دائم مي خنديد و مي گفت : بايد از معلم خصوصيم تقدير بشه و با انگشت من رو نشون مي داد.
چند دقيقه اي بيشتر نگدشته بود كه دايي در رو باز كرد و وارد خونه شد . كيفش رو يه گوشه اي انداخت و در حاليكه اشگ توي چشماش حلقه زده بود گفت : مي دونستم رو سفيدم مي كني. مي دونستم مردي و قولت قوله .
من رو بغل كرد و شروع كرد به ماچ كردن دو طرف صورت من بعد برگشت به طرف نازنين و اون رو هم بغل كرد و بوسيد
همه خوشحال بودن وبيشتر از همه دايي . معلوم بود كه توي اين مدت خيلي بهش سخت گذشته ، و امروز تمام خستگي ها و غصه هاش با نتايج امتحانات نازنين از تنش بيرون رفته . از طرفي اون مطمئن شده بود كه من همسر كاملا مناسبي براي دختر عزيز دردونه اش ، نازنين هستم . كسي كه مي تونه روش براي يه آينده خوب حساب كنه.
جشن تا سر شب تو خونه ادامه داشت . اما ساعت نه ونيم به پيشنهاد دايي قرار شد شام رو بريم دربند پس همه آماده شديم و به طرف در بند حركت كرديم
خيلي زود رسيديم . يه سر رفتيم رستوران كوهپايه كه پاتوق خانوادگي ما بود كريم و حسين آقا از دوستاي قديمي دايي بودن و هر وقت اونجا بوديم حسابي سنگ تموم مي ذاشتن .
دايي صداش رو تو گلو انداخت و گفت : حسين طلا بده جوجه كباب سفارشي رو براي ناز دردونه من
حسين آقا هم يه چشم بلند بالا گفت و فوري دست بكار شد.
بازار شوخي و خنده داغ بود كه صدايي نه همه رو متوجه خودش كرد. به به جمعتون حسابي جمعه مهمون نمي خواين ؟
صدا بنظرم آشنا مي ومد به طرف صدا برگشتم ، چشمم يه لحظه سياهي رفت سحر اينجا؟!!

نازنين ذوق زده از جا پريد و سحر رو بغل كرد و گفت : چرا نمي خوايم خانوم خانوما بفرمايين خوش

اومدين . بعد رو به زن دايي كرد و گفت : مامان اين همون دوستم كه در موردش براتون گفته بودم سحر
خانوم

بابا گفت : تا باشه مهمون به اين خوشگلي باشه
مامان يواشكي ويشگوني از بابا گرفت و گفت : واااااا نصرت خان خجالت بكش
همه زدن زير خنده . فقط من بودم كه از اين شوخي خنده ام نگرفت.
سحر گفت : شما بايد پدر احمد باشيد. .

بابا با خنده گفت : اگه خدا بخواد. چطور مگه گاو و گوساله خيلي شبيه هم هستيم . و بعد زد زير خنده
سحر گفت : خواهش مي كنماين حرفا چيه. البته از نظر ظاهر خيلي شبيه هستين . ولي ظاهرا از نظر روحيه اصلا تشابهي بهم ندارين ظاهرا ايشون از حضور من راضي نيستن مثل شما
بابا باز باخنده گفت : خب اين كه اشكالي نداره شما بيا بغل دست من بشين محلش هم نذار
مامان دوباره يه ويشگون محكم تر گرفت كه بابا يه جيغ خفيف كشيد و دوباره زد زير خنده
نازنين دست سحر رو گرفت و آورد پهلوي خودش نشوند . و پرسيد : خب اين طرفا .
سحر گفت : اومده بودم هوا خوري گفتم بيام يه شامي هم بخورم و بر گردم خونه كه ديدم شما اينجا نشستيد گفتم يه سلامي بكنم .
بعد پرسيد : شما چي ؟ . شما هم براي هوا خوري اومدين
نازنين بادي به غبغب انداخت و گفت : من امروز كارنامه گرفتم .
سحر گفت : خب .
نازنين ادامه داد شاگرد اول شدم .همه نمره هام بيست شده حتي يه نمره نوزده هم نداشتم حتي يدونه
و همه اش به خاطر احمد اون كمكم كرد تو درسا
سحر اونو بوسيد و بعد دستش رو به طرف من دراز كرد و مستقيم تو چشمام خيره شد و گفت : به شما تبريك ميگم

اي كاش منم يه معلم مثل شما داشتم

ناچار دست دادم . بازم دستم رو توي دستاش نگه داشت و همينجور مستقيم چشم دوخته بود تو چشمام داشتم

قالب تهي ميكردم .

در اين لحظه بابا به دادم رسيد و گفت : خب به من تبريك نمي گين آخه ماهم دل داريم.

سحر متوجه كنايه بابا شد و دستم رو رها كرد فقط در آخرين لحظه آهسته گفت : مثل سايه باهاتم .هر جا بري و هرجا باشي .
بعد از چند دقيقه اي از جاش بلند وشد و گفت : خب من با اجازه شما مرخص مي شم دايي گفت دوستان نازنين و احمد براي ما عزيزند . شام بمونين
سحر گفت : ممنون من شام خوردم بيش از اين هم مزاحم جمع خانوادگيتون نمي شم . فقط مي خواستم سلامي به نازنين جون و احمد آقا بكنم با اجازه . و بعد از روبوسي با نازنين و خداحافظي از جمع از رستوران خارج شد .
و من نفس راحتي كشيدماما مي دونستم اين پايان ماجرا نيست .


فصل بيست و هشتم - کارنامه


روزهاي پاياني فروردين و پس از اون ارديبهشت و پشت سر مي ذاشتيم در حاليكه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بوديم. طبق يه برنامه تنظيم شده من ضمن مرور درسهاي خودم به نازنين در يادگيري مطالب كمك مي كردم. يه شانس آورده بوديم و اون اينكه امتحانات من و نازنين با هم تلاقي نداشت . چون امتحان نهايي بعد از پايان امتحانات ساير پايه ها بر گزار مي شد.
بالاخره زمان آزمون از راه رسيد من هر روز صبح نازنين رو به مدرسه مي بردم و توي ماشين مي نشستم و مشغول مرور درسهام مي شدم تا اون كارش تموم بشه . بلافاصله بر مي گشتيم خونه تا اون براي امتحان بعدي آماده بشه پايان امتحانات نازنين فرا رسيد و بالاخره روز گرفتن كارنامه دل تو دل هيچكدوم مون نبود .
صبح روز موعود دوتايي در حاليكه دستامونو تو هم گره كرده بوديم ابتدا وارد حياط مدرسه و بعد به سمت دفتر رفتيم و وارد شديم . خيلي شلوغ بود بچه ها و خانواده هايشان مثل مور و ملخ از سر و كله خانم جانشاهي بالا مي رفتن.
با ورود ما يكمرتبه همه ابتدا يه لحظه ساكت شدن و بعد به طرف من و نازنين هجوم آوردن . و در همين حال و دست و پا شكسته ما رو به خونواده هاشون معرفي مي كردن . دور تا دور ما شده بودن دختراي شيطون بازيگوشي كه موج شادي رو مي شد توي چشماشون ديد.

پدر و مادر ها هم به اونا پيوستن و با توجه به شركت بچه هاشون توي مراسم جشن و آشنايي دورادوري كه با ماجراي ما داشتن تبريكها بود كه از هر طرف به سمت ما سرازير شده بود.

ديگه كم كم داشتيم گيج مي شدم كه خانم جهانشاهي بدادمون رسيد وگفت : بچه ها ساكت باشين .آروم گوش كنين . بچه ها و والدين با هم ساكت شدن .
خانم جهانشاهي نازنين رو صدا كردو گفت : بيا دخترم كارنامه تو بگير
نازنين به طرف اون رفت وكارنامه اش رو از دست خانم جهانشاهي گرفت.
سكوت مطلق توي اتاق حاكم شد. صدا از نداي كسي در نمي اومد. صداي ضربان قلبم رو مي شنيدمتو دلم دعا كردم كه نازنين

ناگهان نازنين جيغي كشيد . قلبم داشت وا ي مي ساد به طرفش دويدم .صورتش سرخ شده بود خون زير پوستش دويده بود در حاليكه مي شد بهت رو تو چشماش خوند ، با دست لرزون كارنامه اش را به طرف من دراز كرد.مضطرب اونو گرفتم قلبم شديد تر از گذشته به طپش افتاده بود. نمي تونستم باور كنم. حتي يدونه نوزده هم توي كارنامه نازنين نبود. همه نمرات بيست. فقط بيست.

زير تمام نمرات و قبل از معدل يك نمره كه بطور ويژه و با خط بسيار زيبا توسط خانم جهانشاهي نوشته بود نظرم رو جلب كرد .
معجزه عشق. بيست
ناخودآگاه نازنين خودش رو تو بغل من پرت كرد. يكي از بچه ها كه نزديك من بود كارنامه رو از دست من كشيد و نگاه كرد.ظرف چند دقيقه كارنامه نازنين دست بدست گشت و تو نگاه همه حاظرين نشست. یک بار ديگه قطره هاي اشگ رو تو چشماي خانم جهانشاهي ديدم كه حلقه زده بود.
غوغايي تو دفتر و مدرسه به پا بود ، جعبه شيريني كه براي كوكب خانم گرفته بودم به او دادم .كوكب خانم بلافاصله اونو باز كرد و شروع كرد به توزيع بين حاظران نمود
خانم جهانشاهي بطرف نازنين اومد و در حاليكه اونو بغل مي كرد ،با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ، گفت: تبريك مي گم شاگرد اول كلاسهاي دوم دبيرستان جعفريه تجريش و صد البته شاگرد اول مدرسه عشق اشگ تو چشم همه كساني كه اونجا حضور داشتن حلقه زده بود . بچه ها دوباره نازنين رو دوره كرده بودن و اونو ميبوسيدن و بهش تبريك ميگفتن.

در اين زمان خانم جنت وارد دفتر شد تا چشماش به ما افتاد به طرف من اومد دستش رو بطرفم دراز كرد .صميميت بسيار زيادي رو توي اين دست دادن احساس كردم .
در همين حال گفت: احمد آقا از شما ممنونم شما به قولتون عمل كردين من به شما و نازنين افتخار مي كنم. اين زيباترين خاطره من در طول دوران خدمتم در اموزش و پرورش بوده و خواهد بود.مطمئنم
و بعد نازنين رو تنگ بغل كرد و گونه هاش رو بوسيد ادامه داد : فرشته كوچولوي من خوشبخت باشي ساليان سال در

كنار هم و بعد شروع كرد به دست زدن ، همه حضار بدنبال اون شروع به دست زدن كردن.


فصل بيست و هفت : و دوباره سحر


صورت به صورت سحر وايساده بودم . هُرم نفسش رو توي صورتم حس مي كردم بي اغراق زيبا بود قد بلند ، چشم و ابرو و موهاي مشكي . و اندامي كشيده و موزون شايد اگر عاشق نازنين نبودم . بااين كه مي دونستم اين ها معمولا خواستن شون لحظه اي آغاز و لحظه اي پايان مي گيره عاشقش می شدم. اما .
نازنين اون رو بغل كرد و دوباره روبوسي كرد و گفت : ممنون از اينكه دعوت منو پذيرفتي خيلي خوشحالم كه شما توي اين جشن ما هم حضور دارين .
متوجه شدم كه نازنين اونو دعوت كرده . اما اينكه كجا همديگر رو ديدن كه اين دعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود واسه همين از نازنين پرسيدم : مگه شما همديگر رو بعد از مراسم هفته گذشته ديدين ؟نازني جواب داد : آره . پريروز وقتي كه داشتم از مدرسه خارج مي شدم تصادفا با كسي بر خورد كردم وقتي اومدم عذر خواهي كنم ديدم سحر خانم هستند تصادف جالبي بود من كه خيلي خوشحال شدم ما يک تشكر به سحر خانم بابت هديه خيلي قشنگي كه برامون آورده بودن بدهكار بوديم . واسه همين از شون خواهش كردم امشب هم توي مهموني ما حضورداشته باشن . من كاملا مطمئن بودم اون برخورد و ملاقات نه تنها اتفاقي نبوده بلكه كاملا برنامه ريزي شده و عمدي بوده سحر تصميم گرفته براي اينكه خودش رو به من تحميل و نزديك كنه اين كار رو از طريق نزديك شدن به نازنين انجام بده معلوم بود موفق هم شده چون نازنين كاملا تحت تاثير و نفوذ اون قرارگرفته بود سحر متوجه شده بود نمي تونه من رو از نازنين بگيره واسه همين داشت تلاش مي كرد نازنين رو از من بگيره . در تمام لحظاتي كه نازنين حرف مي زد ، من توي ذهن خودم مسائل را تجزيه و تحليل مي كردم .سحر لبخندي فاتحانه بر لب داشت . او مي ديد به راحتي توانسته نازنين رو جذب خودش كنه و به ظن او ، اين يعني فتح اولين سنگر براي دستيابي و مالك شدن من اين افكار توي سرم مي چرخيد در يك لحظه تصميم گرفتم حالا كه اون اين بازي رو شروع كرده من نبايد تسليم بشم جنگ ، جنگه و در يك مبارزه كسي بازنده است كه بترسد . پس خيلي جدي و مودبانه گفتم : من خوشحالم كه به ما افتخار دادين و توي اين لحظات زيباي آغاز زندگي مشترك ما ، در كنار مون هستين . اميدوارم من وهمسرم هم قابل باشيم و بزودي بتونيم در مراسم مشابهي كه براي شما و همسر خوشبختتون برگزار مي كنين حضور داشته باشيم ، تا شايد جبران محبت شما رو كرده باشيم

سحر كه متوجه شده بود من دوباره خودم رو پيدا كرده و آماده مبارزه با او هستم گفت : حتما البته اين به شرطي عمليه كه من بتونم مرد دلخواهم روبدست بيارم ، كه صد البته مطمئن هستم بدستش ميارم به هر قيمتي شده اونو به چنگ خواهم آورد.

نازنين گفت : چه جالب شما يه جوري حرف مي زنين كه آدم فكرمي كنه براي بدست آوردن مرد مورد نظرتون بايد با فرد يا افرادي مبارزه كنين . و بلافاصله اضافه كرد حالا راست راستي شما براي بدست مرد دلخواهتون بايد بجنگيد . سحر گفت : آره يه جنگ خيلي سخت وسنگين .

در اين زمان نازنين حرفي زد كه يه لحظه سرم گيج رفت . اون گفت : من دعا مي كنم شما توي اين جنگ برنده باشين خداي من نازنين براي كسي دعا مي كرد كه مي خواست ما رو از هم جدا كنه.

سحرلبخندي مغرورانه زد و گفت : من از تو ممنونم كه برام دعا مي كني اتفاقا به دعاي تو بيشتر از هركسي احتياج دارم و .

نازنين گفت: واسه چي؟.

سحر گفت : هيچي بعدا انشالله سرفرصت

بعد روبه من كرد و گفت : انشالله احمد آقا هم به كمك من مي اد تا منهم به آرزوم برسم .

باز نازنين وسط حرفش پريد و گفت : شما روي همكاري منو احمد هر چي كه باشه مي تونين حساب كنين . ما شما رو بعنوان يه دوست تازه و خوب تنها نمي ذاريم

بعد رو به من كرد و پرسيد : مگه نه احمد .

نمي دونستم چه جوري بايد به اون پاسخ بدم به همين دليل با لبخندي مصنوعي اين قائله رو تموم كردم بعد از نازنين خواهش كردم بره و برام يه ليوان شربت از توي آشپزخونه بياره. و به اين بهانه از اونجا دورش كردم و روبه سحر كردم و گفتم :.ببين خانوم محترم من ازدواج كردم و تو الان توي مراسم جشن ازدواج من هستي . چرا مي خواي زندگي من رو خراب كني؟

لحن صداش تغييير كرده بود ، باالتماس گفت : احمد من عاشق تو شدم . من نمي تونم بدون تو زندگي كنم . تورو خدا من دوست ندارم تو رو اذيت كنم دوست ندارم تو رو توي فشار قراربدم اما من تو رو مي خوام بخدا دوست دارم ، مي فهمي من تورو مي خوام. باهمه وجودم من دختر مغروري هستم . اما حاضرم به خاطرتو همه چيزم رو فدا كنم حتي غرورم رو به شرطي كه تومال من باشي فقط مال من.

گفتم : شما مثل اينكه متوجه نيستي من نازنين رو ديوونه وار دوست دارم اون هم منو .مي توني اينو بفهمي. گفت : آره ، اما من هم تورو ديوونه وار دوست دارم خواهش مي كنم .

دست من رو گرفت تو دستش و در حليكه قطره اشكي گوشه چشمش حلقه بسته بود گفت: احمد من نمي دونم چم شده ، من توي زندگيم تا حالا ازهيچكس حتي خواهش نكردم . اما به تو التماس مي كنم . تو رو خدا تورو به هر كه دوست داري من رو از خودت دور نكن .م ن رو از خودت نرون من بدون تو مي ميرم .

دستم رو از توي دستش بيرون كشيدم و گفتم : شما مثل اينكه متوجه شرايط من و خودتون نيستين . من الان يك مرد متاهل هستم كه بشدت عاشق همسرم هستم . شما اگه واقعا عاشق من هستيد به خاطر اين عشقتون زندگي من رو به هم نزنين .

بعد از تمام شدن حرفاي من دوباره چهر ه اش عوض شد و گفت:من تو رو مي خوام و به هيچ قيمت و دليلي هم از اين خواستم برنمي گردم .احمد من تورو بدست مي ارم. حالا ميبيني . منتظرباش.

اعصاب جفتمون به هم ريخته بود . در اين زمان نازنين با سه تا ليوان شربت برگشت . تا منو ديد گفت : چي شده احمد ؟. چرا قرمزشدي ؟

گفتم : چيزي نيست ، يه كم گرمم شده اگه موافقي بريم يه خورده توي حياط قدم بزنيم .

گفت باشه

رو به سحر كرد و گفت : با اجازه شما

سحر كه حالش بهتر ازمن نبود لبخندي زد و گفت : خواهش مي كنم

و ما از او دور شديم و به طرف خروجي رو به حياط رفتيم.



فصل بيست و ششم : یک شب رویایی


ساعت هشت بود و كمكم دوستان نازنين يكي بعد از ديگري از راه مي رسيدن. نيم ساعت نگذشته بود كه تقريبا همه مهمون هاي نازنين رسيده بودند. ليلا و سپيده يكي يكي با اونا سلام عليك مي كردن وبه داخل راهنمايي شون مي كردن. نكته جالب اين بود كه تقريبا همه بچه ها با ديدن ليلا و سپيده اول مات مي شدن و بعد دودست ها دم دهن ويه جيغ كوتاه . خيلي ذوق زده تا آسمون . با ورود سعيد به مهموني كه تقريبا نه و ده دقيقه اومد اين ذوق زدگي به برق گرفتگي تبديل شد. و زماني به اوج خودش رسيد كه ستار، شهرام و ابي هم از راه رسيدند .
مهموني حسابي داغ شده بود . من و نازنين مشغول خوش آمد گويي و خوش و بش بامهمونا بوديم . كه يك مرتبه با ديدن يك صحنه قلبم تو سينه ايستاد .سحر.خشكم زد . اون اينجا چيكار مي كرد؟ مستقيم به طرف ما اومد.

نازنين تا اونو ديد به سمتش رفت و اونو سفت بغل كرد و با هاش روبوسي كرد و گفت : خيلي خوشحالم كردي خوش اومدي . از تعجب داشتم شاخ در مياوردم تو افكارم غوطه ميخوردم كه صداي سحر منو به محيط بر گردوند. سلام احمد آقا تبريك مي گم . صورتش و به طرف صورتم آورد و به ظاهر براي تبريك گفتن به گونه هاي من ساييد و بوسه اي به آنها زد . بوسه اي كه مملو از حرف بود او داشت قدرت نمايي ميكرد. اومده بود تا به من حالي بكنه راه گريز براي من باقي نخواهد گذاشت . خداي من چقدر مسلط و بي هراس اينكار رو كرد. بعد از اون مانند سرداري كه نشانه هاي فتح مسلم خودش رو مي بينه فاتحانه و با غرور ، خودش رو عقب كشيد و گفت : بشما گفته بودم همديگر رو بازهم مي بينيم . نازنين ساده من بي خبر از همه جا تنگ به او چسبيده بود و به حرفهايش گوش مي كرد بدون اينكه متوجه منظور اون باشه سپيده كه از دور متوجه حضور سحر در كنار ما شده بود خودش رو به ما رسانده و روبروي سحر ايستاد .

نازنين رو به سپيده كرد و گفت : آبجي سپيده سحر خانم رو كه مي شناسي ؟ هفته قبل هم تو مهموني بودن دوست من واحمد

سپيده در حاليكه حالتي كاملا عادي به خودش گرفته بود گفت : . خب بازهم شما

سحر هم خيلي آرام اما باقدرت گفت : بله گفته بودم خاطرتون هست . اون هفته موقعي كه داشتم مهماني را ترك مي كردم

سرم داشت گيج مي رفت نمي دونستم چي بايد بگم و چيكار بايد بكنم.

سحر كه متوجه شده بود كه حسابي من رو توي منگنه قرار داده ، با طعنه گفت : خب فعلا مزاحمتون نمي شم شما به مهموناتون برسين . بعدا همديگر رو مي بينيم . و خرامان از ما دور شد.

ليلا با دوتا ليوان شربت به طرفمون اومد و گفت : اينم براي عروس و دوماااااااااااا . اما وقتي صورت من رو ديد .خط نگاه من رو دنبال كردو چشمش به سحر افتاد. بلافاصله متوجه ماجرا شد . خواست بطرفش بره كه سپيده يواشكي دستش رو گرفت و نگه داشت . و همه اين كار ها به گونه اي انجام شد كه نازنين متوجه نشد.

ليلا كاملا از عصبانيت سرخ شده بود و دندون قروچه مي رفت و زير لب گفت : كي اينو راه داده اينجا چه جوري اينجا روپيدا كرده عجب رويي داره .

مي گفت و حرص مي خورد . از زور عصبانيت هر دوتا ليوان شربت هايي رو كه براي ما آورده بود خودش سر كشيد. نازنين در حاليكه مي خنديد رو به ليلا كه حواسش پرت سحر بود كرد وگفت : ليلا جون خنك بود؟

ليلا بدون اينكه منظور اونو دقيقا متوجه شده باشه گفت : چي؟

نازنين جواب داد :شربت ها

ليلا گفت : آره خنك بو . آخ خدا مرگم بده من اونا رو براي شما آورده بودم . بخدا حواسم پرت شده يه لحظه همه چيز فراموشم شد

همه از اين كار ليلا زديم زير خنده .

سپيده يواشكي دم گوش من گفت : نگرانن باش من و ليلا مراقبش هستيم تو هواي نازنين رو داشته باش دور ور اون

نره .

تشكر كردم و گفتم : باشه .

سپيده دست ليلا رو گرفت و كشيد و برد. درهمين زمان نادر با دوتا ليوان شربت ديگه رسيد نازنين اون دوتا ليوان روفوري از دستش گرفت و گفت : اينم الان هر جفتش رو مي خوره . بازم زديم زير خنده وبه اين ترتيب كمي از استرس بوجود آمده در وجودم كم شد.در اين زمان شهرام شروع كرده بود به خوندن و شلوغ بازي در آوردن و دختر هاهم داشتن حسابي كيف مي كردن . اونشب در طول تمام مهموني ليلا و سپيده رو مي ديدم كه سايه به سايه سحر حركت مي كنند و اونو زير نظر دارند . به همين دليل خيالم حسابي قرص شده بود . و همراه نازنين به مهمونا مي رسيديم. ساعت دوازده كم كم با آمدن خانواده بچه ها از تعداد مهمونا كم مي شد تا جايي كه جمع مهمونا به چهل نفر رسيده بود كه موندني بودن و مهموني كوچك تري تازه شروع شد سحر در ميان مهمونا مي درخشيد و خود نمايي مي كرد. در اين زمان نازنين دست من رو كشيد و با خودش بطرف گوشه اي از اتاق برد كه سحر ايستاده بود.



فصل بيست و پنجم : تدارک میهمانی

بعد از روز اول مدرسه همه چيز داشت به روال عادي خودش بر مي گشت .من طبق توافقي كه با آقاي ضرغامي كرده بودم ،ساعات آخر مدرسه رو خارج مي شدم و مي رفتم دنبال نازنين . خب راه دور بود و دلم نمي خواست عزيزترينم حتي لحظه اي چشم انتظار بمونه روزهاي ضبط برنامه هام توي راديو وتلويزيون رو هم جوري برنامه ريزي مي كردم كه تداخلي پيش نياد طبق برنامه ريزي كه با نازنين كرده بوديم . افتاديم رو درسها . چون علاوه بر قولي كه به دايي جان و خانواده داده بوديم پايان بردن موفقيت آميز امتحانات براي من و نازنين جنبه حيثيتي و حياتي پيدا كرده بود.من به كار گزيني اداره قول داده بودم تير ماه رونوشت مدرك قبولي سال آخر دبيرستان رو ارائه بدم . كه اين ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصيل در دانشكده بود . پس شروع كرديم من با اجازه مامان ، بابا و دايي جان به خونه نازنين اينا اسباب كشي كردم .اين كار چندتا خاصيت داشت ، اول اينكه من به اداره خيلي نزديك مي شدم .
دوم اينكه صبح ها به راحتي نازنين رو به مدرسه مي رسوندم و بعد خودم به مدرسه مي رفتم ، اما اگه خونه ما مي مونديم . من بايد تا تجريش ميومدم نازنين رو مي رسوندم و دوباره با طي همون مسافت به طرف مدرسه خودم بر مي گشتم . كه اين زمان زيادي ازوقت منو مي كشت. به هرصورت دوتايي شروع كرديم به درس خوندن .من درساي خودم رو مرور مي كردم و به نازنين هم كمك مي كردم تا ساده تر مطالب درسي خودش روياد بگير .نازنين خيلي جدي و خوب اهميت اين مطلب رو درك كرده وبسيار عالي پيش مي رفت به گونه اي كه خيلي زود اثر اين تلاش دو نفره خودش رو توي نمرات نازنين نشون داد . ما در حاليكه خيلي جدي اين كار رو پيش ميبرديم برنامه ريزي لازم رو براي ميهماني كه دوستان نازنين در اون شركت داشتند رو هم پيگيري مي كرديم. جدي تر از ما ليلا ،سپيده ، سعيد و داريوش دنبال قضيه بودند ، سپيده وليلا براي اينكه هم شاگردي هاي نازنين رو ذوق زده كنند . ترتيبي داده بودن تا دوستاني مثل حسن ، ابي ،شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن.بالا خره روز پنجشنبه از راه رسيد. بچه ها همه كارهاي لازم رو از تزيين خانه گرفته ، تا برنامه ريزي غذايي خيلي دقيق و عالي به انجام رسونده بودند. پنجشنبه بعد از مدرسه ، نازنين رو به آرايشگاه رسوندم و خودم همه پيش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت اما اينبار نذاشتم حرفي بزنه سه تا صد تومني از توي جيبم در آوردم و بدون اينكه ببينه ، گذاشتم زير قاليچه ميز صندوقش وفقط موقعي كه داشتم خارج مي شدم

گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت يه امانتي زير قاليچه پيشخونت گذاشتم باز بابت همه چي ممنونم . قاليچه رو بالا زد و پول رو برداشت ودنبال من تا بيرون اومد كه بذار تو جيبم اما هر كاري كرد نذاشتم . بالاخره رازي شد و تشكر كرد و گفت : ولي خيلي زياده گفتم : مگه يه مشتري چندبار تو زدگيش عروسي مي كنه. اينم شيريني ناقابل عروسي ما . با من روبوسی كرد و گفت : دم شما گرم .سوار ماشين شدم و به طرف آرايشگاه نازنين رفتم . هنوز حاضر نبود . يك ربع ساعتي منتظر شدم تا از در آرايشگاه خارج شد . زيبا تر از قبل به نظرم ميرسيد . ناگهان چشمم به سرويس جواهري خورد كه سحر بعنوان هديه براي نازنين آورده بود . به نازنين گفتم : نازنين اين سرويس رو نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خيلي قشنگه مگه نه ؟

چنان با شعف و لذت اين جمله رو بيان كرد كه دلم نيومد اون حسش رو خراب كنم .در حاليكه درمن استرس ايجاد مي كرد، بالبخندي ظاهري كه اون متوجه ظاهري بودنش نشد ، گفتم : . آره عزيزم قشنگه اما از اون با ارزش تر و زيبا تر خود تو هستي تو جواهر يكي يكدونه من .

با ناز گفت : چي گفتي عزيز دلمن.

تكرار كردم : تو زيباترين و با ارزش ترين جواهر عالم هستي .

خنده اي كرد و دست انداخت گردنم و منو محكم وگرم بوسيد .

گفتم : عزيزم هم آرايش خودت رو بهم ريختي هم يه علامت گنده تو صورت ولباي من گذاشتي

در حاليكه قيافه جدي به خودش گرفته بود گفت :خوب تو هم مجازاتم كن .

چشماش رو بست و منتظر شدمن هم لبهامو روي لبهاش گذاشتم و بي خيال آدمهايي كه از كنار ماشينمون رد ميشدن شروع كردم به بوسيدن اون تنها زماني به خودم اومدم كه ديدم دو بچه مدرسه اي شيطون و بازيگوش متحير و حيران واستادن كنار پنجره ماشين و با چشماي ور قلمبيده ، دارن ما دوتا رو نيگا ميكنن.شيشه رو كشيدم پايين و گفتم : سلام . دستپاچه و با لكنت جواب دادن .

لبخندي زدم و گفتم : فيلم سينمايي بود ، واساده بودين و ما رو نيگا ميكردين

يكيشون بدون اينكه فكر كرده باشه و از روي سادگي و با هيجان گفت : نه آقا با حال تر بود

بلافاصله انگار تازه متوجه حرفي كه زده بود شده باشه گفت :آقاآقا منظورمون.

نذاشتم زياد اذيت بشن ، باخنده گفتم : مي فهمم . خب فيلم سينمايي تموم شد . بفرماييد .پسر دوم دست اولي رو كشيد و از ما دور شدن اما هر چند قدم بر ميگشتن و ما رو نيگاه ميكردن.از اين ماجرا دوتايي زديم زير خنده و بعد از چند لحظه ماشين رو روشنكردم و به طرف خونه راه افتاديم.وقتي رسيديم تقريبا همه چي حاضر بود. ليلاو سپيده مرتب دستور ميدادن و داريوش و بچه ها هم ميدويدن.داريوش تا چشمش به منافتاد گفت : مگس بيباك مگه يه روز تنها و عاجز گيرت نيارممنو گير اين دوتا شمر ذي الجوشن انداختي و رفتي پي كار خودت. مثل خر دارن از من كارميكشن.در همين زمان يدونه سيني خورد تو سرش و سپيده در حايكه نازنين رو ماچ مي كرد و قربون صدقه اش مي رفت گفت : اولا دور از جون داريوش در حاليكه محل وارد آمدن ضربه تو سرش رو مي ماليد. نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : خواهش ميكنم سپيده ابروش رو گره داد و گفت : تحفه . منظورم دور ازجون خر بود دوما : چشمت چهار تا ، تازه نصف وظيفه ات رو هم انجام ندادي . سوما ُ به جاي روده درازي بدو برو دنبال كارت كه عقب هستيم . و به شوخي يه اردنگ حواله باسن داريوش كرد .در همين زمان ليلا هم رسيد و ماچ بازار داغ داغ شد.مهموني چون مربوط به دوستان نازنين بود و همه دانش آموز بودن. قرار بود از ساعت هشت شروع و حداكثر دوازده تموم بشه و تازه ساعت چهار و نيم بودو ما وقت داشتيم تا يه كمي استراحت بكنيم و كمي هم غذا بخوريم . چون نرسيده بوديم نهار بخوريم . ما به دستور ليلا به اتاق خودمون رفتيمو زندايي برامون غذا گرم كرد و توسط ليلا فرستاد بالا ما هم بعد از خوردن نهار موفق شديم دوساعتي تو بغل همديگه دراز بكشيم.


فصل بيست و چهارم : مدرسه من

دم در ، با اولين كسي كه برخورد كردم . مش كريم بود . سلام كردم ، عليكي داد و بطرفم اومد .خيلي جدي بود ، هيچكس جرات نمي كرد طرفش بره ، سريدار مدرسه و اين همه جذبه. وقتي به من رسيد . بغلم كرد و دو طرف صورتم رو بوسيد و گفت: خوشت باشه پدر.مراقب عروست باش مرد اونه كه نذاره آب تو دل ناموسش تكون بخوره . مي فهمي پدر ؟

گفتم : بله مش كريمجعبه شيرينيهايي كه گرفته بودم دادم دستش و گفتم يكيش مال دفتر و چهارتاي ديگه رو هم بين بچه ها تقسيم كن .

گفت: خوب كاري كردي پدر.

پدر تكيه كلامش بود

ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن جز به جز گزارشات رو از داريوش گرفتن گفتم : معلومه ديگه منم چون مي دونستم ، به اندازه همه شيريني گرفتم.خب روز اولي بود كه بعد ازتعطيلات نوروزي به مدرسه مي رفتم . از طرفي موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه هم بودم . پس پيه دويست ، سيصد تا روبوسي رو به تنم ماليده بودم. وارد حياط كه شدم بچه ها دوره ام كردند
شروع كردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن منم فقط مي خنديدم . با يه حساب سر انگشتي هر كسي مي فهميد ، من يه تنه پس يه دبيرستان دانش آموز شيطون كه موضوعي براي سر بسر گذاشتن پيدا كردن برنميام. پس بهترين كار سكوت و خنديدن بود .بالاخره نزديك در ورودي ساختمان مدرسه رسيدم .در اين زمان آقاي ديو سالار مدير دبيرستان از در ساختمان بيرون اومد دو متر ده قد يكصد و سي كيلو وزن و يك سبيل پرپشت و سياه اون رو شايسته اين نام فاميلي نشون ميداد . بچه ها درعين حال كه ازش حساب مي بردن ، اما عاشقش بودن . پشت ظاهر خشن و پرصلابتش قلبي بزرگ ومهربان قرار داشت همه چيز رو براي بچه ها مهيا كرده بود.تو مدرسه هيچ چيز كم وكسر نبود.امكانات كلاسيوسايل و تجهيزات ورزشي امكانات و وسايل هنري . همه چيز و در حد بهترين ها بين بچه ها شايع بود كه يواشكي به

بچه هايي كه بضاعت خوبي ندارند كمك ميكنه لباس و لوازم التحريرو مواد غذايي به صورت ناشناس دم در خونه ها شون ميبره بهر صورت با نمايان شدن آقاي ديوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالي شد.

من رو صدا زد و به شوخي گفت : خب شنيدم قاطي خروس ها شدي.

آقاي ضرغامي پشت سرش بيرون اومد گفت : شنيدن كي بود مانند ديدن . به به شاه دوماد بزار يه روبوسي درست و حسابي بكنم با تو . جلو اومد و شروع كرد صورت منوچلپ و چلوپ ماچ كردن بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه به مرگ اين رفيعي . در همين زمان آقاي رفيعي دبير ورزش مون داشت از در ساختمان بيرون مي اومد گفت : بيا خودش هم پيداش شد ، رفيعي رو با دستاي خودم كفن كنم . وقتي تو رو مي بينم . خوشحال ميشم.
رفيعي معترضانه گفت :ف.ا.تحه تو كه مارو نه ماه رودل نكشيدي كه به همين راحتي ميكشي .

ضرغامی گفت : چرا ناراحت ميشي رفيعي جان .اصلا بادمجون بم كه آفت نداره من فكر ميكنم . با اين اخلاقي كه تو داري عزراييل هم حال و حوصله قبض روح تو بد اخلاق رو نداره.

آقاي مدير كه تااين لحظه سكوت كرده بود به شوخي گفت :.حالا به جاي اينكه اين همه واسه هم تعارف تيكه پاره كنين برين بچه ها رو آماده رفتن سر كلاس كنين .

آقاي ضرغامي گفت : اونم به چشم آقاي مدير به خاطر گل روي شما حالش و نمي گيرم بعد در حاليكه ميخنديد به طرف بچه ها رفت.

آقاي رفيعي اومد چيزي بگه كه پشيمون شد وزير لب يه استغفر الهي گفت و رفت تا كمك ضرغامي كنه هميشه اينجوري سر بسر هم مي ذاشتن گاهي اين حال اون رو ميگرفت گاهي بر عكس.

اقاي مدير خطاب به من گفت : دبيرها منتظر ورودت هستند الان هم تو دفتر نشستند.چشمي گفتم و به طرف دفتررفتم توي مدرسه هم مثل اداره بين همه محبوبيت داشتم . هم به این دلیل كه جزو شاگردان ممتاز بودم و هم اين جهت كه سر و زبون دار بودم .



فصل بيست سوم : هدایا

ساعت چهار ونيم بود كه سرو كله سپيده و ليلا هم پيدا شد يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست سپيده بود و محكم چسبيده بودش . نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد خيلي زود با هم ديگه جور شده بودن.

به سپيده : گفتم اين چيه دستت گرفتي

دستم رو بردم جلو كه كيسه رو بگيرم زد پشت دستم و گفت : ف.ضو.لي موقوف.

همه زدند زير خنده و منم دستم و كشيدم عقب. نشستيم و ليلا ميز وسط اتاق رو كشيد جلو ي خودش و سپيده ، محتويات كيسه زرشكي روي ميز خالي كردند پر بود از بسته هاي قشنگ كوچيك كه به شكل زيبايي كادو شده بود . نازنين با هيجان و تعجب گفت : اينا چيه سپيده جون ليلا پريد وسط حرفش و گفت: عزيز دلم اين كادوهايي كه بچه ها ديشب براي شما آورده بودند.ما براي اينكه گم و گور نشه همه رو جمع كرديم و يه جا گذاشتيم و شب هم با خودمون برديم خونه . چون ميدونستيم اينجا هيچ چيزي سر جاي خودش نيست.الان هم آورديم كه با اجازه خودمون بازش كنيم . سپيده گفت : و البته حق حساب خودمون رو هم بگيريم همه زدند زير خنده

من گفتم : از كجا معلوم قبلاً اين كار رو نكرده باشين . حرفم تموم نشده بود كه سه فروند كوسن روي مبل از سه جناح به طرفم پرتاب شد.سپيده ،ليلا و عشقم نازنين گفتم نازنين . توهم نازنين جواب داد :من عاشقتم ديونتم واسه ات ميميرم . اما نبايد به آبجي سپيده و ليلا از اين حرفا بزني . و اين بار با سه قبضه پوست پرتقال هدف قرار گرفتم. دستم رو به نشانه تسليم بالا بردم و اعلام پشيماني و ندامت كردم و به اين ترتيب اولين نزاع جمعي كه چه عرض كنم ،همه عليه يه نفر خانوادگي به خير و خوشي پايان يافت . و سپيده ، ليلا و نازنين مشغول باز كردن بسته ها شدند. هداياي بچه ها بلا استثنا ً از جنس طلا بود ۱۳۸ سكه پنج پهلوي ۲۱۵ سكه يك پهلوي و ۵ سرويس جواهر سپيده وقتي كار باز كردن هدايا و شمارش اونها تموم شد. گفت : به قول اصفهانيها بدم نيست . راستش خيلي هم خوبست . آدم هوس ميكنه شوهر كنه. باز همه زدند زير خنده .
نازنين يه مرتبه مثل طرقه از جاش پريد جوري كه همه تعجب كردند . ازاتاق خارج شد و بعد از چند لحظه در حاليكه يه بسته كوچيك كادويي دستش بود وارد اتاق شد بچه ها بلا استثنا شوكه شده بودند نازنين بسته رو جلوي

سپيده گذاشت وگفت : اينم باز كن سپيده جون . سپيده بسته رو گرفت يه كم نيگا كرد ليلا پرسيد : اين مال كيه ؟ نازنين رو كرد به من و گفت : اون خانم كه اومد با منو تو دست داد و سلام عليك كرد. كه بعدش هم رفتيم با هم رقصيديم يه لحظه سرم گيج افتاد سحر . سپيده متوجه وضع من شد براي اينكه نازنين متوجه نشه دست نازنين رو گرفت و به سمت خودش كشيد. و يواش يواش شروع كرد به باز كردن بسته و در همين حال زير چشمي مراقب حال من بود . نميدونم چرا هر موقع ياد سحر مي افتادم پشتم تير ميكشيد به عمرم از كسي اينجور وحشت نكرده بودم به خودم لعنت مي كردم كه چرا اونروز باهاش كل كل كرده بودم . بسته باز شد و يك سرويس برليان بسيار زيبا از داخلش دراومد. همه خيره شده بوديم به اون . خيلي زيبا بود . خيلي وخيلي گران بي اغراق بالاي پنجاه هزارتومان مي ارزيد . يعني يك برابر و نيم پول ماشين . سرم دوباره به چرخش افتاد از جام بلند شدم و به هواي دستشويي از اتاق بيرون رفتم . بعد از چند لحظه سپيده پيش من اومد و گفت : احمد چت شده . تو كه اينجوري نبودي اصلا از توبعيد .

گفتم : سپي ازش مي ترسم بد گيريه . تو خوب نشناختي . مي ترسم زندگيم رو بهم بزنه. مي ترسم . دستش رو گرفت جلو دهنم وگفت : خيلي خب حالا تمومش كن . خودت رو كنترل كن ، بعدا در موردش با هم حرف مي زنيم . نازنين اينجوري تو رو ببينه سكته ميكنه. برو يه آب به دست وصورتت بزن آماده شو دسته جمعي مي خوايم بريم در بند . اونجا حالت جا مي اد .

بعد خودش رفت يه چيزي از تو ماشينش بياره من دست و صورتم روشستم و به اتاق برگشتم ديدم نازنين با كمك ليلا داره اون سرويس رو امتحان ميكنه. خيلي زيبا بود به خصوص تو گردن و دست نازنين اماحيف .

به نازنين گفتم : سپي مي گه مي خوايم بريم در بند

نازنين گفت : اره

گفتم : پس عزيزم بلند شو آماده شو

خودم هم رفتم به داريوش و بچه ها يه سري زدم و بعد از تشكر گفتم كه همه مي ريم دربند . بچه ها هورا كشيدن و بقيه كار

ها رو با سرعت به پايان رسوندن و همگي ساعت شش ونيم بود كه به طرف در بند حركت كرديم.


فصل بيست و دوم


مامان و بابا قرار بود شب رو خونه دايي اينا بمونن .براي رسوندن اونها تا تجريش رفتيم. مامان از من خواست كه كمي ديرتر به مراسم بريم . و توضيح داد معمولا عروس و داماد كمي ديرتر به مراسم جشن ميرن كه همه ميهمانان آمده باشند.من هم پذيرفتم و براي اينكه كمي استراحت كرده باشيم و آماده ميهماني كه تا نزديكي هاي صبح طول مي كشد باشيم ، با نازنين به اتاقمان رفته و كمي كنار هم دراز كشيديم. هردو بر اثر خستگي ،خيلي زود خوابمون برد .ساعت نه بود كه مامان اومد صدامون كرد.بلا فاصله ازجا بلند شديم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شديم وقتي پايين رفتيم ديدم مامان منقل اسفند بدست دم در منتظر تا براي ما اسفند دود كنه به هرصورت ما رو از زير قران رد كردند و مشتي اسفند رو آتیش ريختند. بعد از آن بود كه ما اجازه پيدا كرديم از خونه خارج بشيم .

بنا به سفارش مامان بدون عجله و خيلي آرام به طرف خونه حركت كرديم .ساعت ده و بيست و هشت دقيقه بود كه به خونه خودمون رسيدم تا ما ماشين رو پارك كنيم. و پياده بشيم سر وكله سپيده و ليلا پيدا شد. بيرون امده بودن و دوتا دستمال تيره هم همراهشون بود

سپيده گفت امشب نوبت ماست چشماي شما دوتا رو ببنديم

گفتم سپيدهآخه

حرفم رو قطع كردو گفت: آخه. ماخه من سرم نمي شه همين كه گفتم. بايد چشماتونو ببنديم.ناچار پذيرفتيم چشماي هردوتامون رو بستن ، بي اختيار ياد شب نامزديمون افتادم.

باخودم گفتم : ما كه از اين چشم بندي بدي نديديم .
بزار ببينيم امشب چه خيري پشت اين چشم بستن وجود داره ما رو كور مال كور مال بردن تو خونه . وقتي وارد شديم همه دست ميزدن .مارو وسط خونه و درحاليكه دست هم رو گرفته بوديم رها كردن در همين حال يكدفعه همه ساكت شدند و اركسترشروع به نواختن كرد. اورتور آه اي رفيق بود.اورتور كه تموم شد صداي حسن ستار تو گوشم پيچيد.آه اي رفيق .آه اي رفيق از چه فراموش كرده اي. چشم بند خودم و نازنين رو در آوردم و حسن رو ديدم كه داره براي من ونازنين مي خونه يه لحظه تو چشماي نازنين نگاه كردم . برق عشق و شور از توي چشماش به همه جونم

دويد . اونو بغل كردم و رقصيديم.درست انتهاي آهنگ حسن

ابي شروع كرد . نازي نازكن كه نازت يه سرو نازه.نازي نازكن كه دلم پر از نيازه. شب آتيش بازي چشماي تو يادم نمي ره .

مجلس حسابي گرم شده بود و من و نازنين از مجلس داغ تر.

همه اينا با برنامه ريزي سپيده و ليلا انجام شده بود. بعد از تمام شدن آهنگ ابي با نازنين به طرف ستار و ابي رفتیم و ضمن روبوسي با هردو شون از اينكه محبت كرده بودن و به جمع ما اومده بودن تشكر كردم. ستار بعد از روبوسي وتبريك عذر خواهي كرد و گفت ، چون برنامه از پيش تعيين شده داره بايد بره . اما ابي موند. مجددا از هر دوشون تشكر كردم و ستار رو تا دم در بدرقه اش كردم .در اين زمان ليلا پشت ميكرفون رفت و گفت : حالا نوبت آهنگهاي شاد براي رقصيدنِ . و اركسترش بلا فاصله شروع كرد به نواختن ديگه كسي به كسي نبود همه مي زدن ومي رقصيدن و تو هم مي لوليدن.

من و نازنين براي استرحت به جايي كه برامون درست كرده بودن رفتيم و نشستيم چند لحظه اي از نشستن مون نگذشته بود . چشمم افتاد به سحركه داشت آروم و با وقار به طرفمون مي ومد . راستش ته دلم به جوشش افتاد . حس خوبي نداشتم . وقتي نزديك ما رسيد .

سلام كرد و دستش رو به طرف نازنين درازكرد و با ادب اما كنايه گفت : پس نازنين جون كه دل شما رو تسخير كرده ايشون هستن

نازنين لبخندي معصومانه زد و كمي سرخ شد.

سحر ادامه داد : بهت تبريك مي گم نازنين جون خوب شكاري رو زدي . نازشست داري .

جعبه اي ازتوي كيفش در آورد و به نازنين داد و مجددا تبريك گفت و بعد از دست دادن دوباره با نازنين دستش رو به طرف من دراز كرد. از روي ادب دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم وقتي دستم توي دستش قرار گرفت ، محكم اون رو نگهداشت . به گونه اي كه نمي تونستم دستم را از دستش جدا كنم. دستش پر از حرارت بود احساس ناخوشايندي بهم دست داده بود. مستقيم تو چشمام خيره شد و با نگاهش بفهم فهموند كه من رو مي خواد و آماده است تا براي بدست آوردنم

با هركس و هرچيزي بجنگه ترس همه وجودم رو گرفته بود . خوشبختانه نازنين اونقدر از مراسم هيجان زده شده بود كه متوجه اين ماجرا نشد من به سختي دستم رو از دستش بيرون كشيدم و دست نازنين روگرفتم و به هواي رقصيدن از اون دور شدم تمام تنم مي لرزيد تا بحال اين قدر در خودم احساس ضعف و ترس نكرده بودم .

از دور مي ديدم كه همه جا مارو زير نظر داره هر طرف ميچرخيدم روبروم بود و مستقيم توي چشمام نگاه مي كرد نمي دونستم براي فرار از دست لهيب آتش موجود تو چشماي اون بايد چيكار كنم و به كجا پناه ببرم.شبي كه بايد برايم خاطره انگيزترين شب زندگيم باشه داشت برام به يك كابوس بدل ميشد.در اين زمان نمي دونم چه اتفاقي افتاد سپيده به طرف سحر رفت و با او سرگرم گفتگو شد بعد از دقايقي ديدم كه سحر مجلس رو ترك كرد .بدون اينكه خدا حافظي بكنه نفس راحتي كشيدم . حالت خفگي كه به هم دست داده بود كم كم از بين رفت و بعد ازنيم ساعت و در هياهوي مهمون ها كاملا گم شد . حس ميكردم اين ماجرا به اين سادگيها تموم نخواهد شد



فصل بيست ويكم - مراسم عقد کنان


بالاخره پنجشنبه موعود از راه رسيد .همه چيز آماده و مهيا بود براي آغاز يك زندگي خوب وشيرين صبح ساعت ده نازنين و مامان رو بردم خونه دايي اينا . چون قرار بود با زن دايي برن آرايشگاه مامان از خوشحالي رو پاش بند نبود . دائم به شيوه خودش قربون صدقه ما دوتا مي رفت . بالاخره رسيديم ، اونا رو پياده كردم وبراي ساعت دو نيم بعد از ظهر جلوي آرايشگاه قرار گذاشتيم.من هم رفتم كه به كارهاي خودم برسم.اول رفتم كارواش . دادم تو و بيرون ماشين رو حسابي شستن وبرق انداحتن. بعد رفتم آرايشگاه . اونجا با داريوش قرار داشتم ، وقتي رسيدم ديدم نشسته و داره اصلاح ميكنه .وقتي وارد شدم هوشنگ به استقبالم اومد و مجددا بهم تبريك گفت و من رو برد نشوند رو صندلي و كارش رو شروع كرد . يك ساعت و نيم با موهاي سرم ور رفت و آخر سر اونارو شست ، سشوار زد و مدل داد . بعد هم گفت : احمد جان ديگه هر كاري بلد بودم كردم. نگاهي كردم ديدم واقعا سنگ تموم گذاشته . يك اصلاح كامل وبي نقص .

داريوش كه كار اصلاح سر وصورتش تموم شده بود و روي صندلي انتظار نشسته بود ، گفت: الحق كه شاهكار كردي آقا هوشنگ . من مونده بودم اينو جونور رو چه جوري به مهمونا نشون بدم كه نترسن.

از روي صندلي بلند شده م و به طرفش رفتم وگوشش رو گرفتم و گفتم : بزغاله بازچونه تو به كار افتاد.

درحاليكه سعي مي كرد گوشش رو آروم از لاي انگشتاي من بكش بيرون گفت : بابا شوخي كردم . فيل مرده وزنده اش صد تومنه. شما اجل بر اين حرفا هستي

يه ذره گوشش رو پيچوندم وگفتم چه غلط ها لغت هاي قلمبه سلمبه ياد گرفتي .

با زبون بازي گفت : ما شاگرد مكتب خونه شما هستيم . قربان .

همه خندشون گرفته بود از حرفاي اون .

هوشنگ گفت : احمد آقا من ضامن.گوشش رو ول كردم و گفتم فقط محض خاطر هوشنگ خان.داريوش گفت: ما كوچيك هوشنگ خان و اون قيچي تيز گوش برش هم هستيم . بعد به طرف هوشنگ رفت و شروع كرد به ماچ كردن اون و گفت : اينم براي اثبات ارادتمون به ايشون. در همين حال دست كردم تو جيبم و يه پك اسكناس صد توماني از جيبم درآوردم بردم

طرف هوشنگ ، كه دستم رو گرفت و به طرف جيبم برگردوند و گفت : مطلقا از اينكارها نكن كه ناراحت مي شم. اين رو ميهمون مني . گفتم : آخه نميشه كه ، اينجور موقع ها رسمه كه شيريني هم ميدن . نه اينكه پول هم نگيرن . گفت : رسم و رسوم جاي خودش من دوست دارم امروز رو مهمون من باشي .شيريني هم مي خواي بدي دم شما گرم . يكي از بچه هارو مي فرستيم شيريني مي خره و مي اره . اما اصلاح رو دوست دارم مهمون من باشي . بعنوان هديه عروسيت. ديدم اصرا بيفايده است. همون صد تومن رو دادم دست شاگرد هوشنگ و گفتم :امروز همه بچه ها نهارمهمون من هستند مي ري هركي هرچي مي خوره براش مي گيري. بعد هم از هوشنگ به خاطر زحمتي كه كشيده بود تشكر كردم و با داريوش زديم بيرون و بطرف آرايشگاهي كه نازنين اينا رفته بودن حركت كرديم.يك ربع زود رسيده بوديم . خبر داديم كه رسيديم و پشت در منتظريم . بعد از نيم ساعت مامان و نازنين و زندايي از در آرايشگاه اومدن بيرون در حاليكه نازنين مثل ماه شده بود .چند لحظه محو تماشاي نازنين شده بودم . كه مامان گفت : وقت براي تماشاي اين فرشته خوشگل زياد داري .حالا بريم كه روده كوچيكه بزرگ رو خورد. خيلي خجالت كشيدم نازنين هم سرش رو انداخته بود پايين ، صورتش از شرم سرخ ، سرخ شده بود.هيچي نگفتم : سوار شدم و راه افتاديم.مامان تو راه يه كم سر بسر داريوش گذاشت و داريوش هم مطابق معمول كم نياورده وبلبل زبوني مي كرد. بالاخره رسيديم خونه ، تا زندايي در رو باز كرد . اردشير واشكان كه با بابا اومده بودن خودشون رو به ما رسوندن وخيره شدن به ما .

اردشيرگفت : داداشي چقدر خوشگل شدين هم شما هم زنداداش.

گرفتمش ، يه ماچش كردم وگفتم : داداشي چشمات قشنگ مي بينه . در حاليكه محكم خودش رو به پاهاي من چسبونده بود با هم به اتاق رفتيم . بابا و دايي جان نشسته بودن و حرف ميزدن.مامان و زندايي بعد از يه سلام و عليك كوتاه دويدن تو آشپزخونه تا هرچه زودتر نهار رو بكشن ، تا بخوريم و بريم به سمت محضر. ساعت چهار بود كه لباسهامون رو پوشيديم و به طرف محضر كه تو خيابون شاه ،خيابون قوام السلطنه بود راه افتاديم.خان دايي ساعت پنج اونجا منتظر ما بود .پنج دقيقه به پنج رسيديم.خان دايي هم ، در حاليكه لباس پلو خوري خودش رو پوشيده بود دم در محضر قدم ميزد.همه در حال پياده شدن از ماشين سلام كرديم.تا مارو ديد پرسيد :شناسنامه هارو آوردين يا نه ؟مامان سلام كرد و گفت: بله خان داداش اينجاست ، درهمين حال دست كرد تو كيفش و شناسنامه هاي من ، نازنين ، بابا و دايي رو از تو كيفش در آورد و دست خان

دايي داد و گفت : من همه رو از صبح گذاشتم تو كيفم كه يادمون نره .

خان دايي سري به علامت رضايت تكون داد و گفت : خب سريع تر بريم تو كه ديرمي شه مثل اينكه خان دايي بيشتر از همه عجله داشت كه اين كار هرچه زودترانجام بشه.داخل محضر شديم و خان دايي يك راست سراغ پيرمردي كه گوشه دفتربود رفت و چيزي بهم گفتن و شناسنامه هارو به اون داد . پير مرد هم كه معلوم بودصاحب محضر است . شروع به نوشتن مطالبي از روي شناسنامه ها كرد و بعد از ده دقيقه مارو صدا كرد و مراسم شروع شد . بعد از گرفتن وكالت از نازنين و من شروع به خوندن صيغه عقد كرد . ودر آخر گفت : مبارك است انشالله بعد من حلقه اي رو كه تهيه كرده بوديم دست نازنين كردم و او هم همينطور .

خان دايي رو به من كرد و گفت : مهريه زنت رو بده به داريوش گفتم داريوش سكه هارو بده.

داريوش دودستي زد تو سرش و گفت : اي داد بيداد ديدي چي شد . سكه ها .

گفتم سكه هاچي؟.

گفت : سكه ها رو

مامان گفت : سكه هارو چي؟.

گفت : سكه هارو گذاشتم توي اين جيبم.

همه گفتيم : خب

گفت : خب به جمالتون . الان هم همين جاست سكه هارو از جيبش در آورد و به همه نشون داد.

خان دايي با نوك عصاش آروم به پهلوش زد و گفت : تو خل و چل كي مي خواي درست بشي خدا عالمه.

داريوش خنده اي كرد و گفت : زنم بدين درست مي شم.

خان دايي هم گفت : آخه مگه مردم توپ كله شون خورده ، به چلي مثل تو زن بدن . تازه تو هنوز دهنت بوي شير مي ده .

داريوش رفت سراغ خان دايي و يه ماچش كرد و گفت :دايي جون راه داره من از فردا ديگه شير نمي خورم و از آدامس استفاده مي كنم كه ديگه دهنم بوي شير نده .

خان دايي گفت : گيرم كه اين و درست كردي ، تاب مخت رو مي خواي چيكار كني .

داريوش دستي به سرش كشيد و كمي فكركرد و گفت : راست مي گين. اينو كاريش نمي شه كرد

همه زديم زير خنده سكه هارو گرفتم و به نازنين دادم.خوشبختانه سر خان دايي با داريوش گرم بود ومتوجه تقلبي كه ما در خريد پنج پهلوي به جاي يك پهلوي كرده بوديم نشد. بعدِ تشكر از محضر دار دسته جمعي از محضر خارج شديم



فصل بيستم : فالگیر

نازنین رو برداشتم و به طرف بانك حركت كردم ، كه تا قبل از تعطيل شدن مازاد پول ماشين رو به حسابم برگردونم. براي نهار به رستوران قصرموج تو ميرداماد رفتيم ، بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي فالگير راهمون رو بست و با اصرار خواست كه آينده مارو پيش بيني كنه من اصلا از اين چيزها خوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم.زن كولي دست نازنين رو گرفت وشروع به حرف زدن كرد خانوم جان، درد و بلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه من باشم . خوش قلبي و خوش نهاد . رنج ديگران رنجته و . درد ديگران غمت . جونم بگه براي خانوم خوشگله خودوم دل پاكي داري و . يه عشق افلاطوني مهمون اونه .غم زياد خوردي اما بدستش آوردي مراقب باش كه نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش . يه دشمن حسود داري .مي خواد از دستت درش بياره . خيلي زرنگه جونم بگه برات. زورش هم زياده اما تو دلت قويه پشتت به كوهه. نترس جان سرت ، باهاش بجنگ . يك مرتبه رنگ چهره اش عوض شد و سكوت كرد. من اعتقادي به حرفهايي كه مي زد نداشتم . اما وقتي حرفش رو قطع كرد حس بدي بهم دست داد . تغيير رنگ چهره اش كاملا حقيقي بود هراس و غم بزرگي تو صورتش هويدا بود گفتم: چي شد چرا ادامه نمي دي دست و پاش و جمع كرد و گفت : همين بود هرچه نازنين اصراركرد ديگه چيزي نگفت خواستم پولي بهش بدم. اما هر كاري كردم ، قبول نكرد. واسه همين به طرف ماشين رفتيم . تا سوار بشيم و بريم ميدون محسني . وقتي سوار ماشين شديم نازنين متوجه شد كيف دستي اش را تورستوران جا گذاشته . واسه همين من بر گشتم او نو بيارم كه ديدم زن كولي هنوز اونجاست . وقتي من و ديد بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستون باشين مبادا از هم غافل بشين . من جدايي رو تو طالع تون ديدم . دلم نيومد به اون فرشته اين رو بگم .آقا من كارم فال گيریِ ، تا حالا اينجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونايي كه آينده شون رو بهشون ميگم . دروغ چرا بگم .هري دلم ريخت پايين از این حرفش اين يك هشدار بود . نگران شده بودم ، شديدا تو فكرفرو رفته بودم . اصلا حواسم به اطرافم نبود زماني به خودم اومدم كه نازنين داشت بشدت تكونم مي داد و مي گفت : خوابت برده هي مجنون من .
نگاهي به اطرافم كردم . اثري از زن كولي نبود.رفته بود و من رو با دنيايي سوال و التهاب و گيجي جا گذاشته

بود . نازنين ، من و بر وبر نگاه ميكرد و ميخنديد . گفت: عزيزم . حواست كجاست ؟ خودم رو جمع

جوركردم و گفتم : همين جا ببخش ياد يه چيزي افتادم . گفت : كيفم رو آوردي؟ گفتم : الان مي ارم. فوري داخل رستوران رفتم و كيفش رو آوردم و به طرفه ميدون محسني حركت كرديم.مي خواستم يه دست كت شلوار مشكي جير براي خودم و يكدست لباس سفيد و يه سرويس طلا براي نازنين بخرم ميدون خيلي شلوغ بود و جاي پارك به سختي پيدا ميشد. تو يكي از كوچه هاي فرعي پارك كردم و اول رفتيم توي جواهرفروشي جواهريان. نازنين نمي خواست چيزي بخره . اما با اصرار من بالاخره يك سرويس روانتخاب كرد و خريديم. بعد رفتيم و يكدست لباس سفيد قشنگ كه ويژه مراسم نامزدي بود خريديم .آخر از همه هم كت شلوار من . در تمام طول اين مدت من يك لحظه هم چهره ناراحت و حرفهاي زن كولي فالگير از ذهنم دور نشد .



فصل نوزدهم : دختری بنام سحر


نازنين رو دم در مدرسه
پياده كردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نمي خواستم برم. فقط مي خواستم سري به بانك بزنم و براي ماشين ، پول از حسابم بردارم . با رييس بانك رفيق بودم . سالها بود كه توي اون بانك حساب داشتم. سلام عليك كردم. گفتم : سي هزارتومن مي خوام برداشت كنم.

با لهجه شيرين اصفهانيش گفت : بسلامتي مي خواين خونه بخرين .

منم به شوخي بالهجه اصفهاني بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشين بستونم.

قاه قاه زد زيرخنده و گفت : خبس، مباركس ايشالالله و ادامه داد : راستي يه چيزايي شنيدم . دروغس يا راستس؟

گفتم : راستس چه جورم راستس .

گفت : خُبِس .، اينم مباركدون باشه.

تشكر كردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظي با بچه ها و رييس بانك ، از اونجا زدم بيرون.ماشين رو زير تابلوي توقف ممنوع پارك كرده بودم . واسه همين اولين برگه جريمه ماشين رو كه زير برف پاكن گذاشته بودن دشت كردم. بيست تومن. برگه رو روي داشبرد گذاشتم و ماشين روشن كردم و راه افتادم .براي رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقيقه بود. دستي به شكمم كشيدم وگفتم : مثه اينكه امروزم كله پاچه رو افتاديم.به طرف سر خيابون فرشته برگشتم و يه راست رفتم سراغ كله پزي و يه سور حسابي زدم. بعد از خوردن صبحانه به طرف محضر حركت كردم . زود بود اما كار ديگه اي نمي شد كرد بايد طبق قرار راس ساعت يازده محضر مي بودم. نمي تونستم دنبال كارهاي ديگرم برم چون اونوقت به موقع به محضر نمي رسيدم. خدا خدا ميكردم اونا زودتر بيان كه ديدم سرو كله رفيقم پيدا شد.صداش زدم : محسن . منو ديد و به طرفم اومد جواني رو كه همراش بود معرفي كرد وگفت : آقا سيامك احمد آقا دست داديم . محسن ادامه داد : خوب شد زود رسيدي. آقا سيامك ماشينت رومي خواد و الان هم اومده براي تموم كردن كار .

گفتم ريش وقيچي دست خودته هر كارلازمه انجام بده. رفتيم تو محضر و تا صاحب جگوار بياد ماشينم و به نام آقا سيامك

زديم. داود خودش صبح زود رفته بود و خلافي ماشين رو گرفته بود . در همين موقع يه دخترخانم خيلي خوش تيپ و خوشگل

وارد محضر شد. يه لحظه همه چشم ها به طرف اون برگشت .

محسن گفت : سحر خانم اومد. بعد جلو رفت و دست داد و سلام و عليك كرد. درهمين زمان محضر دار منو صدا كرد كه اسناد مربوطه رو امضا كنم .آخرين امضا رو كه پاي اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و ما رو به هم معرفي كرد : احمدآقا. سحر خانم .

سلام كردم و دست داديم. داشتم فكر مي كردم اون كي مي تونه باشه كه محسن ادامه داد : خانم اقبال صاحب جگوار هستند.

من تا اون لحظه فكر مي كردم. برادر زاده آقاي دكتر اقبال و صاحب اون ماشين يه مردِ . اصلا نمي تونستم تصور كنم يه همچين ماشيني متعلق به يك دختر باشه بهر صورت جا خورده بودم واون هم متوجه تعجب من شده بود . براي اينكه تير خلاص رو زده باشه گفت : شتابي رو كه دوست داشتم نداشت. بد جوري حالم رو گرفته بود .

تو دلم گفتم : شانس آوردي . چون من ديگه مردي متاهل هستم . و گرنه هم چين دماغت و خاك مال مي كردم كه همدمت مي شد آهنگهاي داريوش و اشگ وآه عاشقي .انگار متوجه شده بود كه با خودم چي فكر مي كنم ،

براي اينكه حالم درست حسابي بره تو شيشه گفت : اما بدرد شما مي خوره . چون بهتون نمي اد اهل سرعت و اين حرفا باشين.

از لحنش فهميدم كه چشمش رو گرفتم و اين حرفارو ميزنه تا اول برتري خودش رو تثبيت و بعد ضربه ام كنه. منم كه فرصت رو مناسب ديدم . ضربه مهلك و كاري رو وارد كردم و گفتم : شما درست فهميدين . آخه يه مرد متاهل ديگه متعلق به خودش نيست و بايد فكر كسي كه چشم براه و منتظرشه باشه

اين رو كه گفتم تو چهر ه اش خوندم كه حسابي جا خورده سكوتش هم مويد اين مطلب بود . محسن تا اين لحظه مثل آدماي گيج و منگ دهن ما دوتا رونگاه مي كرد. به خودش اومد و براي اينكه مسئله رو خاتمه بده. گفت: سحرخانم ببخشيد . اگه ممكنه شناسنامه تون و سند ماشين رو بدين . سحر دست كرد تو كيفش و شناسنامه و سند ماشين رو در آورد و داد دست محسن. محسن هم بطرف ميز دفتر دار رفت و اسناد روبه اون داد تا کار های لازم رو انجام بده

سحر رو به من كرد و گفت : ولي اصلا" بهتون نمي آد.

با اينكه متوجه منظورش شده بودم ، خودم رو زدم به اون راه و گفتم :خريد جگوار .

نگاه معني داري به من كرد و گفت : اينكه متاهل باشين.

گفتم :نيستم .

يه برقي تو چشماش زد ، ادامه دادم: اما پس فردا مي شم. پنجشنبه عقد كنونم.

انگار كرديش تو يه حوض آبجوش قرمز شد. فهميد ، حريف كوچيكي نيستم .

گفت : من كه تا با چشماي خودم نبينم باورم نميشه .

گفتم : اينكه مشكلي نيست . افتخاربدين پنجشنبه شب در خدمتتون باشيم . يه جشن كوچيك دوستانه داريم.

گفت : اين دعوتتون رو جدي بگيرم يا بزنم به حساب تعارفات معمول .

جواب دادم : من اهل تعارف نيستم اگر افتخار بدين خوشحال مي شيم . هم من هم نازنين.

گفت : پس عروس خانم خوشبخت نازنين خانم هستند. بايد خيلي زبل باشه كه شما رو بدام انداخته . پاسخ دادم :والله چه عرض كنم .

در همين زمان محسن اونو صدا كرد كه بره اسناد رو امضا كنه بعدهم نوبت من شد. پول هارو به محسن دادم كه به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا كنم . وقتي برگشتم ديدم محسن داره با اون كلنجار ميره . فكر كردم سر مبلغ كميسيونش بحث می کنه.
جلوتر كه رفتم محسن گفت : اين آقا احمد اينم شما .

گفتم : چي شده ؟

گفت :هيچي . ميخوام ماشين رو بعنوان هديه عروسي تون از من قبول كنين.

گفتم : از شما ممنونم . اما ما نيم ساعت نيست با هم آشنا شديم . نه من مي تونم قبول كنم. نه دليلي براي قبول كردن داره.

گفت : براي من مهم نيست پولش .

گفتم مي دونم . اما منم به اندازه خودم دارم .

متوجه شد حرف بدي زده . بلافاصله گفت : نه ببخشين منظورم اصلا اين نبود

گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نميتونم اين هديه رو قبول كنم . منو ببخشين.

ديگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشين . حق باشماست.

كار تموم شد و با هم از محضر اومديم بيرون . موقع خداحافظي دستش رودراز كرد و دست داد و گفت : آدرس ندادين .

نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم .

پرسيد : از كي برنامه شروع ميشه .

گفتم : ده شب.

گفت : پس مي بينم تون.

گفتم : خواهش ميكنم . حتما ؛

خداحافظي كرد و رفت. محسن كه هنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده.

گفتم : چيزي گفتي؟

خودش رو جمع و جوركرد و گفت : نه .نه بقيه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومن بهش براي خريد وفروش دوتا ماشين كميسيون دادم و گفتم : بسته يا بازم بدم.

گفت زياد هم هستاز شما خيلي به ما رسيدهاحمد آقا پولت بركت داره . يه صدي هم بهم مي دادي مي گفتم خدا بده

بركت. چون كار ده هزار تومن رو مي كنهبعد ازتشكر خدا حافظي كرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنين حركت كردم.


فصل هيجدهم : جگوار

ماشينم رو ميخواستم عوضكنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت يه جگوار آبي خيلي قشنگ داره و مي خواد بفروش . باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انبار يكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديم.جگوار آبي متاليك ، مدل ۷۶ ،سند اول ، تازه دو ماه بود وارد ايران شده . خيلي قشنگ بود. چشمم رو گرفت به رفيقم گفتم : قيمتش مهم نيست مي خوامش . كارش رو تموم كن .

گفت براي فردا قرارش رو ميزارم.

گفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط مي خوام حتما قبل از پنجشنبه زير پام باشه.

گفت : مسئله اي نيست. حتي اگه بخواي مي تونم الان رديف كنم ماشينو ببري.

گفتم : مي شه گفت آره . صبر كن رفت دفترانبار كه تلفن بزنه . بعد از ده دقيقه برگشت و گفت : رديفه مي تونيم ببريم.

فردا صبح ساعت ۱۱ تو محضر اول خيابون نياوران قرار گذاشتم براي كاراش. ازش تشكر كردم و قرار شد اون ماشين منو كه فورد تانوس بود ببره كه ترتيب فروشش رو بده و منهم با جگوار ببرم. سوار شدم و به طرف كارواش سر ظفر رفتم. تا ضمن شستن اون يه چكاپ هم انجام بشه. ساعت ده دقيقه به يك بود كه ماشين مثل يك عروسك جلوي چشمم قرار گرفت. دلم مي خواست فقط ساعتها وايسم و نيگاش كنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجريش حركت كردم. دير شده بود . وقتي رسيدم نازنين باچند تا از دوستاش ايستاده بود و نگران اينور و اونور رو نيگاه مي كرد. جلوي پاش ترمزكردم .چون نمي دونست ماشين رو عوض كردم . و از طرفي متوجه من نشده بود روش روبرگردوند و زير لب يه چيزي گفت . شيشه رو دادم پايين و گفتم خانم خوشگله چند دقيقه دير اومدم با هام قهر كردي؟

تا صداي مو شنيد ، برگشت و گفت: عزيزم تويي.بعد با دوستاش كه محو تماشاي ماشين من شده بودند. خداحافظي كرد وسوار شد. ذوق زده پرسيد مال كيه؟

گفتم : مال تو

گغت : نه جدي؟ .

گفتم :خريدمشچطوره؟

گفت : خيلي قشنگه.معركه است.

گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خريدمش

گفت : ممنونم .به خاطر همه چي

گفتم : خب چيكار كنيم ؟

گفت :ميشه يه سر بريم خونه ما ؟

گفتم : چرا نشه. بريم.

دور زدمو به طرف خونه دايي اينا حركت كردم.وقتي رسيديم بوي مطبوع قورمه سبزي از پنجره آشپزخونه ، كه رو به كوچه باز مي شد . به دماغم خورد. نازنين گفت : قورمه سبزي افتاديمكاري كه نداري؟ .دير كه نميشه؟.

گفتم :نه برنامه خاصي نداريم.

گفت : پس پيش بسوي قورمه سبزي مامانم اينا .و از ماشين پياده شد منم ماشين رو پارك كردم و وارد خونه شدم زن دايي به استقبالمون اومد و هردمون رو بوسيد و گفت : دلمون تنگ شده بود.

گفتم : زن دايي ما يه شب پيش شما نبوديم .

گفت : وقتي پدر و مادر شدين مي فهمين . براي ما همين يكشب مثل هزار شب ميمونهبعد ادامه داد :خب حالا زودتر برين دستاتونو بشورين بياين كه قورمه سبزي فرد اعلا داريم.

نازنين گفت : مي دونيم تا چند دقيقه ديگه آماده خوردن ميشيم بعد از نهاربا زندايي در مورد ميهماني هفته بعد كه قرار بود دوستان نازنين رو دعوت كنيم حرف زدم و قرار شد زندايي اين مطلب رو با دايي در ميون بذار .

گفت : البته فكر مي كنم.مشكلي نداره اما بهتر از نصرالله خان هم سوال كنم . بعد هم در مورد برنامه پنجشنبه يكم صحبت كرديم و قرار شد زندايي زنگ بزنه مدرسه و اجازه نازنين رو براي پنجشنبه از مديرشون بگيره كه نره مدرسه. ساعت چهارو نيم بود كه دايي هم اومد و اول كلي قربون صدقه نازنين رفت و باهاش سربسر گذاشت بعد با من در مورد مراسم پنجشنبه حرف زد بعد از من پرسيد : ماشينت دم در نبود.

گفتم : عوضش كردم . يه جگوار خريدم اونطرف كوچه توي سايه پاركش كردم.

گفت : مبارك باشه چرا نياورديش توي پاركينگ؟

گفتم : بااجازتون بايد بريم دنبال يه سري از كار ها براي پس فردا .

گفت : پس ميخواين برين ؟.

گفتم : اگر شما اجازه بدين

گفت : هركاري صلاح ، انجام بدين . براي ما همين كافيه كه بدونيم سرحال و خوشحال هستين همين. تا ساعت شش خونه دايي بوديم و اجازه برنامه هفته بعد رو گرفتيم و بعدش زديم بيرون



فصل هفدهم : تریا شاه عباس


چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و بعد از بوسيدن من پرسيد : خب چيكاره ايم امروز ؟
گفتم : بازم عاشق و معشوق .
خنديد و گفت : نه جدي؟
گفتم : امروز برنامه مون خيلي پُرِ ، اميدوارم خسته نشي
لبخندي زد ودوباره ماچم كرد. گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نمي شم. نفست كه بهم مي خوره زنده مي شمجون مي گيرمسبك مي شم و مي خوام پرواز كنم
اينبار من اونو بوسيدم و راه افتادم.
پرسيد : كجا ؟
كفتم : بازارچه صفويه ؟
گفت : اونجا براي چي؟
جواب دادم : براي خريد ، عزيزم ، مثل اينكه پنجشنبه عقد كنون مونه ها . يادت رفته
گفت : اما ما كه چيزي احتياج نداريم.
گفتم : اين يه روز ويژه براي ماست بنا بر اين بايد. يه چيز مناسب اين روز بپوشيم.
ديگه چيزي نگفت
حدود يك ربع طول كشيد كه به بازار چه رسيديم. بعد از خوردن دوتا پيتزاي چاق و چله خريد هاي لازم رو انجام داديم و نزديك ساعت 3.5 بود كه به طرف سينما شهر فرنگ توي خيابون عباس آباد حركت كرديم. رستوران ، ترياي شاه عباس درست روبروي در سينما در سمت جنوب خيابون عباس آباد قرارداشت. خيابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسيديم.
وقتي وارد شديم. سعيد رو ديدم كه يه گوشه نشسته بود و تو فكر بود. مدتي بود باهم حرف نمي زديم به همين دليل به طرف ديگه سالن رفتيم و پشت يه ميز نشستيم. آقاي دلدار صاحب تريا تا متوجه ورود ما شد. فوري سر ميز اومد و يه چاق سلامتي گرم كرد و دستور داد دوتا قهوه برامون بيارن.

پرسيدم : سپيده اينا نيومدن.

كفت : نه خدمت رسيدم هم براي عرض تبريك ، و بگم . سپيده خانم زنگ زد گفت : با چهل دقيقه تاخيرمي رسن.ولي گفتن حتما ميان منتظرشون بمونين.
تشكر كردم و آقاي دلدار به دفترش رفت .
در اين زمان نازنين كه تازه سعيد رو ديده بود. بازوي منو فشار داد و گفت : احمد سعيد كنگرانيه ها . نمي دونست ما با هم رفيقيم. اون اصلا دوستان منونمي شناخت . مي دونست دوستان زيادي دارم .اما . گفت : احمد ناراحت نمي شي برم يه امضا ازش بگيرم
خودم زدم به اون راه و گفتم از كي ؟.
گفت : ازآقاي كنگراني.
گفتم : آدم قحط تو مي خواي از اون امضا بگيري
كفت : نگو تورو خدا همه بچه هاي مدرسمون واسش مي ميرن.
گفتم : واسه كي . اين
گفت : اره.
پرسيدم تو چي؟
گفت : من فقط واسه تو مي ميرم.
گفتم : حالا كه اينطور برو بگير
نازنين بلند شد و بطرف ميز سعيد رفت . سلام كرد و مي خواست حرف بزنه كه من با صداي بلند گفتم : ا. و . احترام بذار ملكهُ سر ورته نارنين خشكش زد. مونده بود چي بگه
سعيد سرش و برگردوند و گفت: با كي بودي؟
گفتم : مگه غير از تو اينجا كس ديگه اي هم هست.
ازجاش بلند شد و به طرف من اومد . در همين حال گفت : چي گفتي؟
نازنين رنگش پريده بود . نميدونست چه اتفاقي افتاده

من با صداي بلند دوباره گفتم : كري ؟ گفتم ملكه سرورته احترام بذار
در اين زمان سعيد به ميز ما رسيد . دست انداخت خيلي جدي يقه ام رو گرفت و گفت : ايشون تاج سرمان . اما بنده ولي نعمت حضرتعالي هستم . بعد پرسيد : كي تا حالا
گفتم : چهار پنج روزه.
گفت: آشتي ؟
گفتم : جهنم نمی خوام این روزای خوب رو خراب کنم . آشتي .
منو بغل كرد و گفت : لا مسب چيكار كردي؟ گفتم يه فرشته رو به همسري گرفتم . الانم پشت سرت واساده و از ترس قالب تهي كرده
فوري برگشت و گفت : ببخشين خانم .
گفتم : نازنين دختر دايي و همسرم
دستش رو دراز كرد و با نازنين دست داد و گفت: ببخشين نازنين خانم مقصر اين .
نذاشتم ادامه بده گفتم: بگذريم ، بطرف نازنين رفتم و كمكش كردم بشين . هنوز گيج بود. به سعيد گفتم بشين گفت : نه بايد برم ، قرار دارم . اما بايد ببينم تون .
گفتم : پنجشنبه خونه ما . منتظرت هستم يه جشن كوچولو داريم
گفت : باشه. پس تا پنجشنبه
سر میزش بر گشت و وسايلش رو جمع كرد و به سمت صندوق رفت از همونجا داد زد : من حساب مي كنم.
گفتم ولخرجی نکن . دیدی چیزی نخوردیم می خوای حساب كني .هر دو خنديديم.
گفت : از شوخي گذشته امروز مهمون من هستين.
جواب دادم : كه ول خرجي نكن . به اين سادگي و ارزوني نمي توني سر وته قضيه رو هم بياري
بايد درست حسابي بندازمت تو خرج
دستي تكون داد و در حاليكه از در خارج مي شد . گفت : من از پس زبون تو بر نمي ام . خداحافظ
به اين ترتيب من و سعيد بعد از سه هفته با هم آشتي كرديم.
نازنين ديگه كم كم داشت حالش بهتر مي شد و ازشوك شوخي ما بيرون مي اومد . رو به من كرد و گفت : شما دوتا باهم
دوستين

گفتم : ساعت خواب عزيز دلم .
گفت : يعني سعيد كنگراني تو جشن ما هست .
گفتم : سعيد كنگراني ليلا فروهر ، سپيده.و خيلي هاي ديگه
الان هم ليلا و سپيده دارن ميان اينجا ، با هم قرار داريم . مثه آدماي منگ گفت: جدي ميگي؟
سرم رو بردم جلو ، لپش رو يه گاز گرفتم . يه جيغ كوچولو كشيد گفتم : حالت جا اومد آره جدي مي گم .
گفت : اما من. لباسام .
گفتم : خيلي هم خوبه
گفت : ولي .
گفتم : تو زيبا ترين ، فرشته دنيا هستي والبته مالك شش دانگ قلب من . من تورو همين جوری دوست دارم همين موقع داريوش از درتريا اومد تو . ورودش يعني سرو صدا ، با همه سلام عليك كرد حتي با كارگراي آشپزخونه . بعد اومد نشست و گفت: باد و طوفان هر جفتشون دارن ميان . دارن ماشين و پارك ميكنن .
منظورش ليلا و سپيده بود . و ادامه داد : راستي سعيد و دم در ديدم . گفت مي بينمتون آشتي كردين
گفتم : چيه؟ فضولي؟
رو به نازنين كردم و گفتم : فردا خبرش دست همه دنياست . به نقل از داريوش پرس . در همين زمان سپيده و ليلا از در وارد شدن . از همون دم در عين بچه گربه اي كه لاي در گير كرده باشه شروع كردن ريز ريز جيغ و داد كردن و خوشحالي . از پشت ميز بلند شدم . ديدم اصلا" تحويل نگرفتن و يه راست رفتن سراغ نازنين و شروع كردن به ماچ كردن اون چه عروس خانم خوشگلي چه نازه . و از اين حرفا ماهم يك كناري واسادم و بروبر نيگاشون كردم . بعد از مدتي كه خوش وبش هاشون با نازنين تموم شد سپيده رو به من كرد و گفت : پوست كنده است . غلفتي گفتم : ديگه چرا ؟
گفت : بعد از اينكه كندم بهت مي گم چرا؟

ليلا هم گفت : منم پوستت رو پر پوشال مي كنم و ادامه داد ما از بچگي با هم دوستيم . زورت اومد يه زنگ بزني به من بگي چه خبره ؟ . من بايد از دهن اين . بزغاله . كجاست؟ . كدوم گوري رفته قايم شده؟ داريوش از زير يكي از ميز ها سرش رو آورد بيرون و گفت: درخدمت گزاري حاضرم . ليلا ادامه داد : از زبون اين بزغاله اخوش بايد بشنوم داداشم زن گرفته. همين موقع با كيفش يه دونه محکم زد پشتم و گفت : اين پيش پرداختش
سپيده رو به نازنين كرد و گفت: نازنين جون ما دوتا خواهر شوهرات هستيم . اما طرف توييم . سه تايي باهم پوستش رو مي كنيم
نازنين به حرف اومد و گفت : نه تورو خدا گناه داره . من نمي تونم ناراحتيش رو ببينم . اونقدر اين حرف و جدي و از ته دل گفت كه ليلا و سپيده باز دورش رو گرفتن وشروع كردن ماچ كردن و قربون صدقش رفتن . خيلي زود متوجه صداقت و سادگي اون شدن و به شدت تحت تاثيرش قرار گرفتن . بالاخره قربون صدقه رفتن هاي ليلا و سپيده تموم شد و نوبت سين جيم كردن من رسيد. ناچار شدم سير تا پياز ماجرا روبراشون شرح بدم
بعد سپيده راجع به كار جديدي كه بهش پيشنهاد شده بود گفت وقرار شد ، قراردادش رو قبل از امضا ، بياره من بخونم بعد يه ليست از كسانيكه بايد اونا دعوت مي كردن تهيه كرديم و ليلا گفت : منم چند تا مهمون ميخوام دعوت كنم از دوستام گفتم باشه
بالاخره مراسم آشنايي نازنين با سپيده و ليلا به خير وخوشي تموم شد قرار رو براي پنجشنبه گذاشتيم وهمگي ساعت شيش از تريا خارج شديم


فصل شانزدهم : پوستم غلفتی کنده است؟

صبح ، بعد از رسوندن نازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم بايد كمي به وضع موهام مي رسيدم و براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم،آرايشگاش توي ميدون ونك بود .

خيلي زود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي و خودم حسابی ساختم . وقتي از كله پزي خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم.آقاي حيدري دبير ورزشمون گوشي رو بر داشت. سلام كردم.

جواب بلند بالايي داد و گفت: به به شاه دوماد . بي معرفت يواشكي بي سر وصدا. باشه باشه.

حسابي داغ كرده بودم تو دلم داريوش رو چپ و راست مي كردم ، گفتم : آقاي حيدري در خدمت شما هستيم انشالله .

گفت : شوخي كردم پسرم خوشبخت باشي . خيلي خوشحال شدم ، شنيدم

تشكر كردم و گفتم : ببخشين آقاي ضرغامي دم دست هست؟ گفت : اگه نباشه هم ميارمش دم دست چند لحظه گوشي رو نگهدار .

بعد از مدت كوتاهي ، آقاي ضرغامي هن وهن كنان از پشت تلفن گفت : بفرماييد جناب بازرس.

گفتم : بازرس كيه ، منم آقاي ضرغامي

عصباني گفت : اي حيدري ذليل مرده ، قلبم اومد تو دهنم گفتم : چيه؟

گفت : اين حيدري بمن گفت بازرس منطقه پشت خطه دوييدم. يك بلايي سرش بيارم كه مرغا هوا و زمین كه هيچي . مرغانه هام به حالش گريه كنن . و ادامه داد : خوب خوبي پسر؟

گفتم : ممنون

گفت : بگو چيكار داري؟.

گفتم : آقا تو تموم مدرسه جار زدين ؟

گفت : دور از جون شما من غلط كرده باشم. كار اون پسر خاله خوش چونه خودتون معرف حضورتون كه هستن ؟.

گفتم: ب.له.

گفت : خب كارت رو بگو كه حسابي سرم شلوغه

گفتم : ميخواستم به اطلاعتون برسونم.تعداد كاستهاي خانم هايده جان دوبرابر شد

خوشحال گفت : جان من.احمد جان تو چقدر ماهي

گفتم : قابل شما رونداره.

گفت : خب حالا چيكار بايد بكنم

گفتم : هيچي اين پسرخاله دهن لق ما هم تا پنجشنبه نمي اد.

ناگهان لحنش عوض شد و گفت :.احمدآقا جان ببخشيد معامله بي معاملهمنم يه سنگ ميزارم رو دلم و از خير نواراي خانم هايده جان كه الهي فداش بشم من. ميگذرم.

گفتم : واسه چي؟

گفت : من مخلص خودتو هفت جد وآبادتم هستم.اما داريوش خان دهن لق ، دودمان منو به باد ميده آقا فرداس كه تو مدرسه چو بندازه كه آقاي ضرغامي نوار خانم هايده جان گرفت و .خلاصه ديگه

گفتم : آقاي ضرغامي اين حرفا چيه؟ من چيزي بهش نميگممطمئن باش .

گفت : احمد آقا جان .خر ما از كره گي دم نداشت.

گفتم :آقاي ضرغامي

گفت: احمد آقا جان اصرارنكن

با لحجه رشتي گفتم : آقاي ضرغامي جان تي بلا مي سر گوشت بدم من. و ادامه دادم ، من يه كارت افتخاري دارم براي كاباره ميامي .

گفت : خب مبارك باشه من چيكار كنم .

گفتم : سلامت باشين . آخه نمي دونين آقاي ضرغامي جان خانم هايده جون هر شب اونجا برنامه زنده داره

اينو كه شنيد نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : راست ميگي احمد آقا جان.

گفتم : دروغم چيه؟ .

گفت : يعني
گفتم : بل.ه خود خودش از نزديك ميشه ديدش ، حتي شايد يه چند دقيقه اي بشه دعوتش كرد سر ميز و یه امضا ازش گرفتی

آه بلندي كشيد و توي رويا فرورفت .

گفتم : آقاي ضرغامي پشت خطي .

دوباره آهي كشيد وگفت : آره احمدآقا جان بگو گوش ميكنم

گفتم : آقا وقتتون رو نگيرم ،آخه گفتين خيلي كار دارين.

گفت : گور پدر كار اصلا از قديم گفتن كار مال تراكتوره داشتي ميگفتي در همين زمان گفت : زهر مار.مگه نمي بيني دارم درمورد يه موضوع بسيار مهم با تلفن حرف ميزنم برو پشت در واسا تا بيام .

فهميدم با يكي از بچه هاس .

گفتم : چيزي شده . گفت نه اين رسولي كلاس سوم بود . مي بينه دوتا مهندس دارن با هم حرف ميزنن ، اومده ميگه بيلم كو. شيطونه ميگه.استغفرالله.تو بگو عزيز جان.

گفتم : ميخواستم بگم اگه افتخار بدين در خدمت شما هم باشيم .

مثل بچه ها ذوق زده شد و گفت : احمد آقا جان . به سرت قسم من هميشه گفتم و بازم ميگم ، اگه توي اي بيست وچند سال خدمتم چه اون موقع كه رشت بودم و چه از زماني كه اومدم اين تهرون خراب شده يه دونه دانش آموز با معرفت داشتم ، خودت بودي و بس.

گفتم : شما لطف دارين . پس انشالله برنامه اش رو مي چينم اين داريوش . گفت : فقط محض گل روي احمد آقا جان خودم وگرنه اگه به خود نكبت ، دهن لقش بود صد سال سياه.

گفتم : دستت درد نكنه آقاي ضرغامي .

گفت : خواهش ميكنم.فقط نوارها يادت نره .

گفتم : اونم به چشم و خداحافظي كردم و به طرف آرايشگاه حركت كردم ساعت هشت و ده دقيقه بود كه به اونجا رسيدم . شاگرد هوشنگ تازه داشت كركره رو مي داد بالا. هوشنگ تا چشمش به من افتاد به طرفم اومد و با من رو بوسي كرد. با خودم گفتم . اي داريوش . فكر كردم هوشنگ رو هم با خبر كرده .اما خيلي زود فهميدم نه در جريان نيست . يه يك ربعي طول كشيد تا هوشنگ آماده شد. يه دستي به موهاي سرم و صورتم كشيد و مرتبشون كرد و بعد موهام و شست و با سشوار فرم داد. همينجور كه كار مي كرد ماجرا رو آروم آروم براش تعريف كردم و بهش گفتم كه براي پنجشنبه بعد از ظهر يه وقتي برام بذاره.خيلي خوشحال شده و تبريك گفت ، يه وقت واسه چهار بعد از ظهر پنج شنبه برام گذاشت . موقع خارج شدن هم هر كاري كه كردم پول نگرفت . خواستم به شاگردش هم انعام بدم نذاشت

به شوخي گفت : پنجشنبه دوبله مي گيريم

ديدم اصرار بي فايده است. تشكر كردم و از آرايشگاه خارج شدم ساعت از ده و نيم هم گذشته بود با خودم گفتم، سپيده ديگه بايد از خواب بيدار شده باشه به مغازه هوشنگ برگشتم و اجازه گرفتم يه زنگ بزنم بعد تلفن سپيده رو گرفتم . هفت هشتا زنگ خورد تا گوشي رو برداشت . هنوز خواب آلود بود گفتم : سلام.

گفت : زهر مار و سلام مگه گيرت نيارم

گفتم :سپيده.

گفت : همون كه گفتم. زهر مار . بد نقشه اي برات كشيديم خنديدم و گفتم كشيدين

گفت : اره كشيديم.منو ليلا

گفتم : آخه چرا؟

جواب داد : مي فهمي پرسيد : كجايي

گفتم : ونك هستم

گفت : بيا خونه كارت دارم .

گفتم : بايد برم دنبال

نذاشت حرفم تموم بشه ، گفت : آهان . دنبال دختر شاه پريون . نازنين خانم .

گفتم : آره . اشكالي داره .

گفت : نه چه اشكالي داره . هرچي نباشه همسرت ديگه. پوستت رو غلفتي مي كنم . مگس بيباك دم درآوردي واسه من .

گفتم : سپيدهگوش كن

قاه قاه خنديد وگفت : نه تو گوش كن. شوخي كردم باهات بدبخت ترسو ، بهت تبريك ميگم ، نميتونم بگم خيلي خوشحال شدم اما خوشحالم ، برات آرزوي خوشبختي مي كنم ببين ما هنوز دوست هستيم . مثل قبل . نازنين هم به جمع مون اضافه شده . قبول .

گفتم : قبول .

ادامه داد : ببين از شوخي گذشته ، يه پيشنهاد كاري بهم شده مي خوام باهات م كنم . واسه همين امروز بايد حتما ببينمت ساعت چهار با ليلا . تريا شاه عباس قرار دارم منتظرت هستم البته با عروس خانم خوش شانست .

گفتم : كلكي كه در كار نيست؟

گفت : نه به جون تو.

گفتم : باشه خداحافظي كردمو گوشي رو گذاشتم.


فصل پانزدهم : خونه خودمون

مراسم نذر تموم شد و بچه ها كه حالا صفاي قلبي ويژه اي هم پيدا كرده بودند. همديگر رو بغل ميكردن وبهم تبريك مي گفتن. در این زمان كوكب خانم باچشماني كه از شدت گريه قرمزِ قرمز شده بود به طرف ما اومد واول نازنين رو بغل كرد و ماچ كرد. بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پيشاني من رو ماچ كرد و گفت : خدا عزتت بده ،. خدا از بزرگي كمت نكنه خدا هرآرزويي كه داري بر آورده كنه،. خدا به عزت اين آقا هميشه سر بلندت كنه .
و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلال خداوندي قسم اينقدر كه از عاقبت بخيري اين دختر خوشحال شدم از عروسي دختراي خودم خوشحال نشدم . اين آقا همين الان از جفت چشم كورم كنه اگه دروغ بگم ، عليل و ذليلم كنه ، اگه دروغ بگم. احمد آقا اين دختر يه فرشته است ، يه فرشته. پيرزن اين حرفها رو ميزد ومثل ابر بهاري گريه مي كرد . دستهاي پينه بسته از زحمت شبانه روزيش رو گرفتم و بوسيدم .دستش رو از تو دستم كشيد ومادرانه روي سرم گذاشت . و به اين وسيله محبت خودش رو نسبت به من بيان كرد.

ساعت ده ونيم بود كه به خونه برگشتيم . زن دايي شام خوشمزه اي درست كرده بود . خورديم و براي استراحت به اتاقمان رفتيم. فردا قرار بود بعد از تعطيل شدن مدرسه نازنين به خونه ما بريم واسه همين نازنين براي دو روز لباس برداشت و توي يك ساك گذاشت كه صبج بذاريم تو ماشين و بعد خوابيديم درحاليكه محكم همديگر رو در آغوش گرفته بوديم. روز بعد نازنين رو به مدرسه رسوندم و براي انجام بقيه كارها يه سر رفتم تلويزيون و بعد سري به بانك زدم تا مقداري پول ازحسابم بگيرم . بعد يه زنگ زدم خونه خاله اشرف اينا و براي داريوش پيغام گذاشتم كه بعد از ظهر يه سري بياد خونه ما ، با مامان هم تماس گرفتم و گفتم براي نهار مي ريم خونه.

مامان گفت : اگر غير از اين مي كردي پوستت رو مي كندم . يه ذره قربون صدقه اش رفتم و يه ماچ از پشت تلفن براش فرستادم . گفت : من كي پس اين زبون تو براومدم كه الان بر بيام ؟. بعد ادامه داد تا نياين سفره پهن نمي شه . خلاصه اگه دير بيايي بايد جواب بابات و داداشاتو بدي . گفته باشم .

گفتم : چ.ش.م ، کوچيكتم ننه. لجش مي گرفت وقتی مثه فردیدن ، بهش مي گفتم ننه . اما من خودم خيلي خوشم مي ومد. داد زد : مگه پات نرسه خونه يه ننه اي نشونت بدم خنديدم وگفتم: ن.ن.ه مي.خوا.مت.خداحافظ . و گوشي رو قطع كردم. طبق قرار ساعت يك رفتم دنبال نازنين و با هم به طرف خانه حركت كرديم اين اولين روزي بود كه نازنين بعنوان عروس خانواده . پا به خانه ما مي گذاشت.

سر راه گفت : احمد ميشه يه دسته گل بگيريم
گفتم :هرچند تو خودت زيباترين گل دنيايي . اما چون تو مي خواي چشم .
دسته گلي گرفتيم وساعت پنج دقيقه به دو بود كه رسيديم . نمي دونم كليدم رو كجا گم كرده بودم ناچاردكمه اف اف رو فشار دادم. اردشير برادر كوچيكم گفت كيه ؟ گفتم : منم داداش .
يه مرتبه ذوق زده داد زد : مامان داداش اينا اومدن .و بدون اينكه در رو بازكنه گوشي اف اف و گذاشت زمين .

من و نازنين خندمون گرفت نازنين دوباره زنگ و زد . اين بار اشكان برادر وسطيم گوشي رو بر داشت گفت : بله
نازنين گفت : سلام اشكان جان .
اشكان جواب داد : سلام زن داداش الان اومدم
و بدون اينكه در روباز كنه. گوشي رو گذاشت زمين.
در اين لحطه در خونه از پشت باز شد. همين كه در وهول داديم كه داخل بشيم ديدم اردشير پشت در . دويد و دست نازنين رو گرفت و گفت : سلام زن داداش. نازنين دولا شد و اونو يه ماچش كرد .

اردشير هفت سال داشت و كلاس دوم بود. شيطون و بازيگوش .اما بسيار مهربون. در همين موقع مامان وبابا و اردشير هم از راه رسيدن اردشير يه منقل كه از توش دود اسفند به هوا ميرفت دستش بود در همين زمان گوشه حياط منوچ خان قصاب محل مون رو ديدم كه داشت گوسفندي رو هول مي داد و به طرف ما مي اومد.نازنين گفت : اوه پس باز نكردن در فلسفه اي داشته .
منوچ خان گوسفند و جلوي پاي منو نازنين زد زمين و ذبح كرد.
در همين حال سه تا خاله هام (عمه هاي نازنين.) و بچه هاشون هم يكي يكي از در راهرو بيرون اومدن وحسابي حياط شلوغ شد.

با سلام و صلوه ما رو داخل خونه بردن سفره پهن بود ، فقط منتظر ما بودن به خاطر اينكه بيش از اين معطلشون نكنيم من ونازنين فورا"رفتيم و آبي به دست و صورتمون زديم وسر سفره نشستيم. نهار باقالي پلو با گوشت ماهيچه بود يعني غذاي مورد علاقه من. يه بشقاب كشيدم ودوتايي با نازنين شروع كرديم به خوردن.بعد ازظهر حدود ساعت پنج ونيم بود كه يكي يكي سرو كله شوهر خاله ها پيدا شد اول آقا قدرت شوهر خاله شوكت كه خاله بزرگم بود.
بعد آقا جواد شوهرخاله اشرف و باباي داریوش آخرهم آقا مصطفي شوهر خاله فرح كه كوچك ترين عضو خانواده مامان اينا بود.
شيش و ده دقيقه ام سرو كله داریوش كه از تمرين كانگ فو بر مي گشت پيدا شد. ديگه خونه حسابي غلغله شده بود بابا اينا مشغول برپايي آتيش براي كباب كردن جيگرها شدن . طبق هماهنگي هاي بابا منوچ خان پنج دست دل و جيگر اضافي برامون آورده بود. بچه ها يه گوشه ديگه حياط مشغول بازيهاي كودكانه خودشون بودن خاله ها هم طبق معمول سنوات گذشته در گير غيبت پارتي و حرفهاي ديگر نه . منو نازنين هم كنار باغچه قشنگي كه عشق بابا بود و خودش بهش ميرسيد . مشغول نجواي عاشقانه بوديم .
با اومدن داريوش ناگهان همه چيز بهم ريخت . تا رسيد با همه سلام و عليك كرد و يه راست اومد سراغ من و نازنين. رو به نازنين كرد وگفت : ا ُُُُ . مردني ، از من داريش ها داريوش با همه شوخي داشت حتي با آقا دايي كه هيچكس جرائت نمي كرد حتي تو چشماش مستقيم نيگاه كنه چون نازنين نسبت به قدش كمي لاغر بود داريوش مردني صداش مي كرد . بعد رو به من كرد گفت : مگس بي باك . اينم اسم من بود تو لغت نامه داريوش (به دو دليل اين اسم و رو من گذاشته بود يكي اينكه من تو اين فيلم به جاي يكي از شخصيتهاي اون حرف مي زدم و دوم به خاطر عينكم) تو ام اگه روتو زياد كني يه فن ِ كنگ فو بهت مي زنم كه از قدقد بي افتي . پس مثه بچه آدم دست از سر مردني ورمي داري كه بره محفل نسوان خودتم دنبال من مي آيي كارت دارم.

بلند شدم يدونه زدم پس گردنش و دستش از پشت پيچوندم و دستم و انداختم دور گردنش . فورا جا زد و گفت : بابا شوخي كردم شما كه مي دونين ما زمين خورده شما هستيم ، يه ذره بيشتر دستشو پيچوندم گفت : عبدم عبيدم خوارم ذليلم فنتيل لاستيك ماشينتم اصلا" هرچي شما بگين هستم . گفتم مثه بچه آدم اول عذر خواهي. ازكي؟

گفت چشم چشم. نازنين خانم من خرشوهرت كه هيچ خر خودت و جد وآبادتم هستم.

نازنين كه خيلي داريوش اذيتش مي كرد فرصت مناسبي پيدا كرده بود گفت : اينا كه گفتي : يه بخشي از وظايفته . اما براي اينكه عذر خواهي تو رو بپذيرم بايد پنج دفعه صداي بزغاله در بياري اونم با صداي بلند .

گفت: تخفيف با يه فشار به دستش شروع كرد به بع بع كردن .

نازنين گفت:عزيزم بخشيدمش.

گفتم هرچی تو بگی عزیزو بعد به داریوش گفتم : اين تيكه رو شانس آوردي و اضافه كردم خب حالا نوبت چيه؟ گفت : بدبختي و بيچارگي من.
دستش رو ول كردم و گفتم: نه وقت عفو بخشش.
يه خورده كت وكولش تكون داد تا فشار ناشي دست منو از بدنش خارج كنه
بعد گفت : باشه عفو مي كنم.
پامو زدم زمين خيز برداشت در بره گفتم :نترس بزغاله اينم اسم رسمي داريوش در شوخي ها بود . فلسفه اش هم اين بود كه یه ریز و دايم دهنش مي جنبيد . يا مي خورد يا بع بع (حرف مي زد.)
بهر صورت نازنين رو يه ماچ كردم وگفتم : عزيزم تو چند دقيقه اي برو پيش مامان اينا من اين رو ارشادش كنم. نازنين كه متوجه شده بود ما بايد باهم حرف بزنيم بلند شد و رفت تو جمع عمه هاش.
به داريوش گفتم : بريم تو اتاق من كارت دارم. بعد راه افتادم واونم دنبالم اومد بالا.
گفتم : خوب گوش كن بين چي ميگم دست كردم تو جيبم و پنج هزار تومان از جيبم در آوردم و دادم دستش و گفتم :قضيه مراسم عقد ما رو كه ميدوني . در حاليكه به پولا نگاه مي كرد گفت آره. گفتم آقا دايي گفته پنج تا سكه . ما هم اطاعت امر مي كنيم . تو فردا برو بانك ملي شعبه مركزي تو خيابون فردوسي .
گفت : خودم بلدم عقل كل مگس بي باك.
يدونه زدم تو سرش گفتم : مرتيكه من ديگه زن دارم تو حق نداري با من شوخي كني . البته من هرچي دلم بخواد حق دارم بهت بگم. يكي ديگم زدم تو سرش و ادامه دادم : ميري بانك پنج تا سكه پنج پهلوي طلا مي خري . زنگ زدم پرسيدم هركدوم حدود چهارصد وهشتاد تومن هست ، كه جمعش براي پنج تا ميشه حدود دو هزار و پانصد تومان. بقيه رو هم بند و بساط يه

مهموني رو جور مي كني براي خونه ما . منم هيچ كمكي نمي رسم بكنم مسئول همه چي خودتي .

گفت : زياد نيست .
گفتم : نه ميخوام همه چي تكميل باشه . دعوت كردن بچه هاهم با خودت. منم چند تا از دوستاي اداره رو مي خوام بگم كه فردا اينكارو مي كنم.
بعد براي هفته بعد همين برنامه رو خونه نازنين اينا داريم كه بعدا" هماهنگي مي كنيم.
بعد از تموم شدن حرفام گفتم : حالا تو بنال.
گفت : سپيده زنگ زد.
زدم تو سرم . گفتم : بهش گفتي من ز
گفت : آره
گفتم : چي گفت.
داريوش گفت: هيچي تبريك گفت و گفت : بهت بگم باهاش تماس بگيري . از قبل ازعيد دنبالت مي گرده. باهات كار واجب داره .
پرسيدم : ناراحت نشد .
گفت : يه كم تولب رفت اما ناراحت نشد.
خواهش كرد حتما" باهاش تماس بگيري.
سپيده دوست دختر من بود ، كه گاهي كه منو پيدا نمي كرد با داريوش تماس مي گرفت . چون با هم بيرون زياد مي رفتيم . با داريوش هم صميمي شده بود. سپيده چند سالی بود وارد عرصه بازيگري سينما شده بود و چند تا فيلم هم نقش هايي بازي كرده بود چند ماهي از من بزرگتر بود اما چون خيلي ظريف بود خيلي اين تفاوت سني به چشم نمي خورد. به اردشير گفتم جلو زبونت و مي گیري تا خودم ماجرا رو ظرف دو سه روز آينده تموم كنم.

گفت : خرج داره .
يكدونه محكم زدم پس گردنش و گفتم : اينم خرجش .
گفت : چرا مي زني ؟

گفتم : براي اينكه حقته.
گفت: نپرونش بچرخون طرف من .
گفتم: آخه تحفه به چيه تو دلش خوش باشه ؟ بلدي حرف بزني ؟خوش تيپي ؟.
پريد وسط حرفم و گفت : از تو كه خوشتيپ ترم .
گفتم : آره بخصوص با اون موهاي اجق وجقت .
گفت : تو خري نمي فهمي اين مد روزه.
گفتم : بِبُر صدا تو . حالا م بجاي پرحرفي بلند شو بريم پايين .
فقط ديگه سفارش نكنم ها. کار ما باهم شوخي بود . هم من وهم او خيلي همديگر رو دوست داشتيم منتها با هم اينجوري حرف ميزديم. بلند شديم ورفتيم پايين . تا رسيديم نازنين فوري از مامان اينا جدا شد و خودش رو به من رسوند.در همين زمان چند سيخ دل وجيگر و گذاشتن جلوي من و نازنين.



فصل چهاردهم - امامزاده صالح


وقتي وارد صحن امامزاده شديم داشتم از تعجب شاخ در مي اوردم تقريبا" همه بچه هاي مدرسه جعفريه تجريش تمام صحن شمالي اون رو پر كرده بودند .
جمعيت زوار با تعجب به اين صحنه نگاه مي كردند . حدود دويست تا دختر با چادر سفيد درحاليكه شمع هاي خاموشي در دست داشتند ، بشكل يك هلال ماه ، منظم كنار هم ايستاده بودن . وقتي ما رسيديم دالاني باز كردن و ما رو از وسط اون عبور دادن و به وسط هلال هدايت كردن .اصلا" از شلوغ بازيهاي صبح خبري نبود.
خانم صالحي و خانم جهانشاهي هم بدون هيچ تفاوتي مثل بقيه بچه ها تو صف ايستاده بودند.
وقتي ما اون وسط قرار گرفتيم يكي از بچه ها با صداي بلند شروع به صحبت كرد.
همه مي دونيم براي چي امروز اينجا جمع شديم براي اداي يه نذر. براي تشكر از خالقي كه به دعاي بندگانش گوش مي كنه و اونارو بنا به مصلحت وبزرگي خودش برآورده مي كنه.
همه ما نذر مشتركي داشتيم براي يكي از دوستامون ،. دوستي كه غصه بزرگي تو دلش داشت .
دلي كه خيلي پاك و بي آلايش بود ، كه اگه اينطور نبود ، اين همه آدم رو يكجا همدرد و همرنج خودش نمي كرد. ما همه مون اونو دوستش داريم . رنج اون رنج ما شده بود . درد اون درد خود ما بود. ما آرزو ها وآمال خودمون رو در بر آورده شدن آمال و آرزوي اون مي ديديم. و امروز اون به آرزوش رسيده و ما اينجا جمع شديم تا نذري رو كه يكدل و یک زبان با هم بسته بوديم ادا كنيم.
شديدا" تحت تاثير قرار گرفته بودم ونمي تونستم جلوي اشكم رو بگيرم نه من ، همه كساني كه اونجا بودن . حتي كساني كه اصلا" از ماجرا بي خبر بودن، بي اختيارگريه مي كردن . انگار هر كس براي گمشده و نياز خودش گريه مي كرد.
خانم صالحي و جهانشاهي دو تا تاج گل كوچيك و قشنگي رو كه با گل مريم درست كرده بودن به طرف ما آوردند يكي رو روي سر نازنين و ديگري رو روي سر من گذاشتن.
بعد از اون بچه ها يكي ، يكي شمع هاشونو روشن كردن و شروع كردن آروم آروم به طرف ما حركت كردن . هركدوم در فاصله اي معين در يك مدار دايره اي شمعش رو زمين مي گذاشت و به اين ترتيب هفت حلقه نور با شمع ها دور ما ايجاد

كردند. منو نازنين در ميون هاله اي از نورقرار گرفته بوديم. هوا ديگه تاريك شده بود و نور شمع ها همه فضاي محوطه شمالي امامزاده رو روشن كرده بود. وما در مركز اين نور بوديم. بچه ها حال ديگه با صداي بلند گريه مي كردند و اشگ شوق مي ريختند . هركس در حال عبور بود بي اختيار با ديدن اين صحنه مي ايستاد و بعد از لحظه اي گريه مي كرد.
شوري به پا بود وهمه به خاطر نازنين من . به خودم مي باليدم مثل سردار فاتحي كه از يك نبرد بزرگ پيروز برگشته ، سرم رو بالا گرفته بودم و بدينوسيله مي خواستم بگم تمامي اين كارها به خاطر همسر زيبا ودل پاك منه. تمام كساني كه اون شب اونجا بودن ، فرشته اي رو در لباس انسان ديدن و در دفتر دلشون تصوير زيباي اونو ضبط كردند.


فصل سيزدهم : شرط و شروط دایی


بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشنیده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنه. وقتي رسيديم هنوز دايي نیومده بود . فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش گرفتم . نازنين برام حوله و لباس آورد.

ازش پرسيدم از وسايل اميره ؟

گفت : نه عزيزدلم مال خودته .تعجب كرده بودم من چنين وسايلي نداشتم اونم خونه نازنين اينا .
نگذاشت زياد گيج بزنم . گفت: از تو جهازم آوردم

كاملا" اندازم بود ، گفتم : مگه تو جهازت رو هم آماده كردي . گفت همه شو . همه وسايل مربوط به داماد هم ، اندازه شماست عزيز دلم . مي دونستم آخرش مال خودم مي شي . بهم الهام شده بود.
نازنين هر لحظه برام غافل گير كننده بود.اصلا" نمي تونستم پيش بيني كنم . لحظه اي بعد بايد در چه مورد غافل گير بشم . واين هر لحظه ، اونو برام عزيز تر ودوست داشتني تر مي كرد.
بهر صورت رفتم حموم فكر مي كنم يك ساعتي شد ، وان رو پر آبگرم كرده و توش دراز كشيده بودم. وقتي اومدم بيرون ، نازنين هم که رفته بود حمام پايين دوش گرفته بود . اومد و خبر داد ، كه دايي رسیده خونه . خودم روخشك كردم ، نازنين هم اومد و موهام با سشوار خشك كرد. و فرم داد.با توجه به اينكه لباساي بيرونم از فرم افتاده بود لباس داماديم رو پوشيدم . البته ديگه پاپيونرو نزدم . وسايل تو جيب هامو جابجا كردم و لباسهاي كثيفم و گذاشتم توي يه پلاستيك. نازنين كه منو تو اين لباسا ديد ،گفت : بد جنس لباس خوشگلات و پوشيدي . حالاكه اينطور شد منم لباس نامزديم رو مي پوشم. رفت لباس نامزديش رو از تو كمدش در آورد، لباس قبلي هاش ودر آورد و اونا رو پوشيد. يه آرايش مختصري هم كرد و آماده شد .خيلي زيبا شده بود درست مثل فرشته هاي توي فيلم ها .
دست همديگر و گرفتيم و به طبقه پايين رفتيم. وقتي داخل شديم دايي بلند شد و به طرف ما اومد هردومون رو بوسيد و گفت : بنشينيد . خودش هم نشست.
زن دايي شربت آورد وخورديم .

بعد دایی شروع به صحبت كرد و گفت : قرار بود امروز من شرايط بزرگترها رو براتون بگم البته شما قبلا" نشنيده همه اونا رو قبول كردين بنابراين لازم الاجراست بعنوان تاييد سرهامون رو تكون داديم .
دايي گفت :شرط اول بنا به دستور خان داداش كه بزرگتر همه ماست وانجام دستوراتش بر همه ما واجبه ، پنجشنبه بعد از ظهر ساعت پنج دسته جمعي يعني من و شوكت و بچه ها و نصرت خان ونزهت و بچه ها وخان داداش به محضر حاج آقا كتابچي توي خيابون سي تير مي ريم و شما هارو براي سه سال به عقد موقت هم در مي اريم . كه شما مطمئن بشين ديگه مال هم هستين .
بنا به دستور خان داداش مهريه اين عقد فقط پنج سكه پهلوي طلاست كه احمد آقا بايد از جيب مبارك خودش اين پنج سكه رو بخره و هنگام عقد به نازنين بده ، چون مهريه يه حق ، گردن داماد و بايد بدهد. پس چه بهتر همان اول بدهد.
شرط دوم : شما ها بايد قول بدين درسهايتان را با جديت بخونيد ، واين ازدواج نبايد باعث افت تحصيلي شما بشه . بلكه بايد با كمك هم كاري كنيد كه باعث رشد شما بشه.
و من بيشتر از احمد توقع دارم كه ضمن برخورد جدي با امتحانات نهايي ، امكان ورود ش به دانشگاه رو هم فراهم كنه و در ضمن مشوق و راهنماي نازنين براي برگشتن به روزهاي ايده ال درسيش باشه . چون متاسفانه مدتي بود كه نازنين اونطور كه بايد وشايد به درساش نمي رسيد . حالا كه همه چيز به خوبي و خوشي گذشته بايد اين مافات رو جبران كنه.
شرط سوم : شما مي توانيد در خانه ما يا نصرت خان باشيد . اما يادتون باشه بايد عدالت رو بين ما رعايت كنين. چون هردو خانواده شما رو خيلي دوست دارن . بعد اضافه كرد اين آخري شرط خودم بود . و همراه با لبخندي كه حاكي از عشق زياد به ما بود اشك از چشمش خارج شد ما بلند شديم به طرفش رفتيم . و اينبار من هر طوري بود دستش رو بوسيديم. نازنين هم همين كار رو كرد.
من گفتم : دايي جان من به شرافتم قسم مي خورم و قول مي دم كه تمام سعي و تلاشم را درجهت انجام اين تعهدات ومهمتر از اون خوشبختي نازنين به كار ببندم. بعنوان تشکر و پيش در آمد قولم ، اين رو به شما تقديم مي كنم.
دست كردم تو جيبم و كپي نامه واحد اداري سازمان رو كه صبح گرفته بودم به دايي دادم . دايي اشكاش و پاك كرد و عينك مطالعه اش رو به چشمش زد و شروع كرد به خوندن نامه با صداي بلند .
بدينوسيله مجوز استخدام رسمي آقاي احمد نورجمشيد جهت اطلاع و اجرا ابلاغ مي گردد بديهي است نامبرده در صورت ارايه پايان نامه دوره دبيرستان در پايان سال تحصيلي جاري از اين حق ويژه كه بدون شركت در آزمون عمومي دانشگاه ها در

دانشكده راديو تلويزيون ملي ايران مشغول به تحصيل گردد برخوردار ميباشد. معاونت امور اداري و پرسنلي منصور عدالتخواه مورخ بيست وسوم اسفندماه دوهزارو پانصد و سي وچهار شاهنشاهي.

نازنين نامه رو از دست دايي گرفت ودايي مجددآ بطرفم اومد ومنو ماچ كرد و گفت : مي دونم که حتما روسفيدم مي كني ،
نازنين به طرفم برگشت و گفت : ناقلا چرا اينو قبلا" به من نشون ندادي .
گفتم : امروز صبح كه رفتم اداره اين نامه رو به من دادن سر نهار هم فرصت نشد.
نازنين رو به دايي و زندايي كرد گفت باباجون مامان جون ببخشيد ، مي دونم جلو بزرگتر اينكارا زشت اما نمي تونم جلوي خودم رو بگيرم به طرف من اومد و سرم رو تو دستاش گرفت صورتم و به لباش نزديك كرد . اما تا رسيد به صورتم يه گاز از لپام گرفت .
من كه شوكه شده بودم يه جيغ كوچولوي نا خودآگاه زدم و صورتم گرفتم .
نازنين گفت : اين گازو ازت گرفتم كه ديگه چيزاي به اين مهمي رو يادت نره اول به من بگي . همه زديم زير خنده . زندايي به طرف من اومد وگفت منم كه حق دارم دوتا ماچ دومادم و بكنم. ومنتظر جواب نشد صورت منو ماچ كرد و گفت : مادر انشالله خدا هميشه دلت رو شاد كنه .و زد زيرگريه . حالا گريه نكن كي گريه كن.جوري كه همه منقلب شدن . از جمله خود من.بي اختيار اشكام سرازير شد.

بعداز مدتي بر گشتيم اتاق نازنين كه حال اتاق هردوتامون بود. نازنين در اتاق رو كه بست گفت : خوتو آماده كن كه ميخوام گاز دوم زن وشوهري مونو ازت بگيرم.
گفتم : نمي شه عفوم كني ؟
گفت : هیچ بخششی در كار نيست ، فقط بهت ارفاق مي كنم ، اجازه مي دم چشماتو ببندي و گازت بگيرم كه زياد دردت نياد.

تسليم شدم و خودم رو آماده گاز كردم .گرماي لبهاي نازنين رو كه به صورتم نزديك مي شد حس كردم ، چشمام رو رو هم فشار آوردم كه گونه هام منقبض بشه و درد كمتري احساس كنم. كه نازنين لب هاشو روي لب هام گذاشت و شروع كرد به بوسيدن من ، يك بوسه گرم وطولاني. حس مي كردم از روي زمين كنده شده ام و حداقل يك متر از اون فاصله دارم.بيش از نيم ساعت اين بوسه طول كشيد.ساعت شش ونيم بود كه نازنين يه چادر سفيد گذاشت تو كيفش و راه افتاديم به طرف امامزاده صالح.


فصل دوازدهم : از نگاه نازنین


به رستوران حاتم رسيديم و ماشين رو توي پاركينگ رستوران پارك كرديم و داخل رستوران شديم.
رفتيم يه گوشه اي نشستيم . بلافاصله گارسون اومد و سفارش غذا رو گرفت و رفت . رستوران شلوغ بود ،

مي دونستم بيست دقيقه اي طول مي كشه تا نهار رو بيارن . واسه همين از نازنين پرسيدم تو مدرسه چه خبر بود؟
نازنين كه هنوز هيجان زده بود ، گفت : مي خوام از اول صبح برات بگم تا ظهر .
گفتم : باشه عزيزم هرجور كه تو دوست داري.
گفت : مي خوام مثل خودت قصه پردازي كنم.
خنديدم و گفتم : من كي چنين كاري كردم.
گفت : خودت متوجه نمي شي ولي وقتي كه مي خواي يه ماجرايي رو تعريف كني ، اونقدر جز به جز و قشنگ شرح ميدي كه آدم فكر مي كنه ، خودش وسط اون ماجرا وايساده و داره تماشاش مي كنه .
دستش رو كه تو دستم بوسيدم و گفتم : خيلي ازم تعريف بكني باورم مي شه ،. بسه ماجرار و برام بگو . خنديد و شروع كرد.
ساعت حدود شش صبح بود كه بوسه گرم احمد رو روي لبام حس كردم ، احساس خيلي خوبي داشتم و نمي خواستم به اين زودي ها اون حس قشنگ رو ازدست بدم ، واسه همين چند لحظه اي خودم رو به خواب زدم . احمد آروم آروم دست مي كشيد به موهام و اونا رو بو مي كشید.چشمام و باز كردم و گفتم : سلام عزيزم ، اين جمله رو باتموم وجودم بهش گفتم.
اونم متقابلا"گفت : سلام نازنينم . بعد با مهرباني ادامه داد : بلند شو كه بايد بري مدرسه .خودم رو لوس كردم و مثل بچه كو چو لوها لبام رو جمع كردم و گفتم: من مي خوام پيش تو باشم نمي خوام برم مدرسه.دستي به موهام كشيد و نوازشم كرد و گفت : تو كه مي دوني منم دوست دارم كنارتو باشم ، اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن. يكم دلخور شدم اما پذيرفتم.
يه بوسه ديگه به لبهام زد و گفت : بلند شو خوشگلم. از جا بلند شد م و با هم به طبقه پايين رفتيم ديگه ساعت شش ونيم

بود، مامان يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ، بابا ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود.صبحانه رو كه خورديم كارهام رو

كردم و آماده رفتن شديم.
با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان رسيديم.
اينبار بدون ترس و لرز و قدم ن به طرف در مدرسه حركت كرديم ، محكم دست احمد رو گرفته بودم تو دستم و شونه به شونه اش راه مي رفتم . مي خواستم به همه دنيا بگم اين منم نازنين عاشق و دل خسته احمد ، و حالا اون ماله منه فقط مال من
زير چشمي مي ديدم كه هم مدرسه اي هام دارن يواشكي ما رو به هم نشون مي دن اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم.
خانم جهانشاهي ناظم و بهترين راهنما و سنگ صبور من . براي خوش آمد گويي و كنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود . وقتي رسيديم دم در. خنده اي كرد و گفت : خب خب پس بالاخره ژوليت ، رومئو رو به دام انداخت.
بعد رو به من كرد و گفت: بالاخره كار خودت روكردي بلا.
با خنده اي همراه با خجالت سلام كردم .
خانم جهانشاهي دستش رو بطرف احمدم دراز كرد و گفت سلام رمئو.
احمد دستش رو جلو برد ومودبانه دست داد وگفت:ببخشيد بنده بايد عرض ادب مي كردم.
بشدت تعجب كرده بود از اينكه اون رو خيلي خوب مي شناخت.
گفت : بالاخره بدستت آورد. احمد معلوم بود حسابي گيج شده
خانم جهانشاهي كه متوجه گيجي احمد شده بود ادامه داد: تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه. تا حالا دوبار آلبوم عكسات اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دل خسته ، كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده .
احمد فلان احمد بيسار. احمد اينكار رو كرد احمد اونكار رو كرد.
خلاصه همه فكر و ذكر اين دختر ما شده بوديد حضرتعالي .
احمد حسابي از خجالت سرخ شده بود.
خانم جهانشاهي رو به من كرد و گفت : خب چه خبر ؟

آروم و با غرور دستم رو بالا بردم و حلقه ام رو به خانم جهانشاهي نشون دادم .
در حاليكه مي شد خوشحالي رو تو صورتش خوند گفت : انشالله خوشبخت باشيد.
و بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم.
احمد دستپاچه گفت : حتما". حتما" در همين موقع همكلاسي هام كه همه احمد رو مي شناختن دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود كه به طرف ما سرازير شده بود. بگونه اي كه نمي رسيديم پاسخ همه رو بديم . هر كسي يه چيزي مي گفت.
جلوي درمدرسه حسابي شلوغ شده بود . احمد به بهانه شيريني خريدن از معركه در رفت .
بچه ها هم كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا ها كشيده شده . منو داخل مدرسه كشوندن.تو حياط مدرسه غوغا به پا بود . همه دور تا دور من جمع شده بودند . نه فقط بچه هاي كلاسمون ، بلکه همه بچه هاي مدرسه ، آخه همونجور كه خانم جهانشاهي صدامون كرد . من تو مدرسه معروف شده بودم به ژوليت نا كام. يه جور ماجراي من شده بود . مسئله همه . بچه ها مي رفتن امامزاده صالح شمع نذر مي كردن واسه من ، گندم مي ريختن جلوي كفترا .
حتي شنيده بودم كوكب خانم مستخدم مدرسه مون هم هر ميره و براي رسيدن احمد به من شمع روشن مي كنه.
خانم جهانشاهي و خانم صالحي رو هم چند بارخودم ديده بودم.
بهرصورت هركسي یه سوالي مي كرد .
يكي از بچه ها كه دست چپ منو گرفته بود تو دستشو داشت حلقه مو تماشا مي كرد يدفعه دست منو بالا برد و گفت بچه ها حلقه شو
بچه ها براي ديدن حلقه من از سرو كول همديگه بالا مي رفتن. صورتم گزگز مي كرد، از بس ماچم كرده بودند.خانم جنت مدير مدرسه با زدن زنگ به دادم رسيد . هر چند سر صف هم هركسي سعي مي كرد پشت سر و جلوي من قرار بگيره تا بتونه بامن حرف بزنه.
خانم جنت بالاي سكوي مدرسه رفت و سال نو رو به همه تبريك گفت. بعد رو به همه بچه ها كرد و گفت خب بسلامتي شنيدم بزرگترين مشكل تاريخ بشري و مدرسه ما بالاخره به خير وخوشي حل شده .
بچه ها يك مرتبه زدن زير جيغ و هورا کشیدن و بد دست زدن . بعداز چند لحظه با بالا رفتن دست خانم جنت سكوت دوباره حكم فرما شد.
خانم مديرادامه داد :چند دقيقه پيش خانم جهانشاهي به من خبر داد اتفاقي كه همه ماخالصانه ازخدا مي خواستيم بوقوع

پيوسته و يكي از بهترين شاگردهاي مدرسه به آرزوي قلبيش رسيده .

من از طرف خودم و همه همكاراي مدرسه اين اتفاق فرخنده رو به دخترم نازنين تبريك مي گم .
باز مدرسه منفجر شد.
اينبار خانم جنت بدون اينكه در صدد خاموش كردن صداي شادي بچه ها بر بياد از سكوي حياط پايين اومد و به طرف دفتر رفت ،بعد از دقايقي خانم جهانشاهي از سكو بالا رفت و در حاليكه سعي مي كرد جلوي اشكاش رو بگيره ، رو به بچه ها كرد و گفت: خب بچه ها يادتون هست چه قراري گذاشته بوديم ، براي روزي كه نازنين به آرزوش رسيد .
بچه با صداي بلند يك صدا گفتند :بع.ل.ه.
خانم جهانشاهي با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ادامه داد: پس قرار ما ساعت هفت . بعد از كمي مكث گفت: خب حالا برين سركلاساتون.
هيچكس سر جاش نه نشسته بود. همه دور ميز من جمع شده بودن ومي خواستن بدون ماجرا چه جوري جور شد. مدتي نگذشته بود كه خانم صالحي و جهانشاهي با يه جعبه شيريني تر وارد كلاس شدن .
بچه ها ناچار رفتن سر جاي خودشون نشستن .

خانم صالحي رو به من كرد و گفت : نازنين بيا اينجا دخترم.

من از پشت ميزم بلندشدم و به طرفه خانم صالحي و جهانشاهي رفتم هر دو من رو بوسيدن و بهم تبريك گفتند. بعد خانم صالحي رو به فرشته دوست صميمي كرد و گفت : فرشته خانوم نمي خواي اين شيريني عروسي دوستت رو بين بچه ها تقسيم كني ؟
فرشته مثه برق گرفته ها ازجاش پريد وجعبه شيريني رو از دست خانم صالحي گرفت و گفت . چر خانم. چشم . و شروع به توزيع بين بچه ها كرد.
خانم صالحي رو به من كرد و ادامه داد : و اما نازنين خانم موظفه . همونجوركه غم وغصه هاشو با ما قسمت كرده بود حال مارو در شاديش با تعريف كردن ماجرا شريك كنه.
خانم صالحي و جهانشاهي هر كدوم تجربه تلخ يك شكست عشقي رو تو سينه شون داشتن به همين دليل خيلي صبورانه در طي اين مدت يكسال ونيم با من همراهي و همزبوني كرده بودند. و خب الان حقشون بود كه از آخر ماجرا هم باخبر بشن.

من شروع كردم به تعريف كل ماجرا از شب تولد امير تا مراسم به اصطلاح مجازاتمون كه در حقيقت مراسم نامزديمون بود .
مثل افسانه ها بود . وقتي حرفام تموم شد ، نزديك ده دقيقه صدا ازهيچكس در نمي اومد ، . حتي خانم صالحي وجهانشاهي وهركس در عالم خودش داشت داستان رو تجسم و مزمزه مي كرد .
فقط صداي زنگ بود كه رشته اين افكار همه رو پاره كنه. بر عكس هميشه هيچكس عجله اي براي خارج شدن از كلاس نداشت و خانم جهانشاهي شروع كرد به دست زدن ، بچه هام كم كم شروع كردند.
من از خوشحالي وخجالت سرخ شده بودم.
خانم صالحي در حاليكه قطرات اشكش رو با يه دستمال از چشماش پاك ميكرد گفت : بچه ها قرار امشب يادتون نره ، وبعد از بوسيدن مجدد من از كلاس خارج شد.
تا زنگ تعطيلي خورد همه چيز تحت الشعاع ماجراي من بود. دوتا از بچه ها كه از اول خيلي منو اذيت مي كردن و دق و درد بهم مي دادن ، به طرفم اومدن و تبريك خشكي گفتن و با طعنه ادامه دادند : خيلي خوش بحالت شد.
لبخندي زدم و جوابشون ندادم مي دونستم ازحسوديشونه . دختراي مغروري بودن و با همه بچه ها همين جور بر خورد مي كردند.
تو دلم گفتم امروز نوبت منه كه حال شما رو بگيرم ، اما نه اينجا و نه حالا.
زنگ آخر به صدا در اومد و من با عجله خودم رو به بيرون مدرسه رسوندم.مي دونستم عزيز ترين كسم توي دنيا دم در منتظرمِ .
از در كه خارج شدم ديدم دو تاهمكلاسيهاي بدجنسم كنار پياده رو واسادن و زل زدن دارن احمد و ماشينشو كه به اصطلاح بچه ها دختر كش بود . نيگاه مي كنند . با خودم گفتم اينم لحظه اي كه مي خواستم.به طرف ماشين احمد دويدم و بعد از سوار شدن يه ماچ يواشكي كه فقط اون دوتا بدجنس مي تونستن ببين احمد رو كردم و بهش گفتم كه بره بغل دست اونا نگه داره .
احمدهم يه چشم بلند بالا گفت و ماشين رو درست جلوي اونا نگه داشت.
من شيشه رو پايين دادم و سرم رو بيرون بردم و با غرور و جوري كه لجشون در بياد گفتم : بچه ها ببخشين شوهرم عجله داره و گرنه مي رسونديمتون. و بعد سرم رو تو بردم و به احمد گفتم حركت كن. انگار كه يه ليوان شربت بيد مشك يخ خورده باشم . همۀ جيگرم خنك شد.
حرفهاي نازنين كه به اينجا رسيد. جوجه كباب روز ميز ما آماده خوردن شده بود.قبل از اينكه شروع به خوردن كنيم .

گفتم : راستي نگفتي قرار بچه ها براي امشب چيه ؟

نازنين در حاليكه سرش رو پايين انداخته بود گفت : بچه ها نذر كرده بودند شب اون روزي كه تو مال من بشي همگي دسته جمعي به امامزاده صالح برن و هركدوم يك شمع روشن كنن و امشب اون شبه.
بعد سرش رو بالا گرفت و گفت : احمد .مي دونم تواهل اين چيزا نيستي . اما مي شه به خاطر من امشب با من بياي امامزاده صالح . تا منم همراه بجه ها نذرم رو ادا كنم.
حالا اشك تو چشماي منم حلقه زده بود . گفتم : نازنين من . من بخاطر تو حاضرم همه هستي ام را هم بدم . اين كه چيزي نيست . قرار گذاشتيم راس ساعت هفت كه بچه ها با هم قرار داشتن ما هم بريم امامراده صالح بعداز اين شروع كرديم به خوردن اولين نهار تنهاي زندگييه مشتركمون.


فصل يازدهم : ضرغامی معاون مدرسه مون

حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبري هم نبود ميدونستم تا دو سه روز مدرسه سر كاري و تق ولقه.دم يه تلفن عمومي و ايسادم و تلفن مدرسه رو گرفتم هموني گوشي رو برداشت كه كارش داشتم آقاي ضرغامي معاون مدرسه كه اهل رشت بود.خيلي باهم رفيق بوديم وشوخي مي كرديم. هواي منو خيلي داشت ، دیوونه وارعاشق صداي هايده بود و حاضر بود براي گرفتن نوار جديد اون هر كاري بكنه .
سلام كردم با لحجه شيرين خودش گفت : به. به پارسال دوست امسال آشنا احمد آقاجان بازم كه حب جيم خوردي پسر , وقتي تنها بوديم با اين اسم منو صدا مي كرد. فهمیدم کسی دور و برش نیست .
گفتم :به جان آقاي ضرغامي يه خبري برات دارم كه بهت بگم پر در مياري.
ذوق زده گفت : جان من . خانم هايده جان ترانه جديد خونده.
خنده ام گرفت .گفتم : نه بابا از اينم مهمتر
با عصبانيت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر جان . از اين مهمتر خبري تو دنيا وجود نداره . فهميدي . بعد با دلخوري گفت:از چشمم افتادي .
به شوخي گفتم كجا آقا،رو دماغتون , هميشه در مورد دماغ گنده اش سربه سرش مي ذاشتم . تا اينو گفتم : به خنده افتاد و گفت : خيلي خوب حالا بگو ببينم چه خبره .
گفتم : با اجازتون زن گرفتم.
از تعجب گفت: اووووووو.بگو جان من
گفتم بجان شما.
گفت: سر بسرم مي زاري
گفتم : بخدا نه.
گفت: ضرغامي بميره ، راست مي گي؟
گفتم خدا نكنه آقا بله راست مي گم .
پرسيد تو قبل از عيد كه آدم . ببخشيد مجرد بودي

گفتم : يه دفعه پيش اومد .
گفت: احمد آقاجان عمو ضرغام و که سر كار نذاشتي ؟
نا خود اگاه صدام بلند شد و گفتم: آقا مثه اينكه شما مارو گرفتين ها . نه يك دفعه پيش اومد چهار روز پيش زنمون دادن. خودش رو جمع وجور كرد و گفت: بله .بله فهميدم بعد با لحني كه معلوم بودخيلي خوشحال شده گفت: احمد آقا جان پس شيريني رو افتاديم.
گفتم : چشم روي دوتا تخم چشمام , بعد اضافه كردم من امروز وفردا كار دارم نميتونم بيام خودت يه جوري قضيه رو راست و ريس کن
گفت: آهان اما راست و ريس كردن كارها براي دو روز . خرجت رو مي بره بالا. گفتم باشه قبولت دارم .گفت دوتا كاست با حال از خانم هايده جان.
گفتم : باشه چشم
گفت : چشمت بي بلا . برو خيالت تخت. آب از آب تكون نميخوره.اصلا" دو روز اول مدرسه كه مدرسه بشو نيست. فقط قولت يادت نره ها
گفتم : نه .مگه تا حالا بد قولي هم داشتيم ؟
گفت : الحق و والانصاف.نه
گفتم : پس ، فردا و پس فردا نه چهارشنبه مي بينمت.
گفت: باشه وبعد كه دوزاريش افتاد . دستپاچه گفت اين كه شد سه روز
خنديدم و گفتم امروز كه خودم نيومدم فردا و پس فردا رو هم مهمون شما وخانم هايده جان هستم.(اين تكه رو با لحن رشتی گفتم) خداحافظ
گفت: خيلي بد جنسي اگه دوستت نداشتم مي دونستم چه پوستي ازت بكنم.
گفتم : دل بدل راه داره آقاي ضرغامي خداحافظ
خدا حافظي كرد وگوشي رو گذاشت. با خيال راحت از سه روز آينده به طرف
جام جم حركت كردم.
راه خيلي نزديك بود و زود رسيدم اول يه سر رفتم اموراداري ، با بچه هاي اون قسمت سلام وعليكي كردم و يكي دوتا كار

داشتم ، رديف كردم. درمورد ورودم به دانشكده بعنوان سهميه سازماني قول هايي بهم داده بودند كه اعلام كردند مصوبه اش را از مديريت گرفته اند و بمحض ارائه مدرك ديپلم مي تونم بعنوان سهميهء سازماني بدون كنكور وارد دانشكده سازمان شده و تحصيلات دانشگاهيم رو شروع كنم خيلي خوشحال شدم . بچه ها با اينكه نبايد اينكار را مي كردند اما يك كپي از نامه موافقت مديريت رو بهم دادند.

با دمبم گردو مي شكوندم خدا رو شكر كردم به خاطر اينهمه محبت كه در حقم كرده بود اين دومين هديه مهم زندگيم بود كه در طول يك هفته گذشته گرفته بودم.
خوشحال وخندان به طرف واحد دوبلاژ رفتم از در كه وارد شدم خدا رحمتش كنه : آقامهدي (آژير) رو ديدم .داد زد و گفت:خودش اومد. بعد يه ورقه تكست داد دستم گفت بموقع رسيدي بدو تو استوديو اين دو خط و بگو.
گفتم :سلام.
گفت :عليك سلام.
گفتم : بزارين من بد بخت از راه برسم .
گفت : خوب رسيدي ؟ . حالا برو تو.
بعد منو بزور داخل استوديو فرستاد. مازيار و تورج طبق نقش هايي كه داشتند تو سرو كله هم مي زدند و نقش شون رو مي گفتن . با سر ، سلام عليك كردم و نشستم پشت ميكرفون دو خطي كه آقامهدي مي گفت يه چيزي نزديك به دوازده دقيقه فيلم بود كه تا بگم يه چيزي نزديك دوساعت وقتمونو گرفت بالا خره تموم شد واز استوديو زديم بيرون به آقا مهدي گفتم خب اگه من نرسيده بودم چيكار مي كردي؟ نه گذاشت و نه برداشت گفت : خب مي داديم يه خر ديگه مي گفت .بعد هم زد زير خنده .
كمي شوخي كرديم و گفت تو كجا بودي پسر ، باز غيبت زده بود .
گفتم : راستش گرفتاري خانوادگي داشتم .اين جمله رو با تبختر وتفاخر گفتم .
جواب داد : آره ارواح عمه ات حتما" دنبال خرج زن و بچه بودي؟
مازيار وتورج داشتن دهن ما دوتا رو نيگا مي كردن و منتظر بودن ببينن من چه جواب دندان شكني بهش مي دم .
آخه ما هميشه كركري داشتيم ، البته كاملا" شوخي . چون آقا مهدي بي اغراق حكم استاد وبزرگ من رو داشت .

من قيافه اي گرفتم و گفتم : البته بچه كه نه ، در همين حال شروع كردم با حلقه دستم ور رفتن و ادامه دادم اما زنم خب

يه جورايي بله .

يه نيگاهي به من كرد و يه نيگاه به حلقه، . چند لحظه سكوت و بهت . در حاليكه انگشتش رو سرم گذاشت گفت : ااا.فاتحه ؟
گفتم : فاتحه
گفت : بالاخره كدوم يكي شون ماست خورت و گرفت. (منظورش دوست دخترام بود) گفتم : عمرا".هيچكدوم .گفت: پس كي ؟
گفتم : دختر داييم .
گفت : اميدوارم . ولش كن ، نفرينت نمي كنم بعد خنديد واومد باهام ماچ وبوسه كرد ودر گوشم گفت : خوشبخت باشي .خوب كاري كردي.
در اين زمان مازيار پريد وشروع به ماچ وبوسه كردن و تبريك گفتن . بعدهم نوبت تورج رسيد .
در همين حال آقا مهدي شروع كرد به جار زدن كه : آهاي ايهاالناس . آخه من دردم رو به كي بگم . ما اين احمد به اين خوبي تو اين مملكت داريم اونوقت ميرن خر از قبرس وارد مي كنن. اصلا" انگار نه انگار اينهمون آدمي كه چند لحظه پيش در گوشي اون حرفارو بمن گفته بود .
بچه هاي يكي يكي جمع مي شدند كه ببين چي شده باز آقامهدي شلوغ بازي درآورده كه متوجه ماجرا شده و مي اومدن به من تبريك مي گفتن.
خلاصه تا سرم رو چرخوندم. ديدم ساعت دوازده ونيم وبايد خودم رو زود برسونم مدرسه نازنين. واسه همين از بچه ها خداحافظي كردم وبدون اينكه به گروه كودك سر بزنم به طرف تجريش حركت كردم .
اينم اضافه كنم مازيار از كهنه كاراي دوبلاژ و صميمي ترين دوست من تو واحد بود با اينكه اختلاف سني زيادي با هم داشتيم اما دوتا رفيق خوب بوديم.
وقتي رسيدم دم مدرسه تازه زنگ خورد . در محلي كه قرارگذاشته بوديم وايسادم تا نازنين اومد. اول كه رسيد يه ماچ آبدار منو كرد و بعد گفت: سلام.
گفتم سلام خوشگل من. خيلي كيفت كوك تر از صبحِ .

گفت : خبر نداري امروزخيلي ها رفتن تو خماري . بعد با دست چند تا از همكلاسي هاش رو كه كمي دورتر وايساده بودن نشون داد و گفت : اين ماچ آبدار هم از ته قلبم براي عزيز ترين چيز تو دنيا برام يعني تو و هم براي كم كردن روي اون بچه ها بود پرسيدم دوستات هستن گفت آره ولي حسابي حسوديشون شده. بعد ادامه داد: ماشين رو روشن كن برو بغل دستشون
گفتم هرچي شما دستور بدين قربان . دوباره ماچم كرد و گفت: دوستت دارم .

گفتم : منم
راه افتادم و رفتم نزديك دوستاي نازنين شيشه رو داد پايين و گفت : ببخشين بچه ها شوهرم عجله داره و گرنه مي رسونديم تون.
يه دستي تكون داد و شيشه داد بالا و گفت برو .
از خنده مرده بودم . گفتم تو اينقدر بدجنس نبودي نازنين من
گفت: هنوزم نيستم عزيزم . اما تو اين يه سال و نيم گذشته ، اين چند نفر خيلي من و دق و درد دادن و چزوندن . بعد داد زد :خداجون ازت ممنونم و باز پريد ومن رو يه ماچ ديگه كرد.
خيلي احساساتي شده بود. گفتم تو مدرسه چه خبر بود.
گفت : خيلي خبر ها ، خيلي . اول يه جوجه كباب دبش به من ميدي مي خورم تا برات تعريف كنم .
گفتم : اي بچشم با حاتم چطوري .
گفت با تو تو جهنم هم خوبم ، حاتم كه بهشته.
گاز ماشين رو گرفتم و به طرف ونك رفتيم. براي خوردن جوجه كباب حاتم.



فصل اول - اسیر شدیم رفت

ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال۱۳۵۴شروع شد . بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي , كار تزيين خونه و تدارك تولد به پايان رسيد.درست چند ساعت قبل از جشن من كه حسابي خسته و كثيف شده بودم به امير پسر داييم كه تولدش بود گفتم : من ميرم خونه . يه دوش مي گيرم . لباسام رو عوض ميكنم و بر ميگردم.ا مير با ا صرار مي گفت : تو خسته اي . خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هست.من بهانه آوردم و بالاخره قا نعش كردم كه بايد برم و برگردم.راستش ، اصل داستان مسئله ، كادويي بود كه بايد براش مي گرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من توي اون لحظه بود ، لباس پوشيدم و آماده حركت شدم چون قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم ، سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر و لوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست اش رو قبلا"خريده بودم . گرفتم و به سمت خونه دايي راه افتادم. هوا خيلي سرد بود و خيابونها حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي ، به بي كله معروف بودم ، جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم.راستش با اينكه تازه هفده سالم بود اما دو سال بود كه خودم ماشين داشتم و رانندگي ميكردم يعني از پونزده سالگي ، البته بدون گواهينامه.وقتي رسيدم . مهمونها اومده بودند . من بعنوان مسئول موزيك دير كرده بودم.نميدونم چه مرگم شده بود . در حاليكه بيداد ميكرد ، من احساس گرماي شديدي ميكردم . از در كه وارد شدم ، همه يه جيغ بلند و ممتد كشيدن و به اين وسيله ورود من رو خوش آمد گفتن . راستش از اونجايي كه من خيلي شيطون و در عين حال فعال بودم همه يه جورايي منو تحويل ميگرفتن.من مركز موزيك هاي دست اول بودم و هرچي موزيك تاپ ميخواست تو بازار بياد.حداقل يه هفته قبلش تو بساط من ميتونستي پيداش كني . البته به همه اين خواص خوش سرو زبوني من رو هم اضافه كن . به هر صورت با تشويق بچه ها پشت دستگاه استريو رفتم در همين حال به امير كه من رو تا پشت دستگاه همراهي ميكرد گفتم : من زبونم داره از حلقم در مياد. يه نوشيدني خنك ميخوام.سعيد چشم بلند بالايي گفت و بعد از چند لحظه يه ليوان شربت آبليمو كه قطعات يخ توش ملق ميزدن . داد دستم . منم لا جرعه سر كشيدم . بي خبر از اينكه توي ليوان ودكا هم ريختن.

فصل اول - اسیر شدیم رفت

ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال۱۳۵۴شروع شد . بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي , كار تزيين خونه و تدارك تولد به پايان رسيد.درست چند ساعت قبل از جشن من كه حسابي خسته و كثيف شده بودم به امير پسر داييم كه تولدش بود گفتم : من ميرم خونه . يه دوش مي گيرم . لباسام رو عوض ميكنم و بر ميگردم.ا مير با ا صرار مي گفت : تو خسته اي . خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هست.من بهانه آوردم و بالاخره قا نعش كردم كه بايد برم و برگردم.راستش ، اصل داستان مسئله ، كادويي بود كه بايد براش مي گرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من توي اون لحظه بود ، لباس پوشيدم و آماده حركت شدم چون قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم ، سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر و لوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست اش رو قبلا"خريده بودم . گرفتم و به سمت خونه دايي راه افتادم. هوا خيلي سرد بود و خيابونها حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي ، به بي كله معروف بودم ، جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم.راستش با اينكه تازه هفده سالم بود اما دو سال بود كه خودم ماشين داشتم و رانندگي ميكردم يعني از پونزده سالگي ، البته بدون گواهينامه.وقتي رسيدم . مهمونها اومده بودند . من بعنوان مسئول موزيك دير كرده بودم.نميدونم چه مرگم شده بود . در حاليكه بيداد ميكرد ، من احساس گرماي شديدي ميكردم . از در كه وارد شدم ، همه يه جيغ بلند و ممتد كشيدن و به اين وسيله ورود من رو خوش آمد گفتن . راستش از اونجايي كه من خيلي شيطون و در عين حال فعال بودم همه يه جورايي منو تحويل ميگرفتن.من مركز موزيك هاي دست اول بودم و هرچي موزيك تاپ ميخواست تو بازار بياد.حداقل يه هفته قبلش تو بساط من ميتونستي پيداش كني . البته به همه اين خواص خوش سرو زبوني من رو هم اضافه كن . به هر صورت با تشويق بچه ها پشت دستگاه استريو رفتم در همين حال به امير كه من رو تا پشت دستگاه همراهي ميكرد گفتم : من زبونم داره از حلقم در مياد. يه نوشيدني خنك ميخوام.سعيد چشم بلند بالايي گفت و بعد از چند لحظه يه ليوان شربت آبليمو كه قطعات يخ توش ملق ميزدن . داد دستم . منم لا جرعه سر كشيدم . بي خبر از اينكه توي ليوان ودكا هم ريختن.همه ميدونستن من تو زندگيم اهل دو چيز نيستم يكي سيگار و دومي مشروب . اما براي اينكه سر بسر من بزارن با اين پلتيك و با استفاده از تشنگي شديد من ، اون شب مقداري ودكا به خورد ما دادن.بهر صورت با گرم شدن كله من مجلس هم حسابي گرم شده بود.چند تا كاست تاپ از مجموعهnon stopها كه تازه به دستم رسيده بود بچه ها را حسابي كوك كرد.داشتم فكر ميكردم براي اينكه بچه ها يه كم خستگيشون در بره يه موزيك آروم بزارم كه منوچهر دوست امير به طرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جديد آوردم كه البته تو بايد شنيده باشي ، يكيش مال ستار و دومي رو ابي خونده ، اگه ميشه اين دوتارو بزار.راستش جا خوردم آهنگ جديد از ستار و ابي ؟!!!!!!! پس چرا بدست من نرسيده بود ؟!!!!!!!! بدون اينكه خود مو از تنگ و تا بندازم ، گفتم : آره ، آره.دارم بزار ببينم.كه گفت : فرقي نميكنه اينم مال خودته ِ . من نگاهي كردم و با تشكر نوار رو گرفتم و تو دستگاه انداختم . تا اومدم به خودم بجنبم ديدم هركس يه پارتنر انتخاب و با اورتور آهنگ شروع كرده به رقصيدن . هر چي چشم انداختم ف ديدم كسي نيست كه من با هاش برقصم . نا اميد داشتم پشت دستگاه بر مي گشتم كه ديدم دختر داييم نازيين يه كوشه نشسته ، سرش رو پايين انداخته و داره گلهاي قالي رو نگاه ميكنه . به طرفش رفتم و گفتم افتخار ميسرش رو بلند كرد ولبخند تلخي زد ، درست همين موقع چشمامون تو هم گره خوردستار مي خوند آه اي رفيق آه اي رفيق نان گرم سفره ام را باتو قسمت كردم اي دوست هرچه بود از من گرفتي غير آه سردم اي دوست آه اي رفيق آه اي رفيق من و نازي همديگرو محكم بغل كرده بوديم و مي رقصيدم ، اصلا متوجه دور ورمون نبوديم. البته بعدا فهميديم كسي هم متوجه ما نبوده . من گيج و مبهوت از حالتي كه بهم دست داده بود به نازي گفتم : من يه جوري شدم . اونم در حاليكه اشك تو چشماش جمع شده بود ، مستقيم تو چشمام نگاه كرد و گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم اما دستم رو آرام روي لباش گذاشتم و دوباره بغلش كردم . در همين زمان آهنگ دوم نوار كه ابي خونده بود شروع شد.نازي ناز كن كه نازت يه سرو نازه نازي ناز كن كه دلم پر از نيازه شب آتيش بازي چشماي تو يادم نمي ره هر غم پنهون تو يه دنيا رازه.منو با تنهاييام تنها نذار دلم گرفته بله اسير شديم و رفتاسير دو تا چشم سياه كه دوتا ستاره درخشان وسطش سو سو مي زد.ما اصلا" متوجه نبوديم دور و ورمون چي ميگذره . بچه ها خودشون موزيك ميگذاشتن و مي رقصيدند . جيغ و داد مي كرد ند اما . ديگه نه من و نه نازنين اصلا" اونجا نبوديم ، كجا بوديم ؟ اينو فقط كسايي مي فهمند كه عاشق شدن . تو ابرا ، تو آسمونا ، تو كهكشون ، نميدونم ، توصيفش خيلي مشكله.بچه ها به خيال اينكه ودكا هه دخلم رو آورده باهام كاري نداشتن . اينقدر شلوغ بود حتي متوجه نشدن كه منو نازنين چنان دستامون تو هم گره خورده كه عظيم ترين نيروها هم نمي تونن اونهارو از هم جدا كنن.دستاش تو دستم بود ، داغ ، داغ اما اين داغي فقط بخش كوچيكي از حرارت سوزان عشقي بود كه تو رگ وريشه هاي وجودمون خونه كرده بود.واقعا" عجب چيزي اين عشقيه نگاه و اين همه حرارت . اين همه شور ، اين همه عشقداشتم ميسوختم . كه نازنين به دادم رسيد و گفت : مي خواي بريم توي حياط.حس كردم هم براي فرار از اين شلوغي كه تا ساعتي پيش كشته و مرده اش بودم ، و هم به خاطر حراراتي كه از درونم بيرون مي زد . اين بهترين راهه . بلند شدم و با هم بيرون رفتيم . برف كل سطح باغچه ها و سنگ چين كف حياط رو پوشونده بود . با اينكه بنظر ميرسيد هوا خيلي سرده ، اما نه من و نه نازي احساس سرما نمي كرديم . روي تاپ في ِ كنار حياط ، زير آلاچيق قشنگي كه دايي خودش درست كرده بود ، نشستيم و همديگر رو بغل كرديم . در حاليكه سر نارنين روي شونه ام بود ، قطره ات اشگش ، رو گونهء من نشست . سرش رو ميون دوتا دستام گرفتم و در حاليكه با انگشتام اشگهاش و پاك ميكردم گفتم:گريه مي كني ؟ بغضش تركيد و گفت : ميدوني چند وقته تو رو دوست دارم ؟ ميدوني چه مدته ِ ميخوام اينجوري منو بغل كني ؟ ميدوني چقدر سعي كردم كه تو متوجه بشي ، كه يكي توي اين دنيا هست كه عاشق تو ِِ ؟ و ميخواد در كنار تو زندگي كنه و بميره ؟ چند بار با خودم گفتم , غرور كنار ميزارم وبهت ميگم كه دوستت دارم اما هر بار.براي دومين بار در طول اون شب انگشتم رو ، روي لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسكوت كرد ، دوباره اشكاش پاك كردم وچشماش رو بوسيدم و ساعتها بيرون ، توي حياط خانه ، بدون اينكه احساس سرما بكنيم.با هم گفتيم و گفتيم و گفتيم . تا بالاخره ازسرو صداي مهمونا متوجه شديم مهموني تموم شده.به همين دليل برگشتيم داخل ، هيچ كس متوجه غيبت طولاني ما دوتا نشد.هيچ كس اونشب نفهميد كه چه بر دل من و نازنين گذشت.هيچ كس حرارت عشقي كه سالها ما رو در خودش سوزند و مي سوزونه حس نكرد.اونشب فقط من ، نازنين و خدا مي دونستيم چه برما گذشت.و فقط خدا مي دونست در آينده چه بر ما خواهد گذشت.


فصل دوم - خداي چه كنم؟

خدايا چه كنم ؟ بايد رفت .اما كو پاي رفتن ؟. كجا مي شه رفت ، بدون دل ؟. چگونه ؟ . اون هم بدون دلدار؟ چشمان نازنين التماس مي كرد نرو واين غصه ام را بيشتر مي كرد . قلبم تو سينه فشار مي اورد . كه بمان . نرو . پاهام توان حركت را نداشتناما بايد مي رفتم . ساعت نزديك چهار صبح بود . امير گفت كجا مي خواي بري . خب يه استراحتي همين جا بكن . فردا هم كه جمعه است و تعطيل پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه بايد برم.(اي لعنت بر اين تعارفات) بر خلاف انتظار من كوتاه اومد و خيلي خالصانه گفت : هر جور راحتي . ا نگار يك تشت گنده آب سرد رو سرم خالي كردن . وا رفتم ، برقي كه تو چشم نازنين بعد از تعارف امير پيدا شده بود يك مرتبه خاموش شد.چه بايد مي كردم . بالاخره در حاليكه به خودم به خاطر تعارف احمقانه اي كه كرده بودم لعنت مي فرستادم . خداحافظي كردم و از خونه دايي اينا كه تو خيابون دربند بود بيرون اومدم . سوار ماشينم شدم و مدتي سرم رو روي فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حركت نداشتم بالاخره بعد از مدتي ماشين رو روشن كردم و راه افتادم . اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همين راهم رو دور كردم . در حاليكه به طور معمول بايد از جاده قديم شمرون ، سرازير ميشدم به طرف پايين.بسمت خيابون پهلوي پيچيدم و سپس وارد اتوبان شاهنشاهي شدم . ما اونموقع هنوز تو سي متري نارمك مي شستيم . اتوبان بشدت يخ زده بود طوري كه با هر ترمز، ماشين ، پنجاه ، شصت متر رو زمين سر مي خورد . در سكوت كامل و آرام رانندگي مي كردم. مثل بچه آدم . جوري كه اصلا" از من بعيد بود . تو فكر بودم و اصلا توجهي به محيط اطراف نداشتم . وقتي به خودم اومدم ، ديدم جلوي در خونه هستم . ساعت كمي از شش صبح گذشته بود . وارد خونه كه شدم . ديدم پدرم روبروم واساده ِ. داشت آماده مي شد بره كله پاچه بگيره . سلام كردم : جواب سلامم رو داد و گفت : چه عجب سحر خيز شدي ؟ ظاهرا" متوجه نشده بود كه تازه از راه رسيدم ادامه داد : مهموني ديشب خوش گذشت.گفتم بد نبود . پرسيد : كي اومدي خونه ؟ گفتم : الان يه نگاهي به من كرد وگفت : پس خيلي خوش گذشته خنده دوستانه اي كرد و رفت دنبال كله پاچه . منم يه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت كردم تو رختخواب . خيلي زود خوابم برد . نزديكيهاي پنج بعد از ظهر بود كه با صداي مادرم از خواب بيدار شدم . در حاليكه با متكا آرام به پك و پهلوم مي زد ، ميگفت : بلند شو چه قدر ميخوابي ؟ مگه كوه كندي . بلند شو يا الله بلند شو بعد اضافه كرد ، اين دوستان ناشناستم كه پاشنه تلفن رو صبح تا حالا از جا كندنحرفم نميزنن كه آدم ببينه دردشون چيه ؟ با خودم فكر كردم . من كه دوستي ندارم كه نتونه م حرف بزنه . پرسيدم:كس ديگه اي زنگ نزد. گفت نه پرسيدم هيشكي ؟ گفت : اصول دين مي پرسي ؟و سپس ادامه داد : گفتم نه فقط گوشام تيز شد.پرسيدم : فقط چي ؟ گفت : فقط برادر زاده عزيزم فيلش ياد هندستون كرده بود تلفن زد حال عمه اش را بپرسه. بنظر شما اشكالي داره ، يا بايد از شما اجازه مي گرفت ؟ اينو كه گفت يه مرتبه برق از كلم پريد . نازنين بود زنگ ميزد . بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از يه دوش سريع السير شماره خونه دايي اينارو گرفتم . به زنگ دوم نرسيد . صداي نازنين رو از پشت تلفن شنيدم . با بغض گفت : كجايي ؟ گفتم : توخواب مرگ . دستپاچه گفت : خدا نكنه.گفتم : الان حالم از صد تا مرده ام بدتره . نمي دوني ديشب با چه مصيبتي دل از خونه تون كندم.اين امير نامردم كه دوباره تعارف نكرد . نازي گفت:احمد نميتونم دوري تو رو تحمل كنم . تو رو خدا ، تورو . خدا هرجوري مي توني خودتو به من برسون بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهي به ساعت كردم پنج و چهل دقيقه بود براي ساعت شش ونيم سر پل تجريش قرار گذاشتيم.با سرعت لباس پوشيدم و آماده حركت شدم . كه مامان جلوي در، يقه ام را گرفت و گفت : شازده پسر كجا ؟ . مثل اينكه ما هم مادرتيم . سهمي داريم.تو كه دايم يا اينور و اونوري . يا وقتي هم خونه اي خوابي . يه ماچ مامان خر كني كردمش و گفتم : ما كه در بست كوچيك شماييم . تازه بخشش از بزرگونه.خنده اي كرد و گفت : برو برو كه تو اگه اين زبون نداشتي كه اين همه گلو گير دختراي مردم نمي شدي ، برو برو كه طرف منتظرهبنده خدا نميدونست ايندفعه اين منم كه صيدم نه صياد.


فصل سوم : نجوا



از خونه خارج شدم و پس از خريد چند شاخه گل سرخ به طرف سر پل تجريش حركت كردم . جمعه شب بود و سر پل خيلي شلوغ . اصلا" جاي سوزن انداختن هم نبود.مونده بودم نازنين رو توي اون شلوغي چه جوري پيدا كنم . كه ديدم يكي به شيشه ماشين مي زنه. نگاه كردم ديدم نازنينه . گلها رو از روي صندلي برداشتم كه اون بنشينه . وقتي در رو بست . گلها رو به اون دادم و راه افتادم به طرف خيابون پهلوي ، به اين اميد كه از اون شلوغي نجات پيدا كنيم . اما پهلوي هم شلوغ بود . با استفاده از يك كوچه فرعي كه بخوبي ميشناختمش خودم رو به زعفرانيه رسوندم از اونجا به طرف پارك وي رفتم . سر سه راه تله كابين دور زدم و بعد از قطع مجدد پهلوي وارد اتوبان شاهنشاهي شدم و با هر زحمتي بود خودم رو به خيابون فرشته رسوندم . نزديك تريايي كه صاحبش از دوستام بود ماشين رو پارك كردم و وارد اون شديم . با سفارش ويژه دوستم يه جاي دنج و آروم برامون آماده شد و ما اونجا آروم گرفتيم . دستان نازنين رو گرفتم و اونا رو بوسيدم . اشك توي چشمام حلقه زده بود و اينبار اون بود كه اشگهاي منو با سرانگشتهاي خودش عاشقانه پاك كرد . از روبروي من خودش رو به كنارم رسوند وسرش رو توي بغلم گذاشت . موهاي مشكي بلند و صاف كه خيلي ساده اونارو روي دوشش ريخته بود . صورتي كشيده با ابروهاي بهم پيوسته ، نه سبزه بود نه سرخ و سفيد بر عكس خواهرا و برادرش ، چشمانش كه منو گرفتار كرده بود سياه بود .عين موهاش . قد بلد بود ، تقريبا" هم قد بوديم البته او چند سانتي از من كوتاه تر بود بغلش كردم . گفت احمد من مي ترسم . در حاليكه توي بغلم مي فشردمش ، پرسيدم ، از چي ؟ گفت : از اينكه . نكنه خوابم و دارم خواب ميبينم.نكنه به خودم بيام و ببينم همه اش خواب وخياله و تو مال من نيستي . سرش رو بالا گرفتم تو توچشماش نگاه كردم و بعد بهش گفتم : چشمات رو ببند ، و بعد اون رو بوسيدم . يك بوسه گرم و طولاني . اونهم من رو ميبوسيد . بعد از چند دقيقه دوباره سرش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چشماتو باز كن . چشماش رو باز كرد . گفتم خب : خوابي ؟ گفت : نه . دستاش رو توي دستام گرفتم و دوباره اونارو بوسيدم و گفتم : مطمئن باش خواب نيستي و خواب نمي بيني . اين بار او دست دور گردن من انداخت و مرا بوسيد . تريا پاتوق عشاق بود . به همين دليل دور هرميز يه ديواره يك متر وهفتاد سانتي بود . كه وقتي مي نشستي كسي نمي تونست داخل رو ببينه ، از طرفي گارسون ها هم مي دونستن ، تا صداشون نزدن نبايد مزاحم بشن . به همين دليل بعد از مدتي از نازنين پرسيدم چي مي خوري تا سفارش بدم . از من پرسيد : تو ديشب تا حالا چيزي خوردي ، با خنده گفتم : آره غصه . و بعد پرسيدم تو چي گفت : منم مثل تو پس سفارش اولين شام مشتركمون رو دادم . جوجه كباب ، كه غذاي مورد علاقه نازنين بود . اينو بار ها از زبان دايي شنيده بودم. آخه نازنين عزيز دردونه دايي بود . دايي سه تا دختر و يه پسر داشت . اما نازنين گل سر سبد اونا بود دليلش هم اين بود كه همه بجه هاي ديگه دايي بغير از نازنين به زن دايي شبيه بودن و فقط اين نازنين بود كه به خانواده ما كشيده بود. ما دوتا شباهت زيادي به هم داشتيم . منهاي گيسوان بلند نازنين مشخصاتمون تقريبا " يكي بود.تا ساعت يازده شب همونجا نشستيم و نجوا كرديم . نازي اون شب تولد يكي از دوستاش بود و دايي اينا فكر ميكردن اون به جشن تولد رفته واسه همين من حدود يازده ونيم اونو نزديك خونشون پياده كردم و آنقدر ايستادم تا وارد خونه شد . اون قبل از اينكه پياده بشه به من گفت : كي مي آيي پيشم . آدرس دبيرستانشون رو گرفتم و بهش گفتم ساعت۱فردا خودم ورو بهش مي رسونم . فكر مي كردم حالا كه چند ساعتي باهم بوديم شايد دلم كمي آرومتر شده . اما وقتي داخل خونه شد و در رو پشت سرش بست همه غم دنياي دوباره به دلم برگشت.خدايا چيكار بايد بكنم . تحمل حتي يه لحظه بدون اون برام غير ممكنه.


فصل چهارم : آلبوم

امتحانات معرفي داشت شروعميشد . من با توجه به اينكه سالهاي قبل دو سال جهشي خونده بودم ، امسال سال ششم دبيرستان بودم و بايد براي شركت در امتحانات نهايي توامتحان معرفي قبول ميشدم .البته درسم خيلي خوب بود ، اما بعد از ماجراي پريروز وديروز مخم بهم ريخته بود. مدرسه تق ولق شده بود و راحت ميتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنين برسونم . البته اگر اينطور هم نبود فرقي نمي كرد ، چون من تو مدرسه اونقدر كبكبه و دبدبه داشتم كه بتونم هر موقع كه مي خوام از مدرسه بزنم بيرون . خير سرمون آخه ما جزو هنرمنداي اين مملكت به حساب مي اومديم . بهر صورت برنامه امتحانات معرفي را گرفتم و از مدرسه زدم بيرون . ساعت ده وبيست سه دقيقه بود وتا ساعت يك هنوز كلي وقت داشتم . واسه همين تصميم گرفتم اول يه سري به راديو ، تو ميدون ارك بزنم . واسه همين گاز ماشين رو گرفتم . ساعت يازده وپنج دقيقه بود كه به راديو رسيدم . وقتي وارد شدم به اولين كسي كه برخوردم استاد صادق بهرامي بود خيلي دوستش داشتم يه جورايي شبيه پدر بزرگ مرحومم بود ، كسي كه تو زندگيم خيلي بهش مديونم . بعد فرهنگ روديدم . ما با هم تو يه سريال كار ميكرديم ، خوش و بش كوتاهي كرديم و گذشتيم ، ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من . بهر صورت كارهام و رديف كردم و يازده و چهل دقيقه از راديو خارج شدم و يه راست به طرف تجريش رفتم . وقتي رسيدم اولين دانش آموزان داشتند از دبيرستان خارج مي شدند . نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود. و اصلا" حواسم نبود كه بد جايي ايستادم . ضربه اي به شيشه ماشين ، من رو به خودم آورد.يه سروان راهنمايي ورانندگي بود كه به شيشه ماشين مي زد . شيشه رو پايين دادم : گفت گواهينامه. منم كه گواهي نامه نداشتم . ناچار بودم از حربه هميشگي استفاده كنم . البته ايندفعه با يد كمي پياز داغ بيشتر ميكردم .در حاليكه طرف سروان بود سينه ام را صاف كردم و گفتم : جناب سرهنگ راستش گواهينامه ام همراهم نيست . الان هم عجله دارم بايد هرچه زودتر خودمون رو براي ضبط برنامه به راديو برسونيم . همكار بازيگرمون دانش آموز اين مدرسه است و من اومدم دنبالش . بعد كارت شناسايي راديو و تلويزيون رو در آوردم و بهش نشون دادم . با ديدن كارت دست و پاش شل شد و گفت : آخه بد جايي واسادين . بعد گفت : پس حداقل يه ذره بگيريد بغل تر ، بعد هم كارتم رو پس داد و يه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشين هاي ديگه عجب تيزابي بود اين كارت شناسايي ما ، رو ژنرال ميذاشتي آب ميشد . چه برسه به يه سروانچند دقيقه اي طول كشيد ، تا نازنين رو ديدم كه داره خودش رو از لاي هم مدرسه اي هاش به بيرون مدرسه مي كشه .

فصل چهارم : آلبوم

امتحانات معرفي داشت شروع ميشد . من با توجه به اينكه سالهاي قبل دو سال جهشي خونده بودم ، امسال سال ششم دبيرستان بودم و بايد براي شركت در امتحانات نهايي توامتحان معرفي قبول ميشدم .البته درسم خيلي خوب بود ، اما بعد از ماجراي پريروز وديروز مخم بهم ريخته بود. مدرسه تق ولق شده بود و راحت ميتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنين برسونم . البته اگر اينطور هم نبود فرقي نمي كرد ، چون من تو مدرسه اونقدر كبكبه و دبدبه داشتم كه بتونم هر موقع كه مي خوام از مدرسه بزنم بيرون . خير سرمون آخه ما جزو هنرمنداي اين مملكت به حساب مي اومديم . بهر صورت برنامه امتحانات معرفي را گرفتم و از مدرسه زدم بيرون . ساعت ده وبيست سه دقيقه بود وتا ساعت يك هنوز كلي وقت داشتم . واسه همين تصميم گرفتم اول يه سري به راديو ، تو ميدون ارك بزنم . واسه همين گاز ماشين رو گرفتم . ساعت يازده وپنج دقيقه بود كه به راديو رسيدم . وقتي وارد شدم به اولين كسي كه برخوردم استاد صادق بهرامي بود خيلي دوستش داشتم يه جورايي شبيه پدر بزرگ مرحومم بود ، كسي كه تو زندگيم خيلي بهش مديونم . بعد فرهنگ روديدم . ما با هم تو يه سريال كار ميكرديم ، خوش و بش كوتاهي كرديم و گذشتيم ، ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من . بهر صورت كارهام و رديف كردم و يازده و چهل دقيقه از راديو خارج شدم و يه راست به طرف تجريش رفتم . وقتي رسيدم اولين دانش آموزان داشتند از دبيرستان خارج مي شدند . نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود. و اصلا" حواسم نبود كه بد جايي ايستادم . ضربه اي به شيشه ماشين ، من رو به خودم آورد.يه سروان راهنمايي ورانندگي بود كه به شيشه ماشين مي زد . شيشه رو پايين دادم : گفت گواهينامه. منم كه گواهي نامه نداشتم . ناچار بودم از حربه هميشگي استفاده كنم . البته ايندفعه با يد كمي پياز داغ بيشتر ميكردم .در حاليكه طرف سروان بود سينه ام را صاف كردم و گفتم : جناب سرهنگ راستش گواهينامه ام همراهم نيست . الان هم عجله دارم بايد هرچه زودتر خودمون رو براي ضبط برنامه به راديو برسونيم . همكار بازيگرمون دانش آموز اين مدرسه است و من اومدم دنبالش . بعد كارت شناسايي راديو و تلويزيون رو در آوردم و بهش نشون دادم . با ديدن كارت دست و پاش شل شد و گفت : آخه بد جايي واسادين . بعد گفت : پس حداقل يه ذره بگيريد بغل تر ، بعد هم كارتم رو پس داد و يه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشين هاي ديگه عجب تيزابي بود اين كارت شناسايي ما ، رو ژنرال ميذاشتي آب ميشد . چه برسه به يه سروانچند دقيقه اي طول كشيد ، تا نازنين رو ديدم كه داره خودش رو از لاي هم مدرسه اي هاش به بيرون مدرسه مي كشه . يه بوق زدم . دستي تكون داد و به طرف ماشين اومد و سو ار شد . گفت سريع تر برو تا كسي مارو نديده . ماشين رو روشن كردم و راه افتادم . وقتي به محل نسبتا" خلوتي رسيديم نازنين دست انداخت گردنم و گونه ام رو بوسيد . من كه اون لحظه منتظر چنين كاري نبودم.نزديك بود يه راست برم تو سطل بزرگ زباله اي كه كنار خيابون بود . اما ماشين رو به سرعت كنترل كردم و كمي جلوتر يه جاي مناسب پارك كردم . در همين حال نازنين از توي كيفش يه آلبوم در آورد و دست من داد . با كنجكاوي شروع به ورق زدن اون كردم . خداي من يه آلبوم پراز عكسهاي من . عكسهايي كه در زمان ها و مكانهاي مختلف خودش بدون اينكه من و يا كس ديگه اي متوجه بشيم گرفته بود . اينبار ديگه واقعا" شوكه شده بودم . خداي من نازنين بيچاره من يكسال ونيم بود من رو عاشقانه دوست داشت و من منه احمق ، من لعنتي اينو نفهميده بودم . من چقدر كور بودم كه اين همه عشق رو تو چشماي اون نخونده بودم . سرم رو بلند كردم ديدم داره گريه ميكنه دستاش روگرفتم و گفتم نازنين من .، من مال تو ام ، تا ابد ، تا هر موقع كه تو بخواي . گريه نكن . خواهش مي كنم . و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم.بعد از مدتي به پيشنهاد من به خيابون پهلوي بر گشتيم و رفتيم رستوران فرانكفورتر و يه غذاي سبك خورديم . نازي بايد به خونه ميرفت . البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسايلم رو جمع جور كنم و به خونه ببرم.واسه همين با هم قرار گذاشتيم . او نو نزديك خونه پياده كنم و برم بعد ار يك ربع برگردم. همين كار رو كرديم . وقتي من در زدم زن دايي از پشت اف اف پرسيد كيه ؟ من جواب دادم : منم زن دايي ، احمد . با خوشرويي ، جواب سلامم رو داد و در را باز كرد . وقتي وارد شدم ديدم تو راهرو منتظرمنه . به استقبالم اومد و من رو برد به اتاق مهمون خونه .بعد از كمي ، نازنين با يه سيني شربت وارد شد و سلام كرد انگار نه انگار كه ما چند دقيقه قبل باهم بوديم ، منم كه بازيگر مادر زاد بودم جلوي پاش بلند شدم و جواب سلامش رو دادم و بعد از بر داشتن يه ليوان شربت سر جام نشستم . زن دايي شروع كرد احوالپرسي مفصل از مامان و بابا اينا و بعد از حال خودم . در پايان هم گفت : من نميدونم احمد جان تو مهره مار داري يا چيزي ديگه.اين داييت با اينكه اين همه خواهر زاده ، برادر زاده داره ، همه اش نقل زبونش تويي . گاهي وقتها شك ميكنم تو رو بشتر دوست داره يا امير رو.ماشا الله هم درسخوني ، هم كار با ارزش ومهمي داري . هم تو اجتماع واسه خودت كسي هستي ، اونم تو اين سن و سال ، راستش دروغ چرا . منم به مامانت حسوديم ميشه . تشكر كردم و گفتم : زن دايي دل به دل راه داره . منم شما و دايي رو خيلي دوست دارم . بعد از كمي از اين در اون در حرف زدن گفتم:من با اجازه تون اومدم وسايلم رو ببرم گفت : اتفاقا" ديشب نازي جون همه رو براتون جمع جور كرده و يه گوشه گذاشته. و بعد به نازنين گفت:مادر وسايل احمد جان رو نشونش مي دي . بازم خيط كرده بودم ، با اين حرفي كه زده بودم بايد وسايلم رو كولم مي گذاشتم و از خونه دايي اينا مي زدم بيرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسيد . نازنين گفت : ببخشين احمد آقا از اينجا يه سره ميرين خونه ؟ گفتم چطور مگه ؟ گفت : راستش من مي خواستم برم بازار صفويه يه كمي خريد كنم ، گفتم اگه مسيرتون از خيابون پهلويه منم مزاحمتون بشم . زن دايي يه چشم غره اي بهش رفت و بعد گفت : اين حرف چيه دختر چرا مزاحم احمد جان مي شي ؟ شايد كار داشته باشه.فورا" وسط حرفش دويدم و گفتم : زن دايي ، من كه با شما تعارف ندارم . من امروز هيچكاري ندارم . واسه اينكه مطمئن بشيد اصلا" نازنين رو مي برم و خودمم برش مي گردونم . زن دايي گفت : آخه باعث زحمت ميشه . گفتم : دست شما درد نكنه ، مگه ما اين حرفارو با هم داريم . نازنين هم گفت : پس من مي رم حاضر بشم . و فوري از اتاق خارج شد كه جاي هيچ حرفي باقي نمونه . منم زن دايي رو به حرف گرفتم كه نكنه بر سراغ نازنين . وقتي نازي بر گشت . با كمك همديگه استريو و ساير وسايل رو توي صندوق عقب ماشين قرار داديم و بعد از خداحافظي از زن دايي براي اولين بار در دو روز گذشته با خيال راحت راه افتاديم . وفتي وارد خيابون اصلي شديم زدم زير خنده و گفتم : بابا تو ديگه كي هستي ؟ ولي خوب موقعه اي به دادم رسيدي . بازم داشتم خراب مي كردم.اونم خنديد و گفت : عاشق و بي قرار تو گفتم : نه. تو مالك قلب من هستي و دستش رو توي دستم گرفتم.


فصل پنجم : خواجه حافظ



با هرجون كندني بود امتحانات معرفي رو پشت سر گذاشتم . البته بدون اغراق با جون كندن. يواش يواش بوي عيد داشت ميومد . توي اين مدت . تولد نازنين رو هم با يه جشن كوچيك و زيباي دونفره پشت سر گذاشتيم . يه پسر خاله داشتم بنام داريوش كه خيلي با هم اياق بوديم . خيلي از برنامه هامون با هم بود.مدتي بود ازش دوري مي كردم . دليلش هم اين بود كه خيلي تيز بود ، اگه يكم دور و ور من مي گشت ، متوجه ماجرا مي شد . از دهنش نگو كه لق مادر زاد بود هيچ خبري رو بيشتر از چند دقيقه نمي تونست پيش خودش نگهداره . عين خاله زنكها كافي بود يه چيزي رو كشف كنه . عا لم و آدم دنيا مي فهميدن . اما بالا خره اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاد . تعطيلات عيد بالاخره گير آقا داريوش افتاديم . اون قدر به پرو پاي من پيچيد تا ته و توي ماجرا رو در آورد. ديكه كاريش نمي شد كرد . فقط ازش قول گرفتم كه مرد و مردونه فعلا به كسي چيزي نگه . اونم يه قول صد درصد داد و رفت دنبال كارش . من و نازنين هم با هزار كلك و حقه به ملاقاتهاي پنهوني خودمون ادامه داديم تا پايان هفته اول عيد اما چشمت روز بد نبينه ، روز نهم فروردين بود من براي ديدن نازنين رفته بودم . بعد از ظهر كه برگشتم . مطابق معمول بعد از يه سلام و عليك كوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز يه جور ديگه بود. اما من به روي خودم نياوردم . چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه مادرم با اخمهاي تو هم وارد اتاق شد . دوباره سلام كردم . يه عليك سنگين بهم فهموند كه زبون بازي كاري از پيش نمي بره پرسيدم : اتفاقي افتاده ؟ مادرم نگاه معني داري به من كرد وگفت : اينو از شما بايد پرسيد.من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ من چيكاره ام كه بايد از من پرسيد. با لحن طعنه آميزي گفت : عاشق عزيزم ، عاشق اينو كه گفت ، وارفتم.فهميدم داريوش نامرد آخر بند و آب داده . يه مكث كوتاه كردم ، نمي دونستم تا چه حد ماجرا درز پيدا كرده . . واسه همين گفتم گناه كردم ؟ مادرم تير خلاص رو خالي كرد : نه عزيزم گناه نكردي . بعد با لحني عصبي ادامه داد:اما بفرماييد تشريف ببريد بالا منزل دايي جان ، خودتان جواب ايشان را بدهيد. منتظرتان هستند . سرم گيج افتاد . نشستم رو تخت . مادرم بي اعتناء به من ادامه داد ، الان نازنين بيچاره داره هم به جاي خودش ، هم به جاي حضرت عالي جواب پس مي ده . اينو كه گفت : با عصبانيت گفتم : مگه ما چيكار كرديم مگه چه گناهي مرتكب شديم كه بايد جواب پس بديمخوب عاشق هم شديم . مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداريم عاشق بشيم . و همزمان اشك از چشمام جاري شد . مادرم در حاليكه سعي مي كرد ، نشون بده هنوز عصبانيه اومد چند تا آروم تو پشت من زد و گفت : بلند شو خرس گنده . مرد كه گريه نمي كنه . خب عاشق شدين بسيار خب هركي خربزه مي خوره پاي لرزشم مي شينه . حالا به جاي اين ادا اطوارها بلندشو بريم خونه داييت به داد نازنين بيچاره برسيم . اين رو گفت و اضافه كرد : من ميرم آماده بشم . قبل ازاينكه از در خارج بشه گفتم بابا.گفت : همه فهميدن ، پسر خنگ . آخه تو نميدوني اين خواهر زاده خل و چل من ، دهنش چفت وبس درست و حسابي نداره ؟ بلافاصله پرسيدم:عصبانيه ؟

فصل پنجم : خواجه حافظ



با هرجون كندني بود امتحانات معرفي رو پشت سر گذاشتم . البته بدون اغراق با جون كندن. يواش يواش بوي عيد داشت ميومد . توي اين مدت . تولد نازنين رو هم با يه جشن كوچيك و زيباي دونفره پشت سر گذاشتيم . يه پسر خاله داشتم بنام داريوش كه خيلي با هم اياق بوديم . خيلي از برنامه هامون با هم بود.مدتي بود ازش دوري مي كردم . دليلش هم اين بود كه خيلي تيز بود ، اگه يكم دور و ور من مي گشت ، متوجه ماجرا مي شد . از دهنش نگو كه لق مادر زاد بود هيچ خبري رو بيشتر از چند دقيقه نمي تونست پيش خودش نگهداره . عين خاله زنكها كافي بود يه چيزي رو كشف كنه . عا لم و آدم دنيا مي فهميدن . اما بالا خره اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاد . تعطيلات عيد بالاخره گير آقا داريوش افتاديم . اون قدر به پرو پاي من پيچيد تا ته و توي ماجرا رو در آورد. ديكه كاريش نمي شد كرد . فقط ازش قول گرفتم كه مرد و مردونه فعلا به كسي چيزي نگه . اونم يه قول صد درصد داد و رفت دنبال كارش . من و نازنين هم با هزار كلك و حقه به ملاقاتهاي پنهوني خودمون ادامه داديم تا پايان هفته اول عيد اما چشمت روز بد نبينه ، روز نهم فروردين بود من براي ديدن نازنين رفته بودم . بعد از ظهر كه برگشتم . مطابق معمول بعد از يه سلام و عليك كوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز يه جور ديگه بود. اما من به روي خودم نياوردم . چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه مادرم با اخمهاي تو هم وارد اتاق شد . دوباره سلام كردم . يه عليك سنگين بهم فهموند كه زبون بازي كاري از پيش نمي بره پرسيدم : اتفاقي افتاده ؟ مادرم نگاه معني داري به من كرد وگفت : اينو از شما بايد پرسيد.من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ من چيكاره ام كه بايد از من پرسيد. با لحن طعنه آميزي گفت : عاشق عزيزم ، عاشق اينو كه گفت ، وارفتم.فهميدم داريوش نامرد آخر بند و آب داده . يه مكث كوتاه كردم ، نمي دونستم تا چه حد ماجرا درز پيدا كرده . . واسه همين گفتم گناه كردم ؟ مادرم تير خلاص رو خالي كرد : نه عزيزم گناه نكردي . بعد با لحني عصبي ادامه داد:اما بفرماييد تشريف ببريد بالا منزل دايي جان ، خودتان جواب ايشان را بدهيد. منتظرتان هستند . سرم گيج افتاد . نشستم رو تخت . مادرم بي اعتناء به من ادامه داد ، الان نازنين بيچاره داره هم به جاي خودش ، هم به جاي حضرت عالي جواب پس مي ده . اينو كه گفت : با عصبانيت گفتم : مگه ما چيكار كرديم مگه چه گناهي مرتكب شديم كه بايد جواب پس بديمخوب عاشق هم شديم . مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداريم عاشق بشيم . و همزمان اشك از چشمام جاري شد . مادرم در حاليكه سعي مي كرد ، نشون بده هنوز عصبانيه اومد چند تا آروم تو پشت من زد و گفت : بلند شو خرس گنده . مرد كه گريه نمي كنه . خب عاشق شدين بسيار خب هركي خربزه مي خوره پاي لرزشم مي شينه . حالا به جاي اين ادا اطوارها بلندشو بريم خونه داييت به داد نازنين بيچاره برسيم . اين رو گفت و اضافه كرد : من ميرم آماده بشم . قبل ازاينكه از در خارج بشه گفتم بابا.گفت : همه فهميدن ، پسر خنگ . آخه تو نميدوني اين خواهر زاده خل و چل من ، دهنش چفت وبس درست و حسابي نداره ؟ بلافاصله پرسيدم:عصبانيه ؟ گفت : كي ؟ بابات ؟ با سر تاييد كردم . گفت : از موقعي كه فهميده همه اش ميخنده . نفس راحتي كشيدم . گفتم حد اقل تو اين جناح در گيريه زيادي ندارم . مونده بودم با دايي چه جوري رو برو بشم . به درگاه خدا دعا كردم كه با نازنين برخورد تندي نكرده باشه. ده دقيقه بعد منو مامان و بابا كه همه اش منو نيگاه ميكرد و مي زد زير خنده از خونه خارج شديم.بدستور مامان كه حالا فرماندهي عمليات رو بعهده داشت . جلوي يه قنادي و گل فروشي نگه داشتم و اون رفت يه دسته گل و يك جعبه شيريني خريد و برگشت.تو همين فاصله پدرم سرش آورد درگوشم و گفت : خوشم اومد.درست دست گذاشتي رو گل سرسبد فاميل . گفتم : بابا چي ميگي ؟ گفت : نترس من باهاتم هوات رو دارم انتخابت بيسته . بابام و تا حالا اينقدر شنگول نديده بودم . يه كم ته دلم قرص تر شد . اما هنوز نگران نازنين بودم ، بالاخره رسيديم پشت در خونه دايي اينا ، مامان دستش رو گذاشت رو زنگ و فشار داد . بدون اينكه پاسخي بشنويم در باز شد. از توي اف اف صداي دعوا و مرافعه شنيده ميشد دلم هري ريخت پايين ، نگران نازنين بودم ، نه خودم . مامان و بابا نگاهي به هم كردن و مامان فوري در و هل داد و وارد خونه شد. بابا هم پشت سرش همين موقع زن دايي به پيشواز اومد و پس از سلام و احوالپرسي ما رو به طرف اتاق پذيرايي راهنمايي كرد . مامان خيلي با احتياط پرسيد : خان داداش نيست ؟ زن دايي در حاليكه نگراني رو ميشد توي چهره اش ديد . گفت چرا الان مياد . بالاست . تو اتاق نازنين . رنگ و روي مامان هم از شنيدن اين حرف پريدبرامون مسجل شد كه در همين زمان دايي از در وارد شد . همه به احترام از جامون بلند شديم و سلام كرديم . دايي جواب سلام همه رو داد. اما وقتي از كنار من عبور مي كرد زير لب گفت : خوشم باشه كه اينطور.اينبار برق سه فاز بود كه از گوشم پريد ديگه مطمئن شدم كه اگه امروز سالم از خونه دايي اينا پام رو بزارم بيرون خوش شانس ترين مرد عالمم.از ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم : دايي جون با صداي بلند گفت:ساكت. ديگه اشهدم رو خوندم . دايي به طرف بابا رفت و در گوش اون يه چيزايي گفت . و بابا يه نيگاهي به من كرد و آهسته سرش رو چند بار تكون داد . به اين معني كه هيچ كاري از اون بر نمي آد. دايي جون چند سالي از بابا بزرگتر بود . و گذشته از سن بيشتر بسيار مورد احترام بابا بود . البته در خيلي از كارها از بابا م مي گرفت و بابا هم متقابلا" براي انجام كارهاي مهمش حتما از دايي جون صلاح و م مي كرد . زماني كه بابا اعلام عقب نشيني كرد.وا رفتم كور سو اميدي كه به طرفداري بابا داشتم به خاموشي گراييدچه سرنوشتي در انتظار ما بود اين فكر داشت ديوونم مي كرد . كه دايي رو به بابا كرد و گفت : نصرت خان تو ماجراي اصفر طواف رو نبايد ديده باشي ، چون مربوط به پنجاه سال پيشه . اما حتما" باباي خدا بيامرزت برات تعريف كرده كه آقا سيد كمال چه بلايي سرش آورد. بابا گفت: بله.گفت : ميخوام همون بلا رو من سر پسرت بيارم ، بابا مثه ترقه از جاش پريد و گفت : نه. نصرالله خان خدارو خوش نمي اد جوونه . حالا يه غلطي كرده شما بايد گذشت كني سرم گيج رفت . ديگه صدايي نمي شنيدم . با اينكه نمي دونستم . اصغر طواف كي بوده و آقا سيد كمال چه بلايي سرش آورده . فهميدم كه مجازات سختي برام در نظر گرفته شده . كه بابام اينجور ناچار به عز و التماس پيش دايي شده . و ميدونستم ديگه حتي بابا قادر به تغيير عقيده دايي جان نيست . عين يه بره كه توي مسلخ گير كرده و هيچ راه فراي هم نداره خودم رو به دست سرنوشتي سپردم كه ازش بي اطلاع بودم. بعد از اثر نه بخشيدن التماس هاي مامان . بابا پرسيد كي مي خواهيد تنبيه رو انجام بدين ؟ دايي گفت شب سيزده بدر در ويلاي محمود آباد و در حضور تمامي فاميل. بابا شهامت بخرج داد و گفت : نصرالله خان حداقل در اين مورد روي منو زمين نندازين و اجازه بدين اين تنبيه خصوصي انجام بشه . دايي گفت:معاذالله . همه كساني كه از اين ماجرا باخبر شدن بايد در مراسم تنبيه حضور داشته باشند . و بعد سوال كرد. كي نفهميده ؟ بابا سرش رو پايين انداخت و گفت : فقط خواجه حافظ . دايي گفت : پس تمام . اين شازده پسر هم ديگه حق نداره تا صبح روز دوازدهم فروردين با نازنين هيچگونه تماسي داشته باشه.روز دوازدهم ، مرد ومردونه براي وداع آخر ساعت چهار صبح مي آد نازنين رو بر مي داره و به شمال مي ره تا ما هم خودمون رو به اونجا برسونيم . اين اجازه رو ميدم كه آخرين وداع رو قبل از مجازات با هم داشته باشن . راستش بعد از ساعتي ترس و التهاب اين يه جمله دايي خوشحالم كرد ، چون فرصتي بدست آورده بودم كه چند ساعتي دوباره با نازنين تنها باشم هرچند براي وداع . در حاليكه توي اين افكار غوطه مي خوردم دايي با نوك عصايي كه در دست داشت اروم به زانوي من زد و گفت : به شرط اينكه كه قول مردانه بده اينكه نازنين رو صحيح و سالم توي ويلا تحويل بده و يه وقت كار احمقانه اي انجام نده . فوري گفتم:دايي جون قول ميدم. دايي گفت : خوبه. زبونت دوباره كار افتاد.سرم و از خجالت پايين انداختم. بد از دقايقي از خونه دايي اينها بدون اينكه لحظه اي بتونم نازنينم رو ببينم خارج شديم. يازدهم فروردين سال۱۳۵۵يكي از تلخ ترين روزهاي زندگي من بود انگار نميخواست تموم بشه . تا شب و تا ساعت سه صبح كه از خونه براي رفتن به خونه دايي خارج شدم صد بار جونم به لبم رسيد. موقع حركت مامان هزار بار بهم سفارش كرد . مواظب خودم باشم.آروم رانندگي بكنم . و حواسم به جاده باشه . ساعت سه وربع رسيدم دم خونه دايي اينا هم خيابونها خلوت بود و هم من ديوانه وار رانندگي كردم . خيلي زود رسيده بودم . دايي هم بسيار مقرارتي بود ، بخصوص الان كه مورد خشم و غضب هم واقع شده بودم . بايد مراقب مي بودم . كه دسته گل جديدي آب ندم.واسه همين توي ماشين نشستم و به حرفهايي كه بايد به نازنين بزنم فكر مي كردم. راستش حتي به اين فكر كردم كه با هم فرار كنيم عين فيلمها و داستانهاي عاشقانه . اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه با توجه به اخلاق دايي جان اين كار فقط مسئله رو بغرنج تر ميكنه . باز حالا اين شانس رو داشتيم كه با پا در مياني دايي هاي ديگه , مخصوصا دايي بزرگم ، مورد عفو و گذشت قرار بگيريم وحتي شايد تو همين افكار بودم كه ديدم در خونه دايي اينا باز شد ونازنين از خونه خارج شد . دايي هم پشت سرش بيرون اومد . وقتي به ماشين رسيدند نازنين بدستور دايي در ماشين رو باز كرد و رو صندلي نشست.دايي سرش رو تو ماشين آورد و گفت : فقط قولت يادت نره . مرد و وقولش . در حاليكه زبونم بند اومده بود يه چشمي گفتم و دايي در و بست و اجازه حركت داد.آروم حركت كردم .از توي آينه ديدم كه تا از كوچه خارج نشديم دايي وارد خونه نشد . سكوتي سنگين بين من و نازنين حاكم شده بود وفقط وقتي اين سكوت شكست كه پاسگاه پليس راه جاجرود رو پشت سر گذاشتيم ناگهان و بي مقدمه بغض نازنين تركيد و شروع كرد ، آروم آروم گريه كردن . آسمون ديگه روشن شده بود.كنار يه رستوران نگه داشتم و پياده شديم . نهر آب خنكي كه محصول ذوب شدن برفها بود از جلوي رستوران مي گذشت . مشتي از اين آب رو به صورت نازنين زدم و صورتش رو از اشك پاك كردم بعد آبي به صورت خودم پاشيدم. اشتها نداشتيم.هيچ كدوم فقط دوتا چايي خورديم و دوباره راه افتاديم . از نازنين پرسيدم . دايي خيلي اذيتت كرد ؟ نازنين گفت : نه اصلا" كاري با هام نداشت.گفتم : ولي پريروز كه ما اومديم صداي داد و فرياد مي اومد . كمي فكر كرد و گفت : اون صداي تلويزيون بود . خوشحال شدم . كه نازنيم مورد خشم واقع نشده.نازنين گفت : بابا تنبيه مارو گذاشته جلوي جمع انجام بده . و حتما اينكار رو انجام خواهد داد . بابا هر حرفي بزنه حتما" عمل مي كنه ؟ جوري اين جمله رو با ترس ادا كرد كه آرامش نسبي كه پيدا كرده بودم دوباره به هراس از تنبيهي كه بزودي زمانش فرا مي رسيد بدل گشت . ساعت حدود هشت و نيم بود كه به مجموعه ويلاهاي خانوادگيمون در محمود آباد رسيديم و اين يه ركورد بود براي من . چهار ساعت ونيم . درحاليكه پيش ازاين من هرگز ركوردي بيشتر ازدو ساعت و چهل دقيقه براي رسيدن به ويلا نداشتم . خودم خنده ام گرفت . ماشين را جلوي ويلاي خودمون پارك كردم و به اتفاق نازنين به كنار ساحل رفتيم . و ساعات باقي مانده به تنبيه را به آخرين نجواهاي عاشقانه پرداختيم.


فصل ششم : جواب دایی رو چی بدم.

نميدونستيم چه خوابي برامون ديدن . كنار ساحل در حاليكه دست نازنين توي دستم بود قدم مي زديم ، سكوت بين ما حاكم مطلق بود . گاهي مي نشستيم و تو چشماي هم نگاه مي كرديم و چشمامون پر اشك مي شد . اما انگار لبهامون رو به هم دوخته بودن . حدود ساعت دو بود كه نسترن خواهر كوچيكه نازنين با يه سيني غذا به سراغ ما اومد و گفت : بابا گفته بايد تا ته اش رو بخورين و حق ندارين چيزي از اين غذا رو برگردونين.ميخواستن زجر كشمون كنن. مي دونستن توي اون لحظات حتي فرو دادن يك لقمه غذا هم از گلوهايي كه كيپ بغض مشكله ، چه برسه به اون همه غذ ا . تصميم گرفتم همه غذا هارو بعد از رفتن نسترن سر به نيست كنم.اما نسترن گفت : من بايد بمونم تا شما همه غذا هارو بخورين و ظرفها ببرم و به بابا گزارش بدم.گير داده بودن ، اونم سه پيچه . فرياد زدم : نمي خوام بخورم . اصلا" ميخوام اونقدر غذا نخورم تا بميرم.نازنين دستش رو جلوي دهنم گرفت كه ديگه ادامه ندم . بعد كمي از خورشت ها رو روي برنج ريخت و قاشق رو پر كرد و جلوي دهن من آورد و گفت : بخور عزيزم.بي اختيار دهنم رو باز كردم . واون غذا رو توي دهنم گذاشت و قاشق دوم.منم قاشقم رو پر كردم ودهان اون گذاشتم . يكمرتبه اشتهايي پيدا كردم به وسعت همه گرسنگي هاي تاريخ بشر . هيچ چي توي ظرف باقي نمونده بود . نسترن در حاليكه ظرفها رو براي بردن دسته مي كرد گفت : خوب شد اشتها نداشتين و گرنه من رو هم با غذا مي خوردين.من و نازنين بعد از دو روز بي اختيار لحظه اي لبهامون به خنده باز شد و فراموش كرديم كه در چه وضعيتي هستيم.نسترن موقع رفتن گفت : راستي بابا گفت تا قبل از غروب آفتاب حق ندارين به ويلا بر گردين و هر موقع وقت برگشتن تون برسه ميآن دنبالتون.اين هم خوب بود و هم بد . خوب بود چونكه ما بازهم چند ساعتي بيشتر براي با هم بودن زمان داشتيم و بد بود به اين دليل كه داشتن تدارك سنگيني براي تنبيه ما مي ديدن . تصميم گرفتم ديگه به آنچه كه قرار بود به سرمان بياورند فكر نكنم . دست نازنين رو گرفتم و به يه منطقه دنج كه فقط خودم بلد بودم رفتيم و تا غروب با هم درد دل كرديم.با فرو رفتن خورشيد تو دل آبهاي درياي خزر به نزديك ويلا برگشتيم كه مجريان حكم براحتي بتونند ما را پيدا كنند ، ديگه آسمون كاملا" تاريك شده بود كه بچه ها از راه رسيدن هيچكدوم مثل سابق نبودند . خيلي خشگ گفتند : وقتش رسيده . داريوش وچهار نفر ديگه به سمت من و امير و نسرين به طرف نازنين رفتند . اول دستهاي من رو از پشت محكم بستند و بعد يه كيسه سياه رو سرم كشيدند . هيچ جا رو نمي تونستم ببينم . راستش ترسيدم . اينكار خيلي غير عادي بود و اصلا منتظر چنين برخوردي نبودم .

فصل ششم : جواب دایی رو چی بدم.

نميدونستيم چه خوابي برامون ديدن . كنار ساحل در حاليكه دست نازنين توي دستم بود قدم مي زديم ، سكوت بين ما حاكم مطلق بود . گاهي مي نشستيم و تو چشماي هم نگاه مي كرديم و چشمامون پر اشك مي شد . اما انگار لبهامون رو به هم دوخته بودن . حدود ساعت دو بود كه نسترن خواهر كوچيكه نازنين با يه سيني غذا به سراغ ما اومد و گفت : بابا گفته بايد تا ته اش رو بخورين و حق ندارين چيزي از اين غذا رو برگردونين.ميخواستن زجر كشمون كنن. مي دونستن توي اون لحظات حتي فرو دادن يك لقمه غذا هم از گلوهايي كه كيپ بغض مشكله ، چه برسه به اون همه غذ ا . تصميم گرفتم همه غذا هارو بعد از رفتن نسترن سر به نيست كنم.اما نسترن گفت : من بايد بمونم تا شما همه غذا هارو بخورين و ظرفها ببرم و به بابا گزارش بدم.گير داده بودن ، اونم سه پيچه . فرياد زدم : نمي خوام بخورم . اصلا" ميخوام اونقدر غذا نخورم تا بميرم.نازنين دستش رو جلوي دهنم گرفت كه ديگه ادامه ندم . بعد كمي از خورشت ها رو روي برنج ريخت و قاشق رو پر كرد و جلوي دهن من آورد و گفت : بخور عزيزم.بي اختيار دهنم رو باز كردم . واون غذا رو توي دهنم گذاشت و قاشق دوم.منم قاشقم رو پر كردم ودهان اون گذاشتم . يكمرتبه اشتهايي پيدا كردم به وسعت همه گرسنگي هاي تاريخ بشر . هيچ چي توي ظرف باقي نمونده بود . نسترن در حاليكه ظرفها رو براي بردن دسته مي كرد گفت : خوب شد اشتها نداشتين و گرنه من رو هم با غذا مي خوردين.من و نازنين بعد از دو روز بي اختيار لحظه اي لبهامون به خنده باز شد و فراموش كرديم كه در چه وضعيتي هستيم.نسترن موقع رفتن گفت : راستي بابا گفت تا قبل از غروب آفتاب حق ندارين به ويلا بر گردين و هر موقع وقت برگشتن تون برسه ميآن دنبالتون.اين هم خوب بود و هم بد . خوب بود چونكه ما بازهم چند ساعتي بيشتر براي با هم بودن زمان داشتيم و بد بود به اين دليل كه داشتن تدارك سنگيني براي تنبيه ما مي ديدن . تصميم گرفتم ديگه به آنچه كه قرار بود به سرمان بياورند فكر نكنم . دست نازنين رو گرفتم و به يه منطقه دنج كه فقط خودم بلد بودم رفتيم و تا غروب با هم درد دل كرديم.با فرو رفتن خورشيد تو دل آبهاي درياي خزر به نزديك ويلا برگشتيم كه مجريان حكم براحتي بتونند ما را پيدا كنند ، ديگه آسمون كاملا" تاريك شده بود كه بچه ها از راه رسيدن هيچكدوم مثل سابق نبودند . خيلي خشگ گفتند : وقتش رسيده . داريوش وچهار نفر ديگه به سمت من و امير و نسرين به طرف نازنين رفتند . اول دستهاي من رو از پشت محكم بستند و بعد يه كيسه سياه رو سرم كشيدند . هيچ جا رو نمي تونستم ببينم . راستش ترسيدم . اينكار خيلي غير عادي بود و اصلا منتظر چنين برخوردي نبودم . با نازنين هم همين كار رو كردن.زماني كه داريوش داشت دستاي منو مي بست آهسته بهش گفتم : خيلي نامردي.يه خنده مصنوعي كرد و گفت : مي دونم.ما رو با چشم و دست بسته به ويلا بردن و فقط زماني چشماي منو باز كردن كه توي ويلاي خودمون بوديم . مامان روبروم واساده بود و اشك تو چشماش حلقه زده بود.گفت : مادر چه كردي با خودت . و بعد ادامه داد : برو فعلا" يه دوش بگير راستش كمي ترسم بيشتر شد . اگر اندكي شك داشتم و اميدوار بودم همه اينكار ها براي ترساندن ما و ذهره چشم گرفتن از بقيه جوناي فاميله ، با اين حرف مادرم به اين نتيجه رسيدم مسئله خيلي جديست . يه لحظه با خودم گفتم : كاشكي با نازنين فرار مي كرديم.به خودم لعنت فرستادم كه چرا اينكار رو نكردم.اما ديگه راه پس و پيش نداشتم وبايد خودم ونازنين رو به دست پر قدرت تقدير و سرنوشت مي سپردم . به حمام رفتم و دوش گرفتم . بعد مامان يه دست كت شلوار مشكي نو به هم داد و گفت : به دستور دايي جان بايد اين لباس رو بپوشي.شبيه لباس دامادي بود. يه مرتبه فهميدم چه نقشه اي برايم كشيدن مي خواهند.من را به شكل دامادها در بيارن و مورد تمسخر و مضحكه قرار بدن ، يا حداقل اين قسمتي از نقشه شوم فاميل براي من بود.لباس رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم و اونو پوشيدم ، ديدم يه كراوات مشكي جيرهم توي جيب كتم هست . اون رو هم به گردنم بستم و آماده مجازات شدم.با خودم گفتم : از دايي خواهش مي كنم به جاي نازنين نيز من رو مجازات كنه.از اتاق خارج شدم و روبروي مادرم ايستادم . مامان يه نگاهي به سرتا پاي من كرد و بي اختيار اشك از چشماش جاري شد . من رو بغل كرد وبدون اينكه حرفي بزنه گونه من رو بوسيد.چند دقيقه اي دوباره سر تا پاي منو نگاه كرد و در حاليكه اشگهاشو پاك مي كرد ، در ويلا رو باز كرد و با صدايي لرزون گفت : متهمتون آماده است.بجه ها داخل ويلا شدن ودوباره چشمهاي من را بستند. ومن رو به طرف محوطه وسط ويلا بردند. سكوت كامل همه جا رو فرا گرفته بود كوچكترين صدايي به گوش نمي رسيد.بعد از مدت كوتاهي من رو روي يه صندلي نشوندن . و گفتن تا اجازه داده نشده حق برداشتن چشم بند را نداري چند لحظه بعد بوي نازنين رو حس كردم ، بله اون رو هم آوردند و كنار من نشوندن . به هردوي ما تذكر داده شد كه از اين لحظه حق هيچ گونه گفتگو با هم رو نداريم.آرامش وحشتناكي بر همه جا مستولي شده بود . واين باعث شد گلوم خشك بشه.بالاخره اون سكوت سنگين توسط دايي شكسته شد . شمرده و آرام . اما با صداي بلند شروع كرد. خب همه ميدونين چرا امروز اينجا جمع شديم . و بعد با طعنه ادامه داد . ما اينجا جمع شديم كه تكليف اين شازده پسر و اين گل دختر رو روشن بكنيم . همه شما مي دونين من چقدر نازنين رو دوست دارم همتون ميدونين من احمد رو اگر نگم بيشتر از اميرم ، اندازه اون دوست دارم . اما اونا كاري كردن كه من امروز ناچارم تنبيه شون كنم . اونهم يه تنبيه بسيار سخت.اونها بايد بدونن كه هر عملي يه عكس العمل . و هر كاري , تبعاتي داره . و انسان شجاع ا ون كسي ِ كه پاي مكا فات عملش بايسته . من با اجازه بزرگتر ها بخصوص خان داداش كه بزرگ فاميل ما هستند مجازاتي رو براي كاري كه اين دو مرتكب شدن در نظر گرفتم و شما فاميل همه از كوچك وبزرگ فرقي نمي كند بعنوان هيت منصفه بايد اين مجازات رو يا تاييد و يا رد كنيد . من تصميم نهايي را بعهده همه فاميل ميذارم.سكوت حضار نشون مي داد كه منتظر شنيدن بقيه حرفهاي دايي هستند . به همين دليل دايي ادامه داد : حتما تا حالا همه از ماجراي اصفر طواف و آقا سيد كمال با خبر شدين من تصميم گرفتم همون بلايي رو سر اين جناب احمد خان بيارم كه آقا سيد كمال سر اصغر طواف آورد . از گوشه و كنار سرو صدا بلند شد . يكي ميگفت : نه گناه دارند نكنين اينكارو با هاشون . يكي ديگه مي گفت : اتفاقا" بايد چنين بلايي سرشون بياد تا درس عبرت بشه واسه ديگرانخلاصه برعكس دقايقي پيش كه صدا از كسي درنمي اومد . حسابي شلوغ شد.بالاخره با دستور خان دايي كه بزرگتر فاميل بود همه سكوت كردند . من يواشكي دست نازنين رو تو دستم گرفتم . يخ كرده بود ، درست عين خودم و منتظر نتيجه شديم.خان دايي ادامه داد : براي روشن شدن نتيجه راي گيري مي كنيم سه نوع راي مي تونين بدين . با نظر نصرالله خان موافقيد ،.مخالفيد و يا نظري نداريد . و اضافه كرد : من سوال ميكنم و شما با بلند كردن دست راي مي ديد . از مخالفين شروع مي كنيم.كساني كه مخالف اين مجازات هستند دستشون را بالا ببرن.بعد از چند لحظه اعلام كرد هيچ مخالفي وجود نداره.باخودم گفتم : يعني بابا و مامان هم با اين مجازات كه من هنوز نمي دونستم چيه مخالف نيستند . مو به تنم سيخ شد.ممتنعين دستشون رو بلند كنن . بعد از لحظه اي اعلام كرد هشت نفر.خب ظاهرا" تكليف روشن است. اما براي اينكه جاي هيچ شك و شبهه اي باقي نمونه كساني كه با اين مجازات موافقند دستشون رو ببرن بالا. و اضافه كرد با اكثريت آرا تصويب شد.دايي نصرالله دوباره رشته كلام رو به دست گرفت و گفت : خب با اجازه همه بخصوص نصرت الله خان و خواهرم و همه بزرگترها مراسم مجازات رو شروع مي كنيم و بعد ادامه داد : بچه ها بيارين او اسباب مجازات رو همه شروع كردن به كف زدن و خوشحالي كردن.گيج شده بودم ، يعني اينقدر خوشحال شده بودن از مجازات ما كه اينجوري هلهله مي كردند ، بعد از دقايقي دايي دستور داد چشمان ما را باز كنند ، تا با چشمان باز مجازات در مورد ما اجرا بشه . چشمان ما رو باز كردن . چند لحظه اي طول كشيد تا چشمام به نور محيط عادت كنه . داشتم پس ميافتادم . خداي من اينجا چه خبره ؟ بلافاصله برگشتم كه ببينم نازنين در چه وضعيه.اشك چشمام رو پر كرد ، نمي تونستم صحنه اي رو كه مي ديدم . باور كنم . همه دست مي زدند و مي خنديدند . مادر در حاليكه رو بروم واسه بود داشت آروم آروم گريه مي كرد. .دوباره برگشتم و نازنين رو نگاه كردم . يه لباس حرير سپيد تنش بود و يه تاج با سنگهاي درخشان روي سرش خيلي زيبا تر از گذشته . مثل فرشته ها شده بود.دايي كه ديگه اشگ اونم در اومده بود گفت : ما همه فاميل به اتفاق آرا شما رو از اين لحظه نامزد اعلام مي كنيم . البته شرايطي هست كه احمد و نازنين بايد بپذيرند. و گرنه.من و نازي در حاليكه بشدت گريه مي كرديم ، همصدا گفتيم : هرچه باشه مي پذيريم مامان حلقه اي رو از تو كيفش در آورد و به من داد و گفت : اينو دست عروسم كن . چنان اين جمله رو با لذت به زبون آورد كه نمي تونم وصفش كنم . زندايي هم يه حلقه به نازنين داد تا دست من كنه.صداي آهنگ مبارك باد فضاي ويلا ها رو پر كرده بود . همه مي زدند و مي رقصيدند و من نا باورانه دست نازنين رو محكم تو دستم گرفته بودم . در همين زمان سر و كله داريوش پيدا شد . در حاليكه مسخره بازي در مي آورد و مي خنديد . ناگهان يه چك زد تو گوش من . جا خوردم . در حاليكه بازم داشت مي خنديد گفت : ديدم گيجي گفتم بزنم كه ببيني خواب نيستي داداش.خنده ام گرفت . كيك بزرگ سه طبقه اي رو آوردند و من و نازنين اونو بريديم.نمي دونستم چي بايد بگم و چيكار بايد بكنم . به اشاره مامان من و نازنين رفتيم تا دست دايي رو ببوسيم كه اون نگذاشت و صورت هر دوي ما رو بوسيد وگفت : انشالله خوشبخت باشيد . به طرف مامان نازنين و بعد بابا و مامان من رفتيم و همون صحنه تكرار شد.بعد از نيم ساعت پيرمرد ، پير زنها براي استراحت به ويلاها رفتند و فقط جونا موندن وبساط رقص راه افتاد ، من و نازنين هم كه از بزرگترها خجالت مي كشيديم فرصت كرديم همديگر رو بغل كنيم و ببوسيم.تا ساعت پنج صبح بچه ها هر آهنگي كه گذاشتن ما باهاش تانگو رقصيديم . اصلا"دلمون نميخواست ديگه لحظه اي از هم جدا بشيم.ما ديگه نامزد بوديم تو آسمونا سير مي كرديم تو ابرا نميدونم . من فرشته ام رو بغل كرده بودم اون منو و اين مهمترين چيزي بود كه توي اون لحظه برام مهم بود.شب دير وقت خوابيديم اونم توي يك اتاق . نزديكهاي ساعت يك ونيم بعد از ظهر بود كه نسرين اومد مارو صدا كرد و گفت : بابا گفت بسته هرچي خوابيدين ، بلندشين بياين نهار يخ كرد.من تو رختخواب نشستم و يك كمي چشمام رو ماليدم . يه نگاهي به بغل دستم كردم ديدم نازنين كنارم دراز كشيده ، تازه ياد ماجراهاي ديشب افتادم . پس خواب نديده بودم . يه جور گيجي هنوز اذيتم مي كرد . اما ديگه باور كرده بودم.منو نازنين ديشب رسما" نامزد شده بوديم . ديگه چيزي از خدا نمي خواستم . به نسرين گفتم : تو برو من نازنين رو بيدار ميكنم و با هم تا يك ربع ديگه ميايم.نسرين در حاليكه از در ويلا خارج ميشد با شيطنت گفت : خوب به مراد دلتون رسيدين ها متكا رو برداشتم وبه شوخي به طرفش پرت كردم ، اما اون زودتر از در ويلا خارج شد و در رو بست متكا به در خورد و همونجا افتاد . به طرف نازي برگشتم و درحاليكه موهاش رو نوازش مي كردم . بوسه اي از گونه اش كردم و گفتم : نازنين من ، . عشق من ، عمر من.، زندگي من . ، همسر من ، يعني تو خوابي ؟ از جا پريد و گفت : نه عزيزم دلم ، مي خواستم اين قشنگ ترين حرفاي دنيا رو از زبون تو محبوبم روحم ، عشقم زندگيم . همسرم بشنوم.امروز بهترين روز عمرمنه. دلم ميخواد ، تا قيام قيامت بشينم همين جا و صدات رو بشنوم . دلم ميخواد تا دنيا دنياست سرم رو روي زانوهات بذارم و تو با موهام بازي كني ميدوني يكسال ونيم منتظر چنين . روزي بودم.و خودش رو توي بغلم انداخت و سرش رو چسبوند به قلب من . بعد از لحظه اي سرش بلند كرد و گفت : احمد به من قول بده تا ابد مال من باشي فقط مال من.گفتم : بهت قول ميدم . قول ميدم مرد و مردونه. بغض دوباره گلوي جفتمون رو گرفته بود ، البته اينبار از شادي نه از غم وغصه . بعد از دقايقي باتوجه به فرمان رسيده دست و پامون رو جمع كرديم و پس از شستن دست و صورت به ويلاي دايي نصرالله رفتيم . نهار رو كشيده بودند و داشتن سفره رو ميچيندند . بابا از اون كله سفره دستي تكون داد و گفت : بيا كه معلوم مادر زنت خيلي دوستت داره ، درست سر سفره رسيدين.با اينكه اصلا" خجالتي نبودم نمي دونم چرا يكم خجالت كشيدم ، سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم فقط لبخندي زدم در همين حال مامان با يه سيني ماهي سفيد سرخ شده از راه رسيد و گفت چيكار داري پسرم روحسوديت ميشه خودت مادر زن نداري ؟ بعد سيني ماهي رو داد دست من و گفت : مادر بره قد و بالاي پسرم رو كه دوماد شده.بيشتر خجالت كشيدم . بابا در جواب مامان با خنده گفت : ما كه انداختيم رفت.اما سوسكه رو ديوار راه ميرفت مامانش ميگفت قربون دست وپاي بلوريت.در اين لحظه اتفاقي افتاد كه اصلا" فكرشو نمي كردم . يكدفعه نازنين حرف بابا رو قطع كرد و گفت : باباجون اصلا" هم اينطور نيست نمي دونين چه جواهري رو از دستتون در آوردم.يه لحظه سكوت حاكم شد اما بلافاصله همه شروع كردند به دست زدن براي نازنين.باباهم كه اصلا" انتظار اين دفاع جانانه رو نداشت دستاش رو برد بالا و بلند شد و بطرف نازنين رفت و در حاليكه صورت نازنين رو مي بوسيد ، گفت : شاه دوماد فعلا" كه جف شيش شما برده و دور ، دور شماست .مامانت كم بود يه مير غضب ديگه به طرفدارات اضافه شد . يه بابا هم دشت اولي به ما چسبوند كه زبون بند مون كرد. همه زدند زير خنده و با اعلام تسليم شدن بابا ماجرا ختم بخير شد.با اتمام نهار، ديديم از بيرون سرو صداي بچه ها بلنده و مارو صدا مي كنن.بابا گفت : بلندشين برين پي كار خودتون . هم دندوناتون اومدن دنبالتون حالا نوبت اوناس كه يه كمي سربسرتون بذارن.من و نازنين بلند شديم و با هم از در رفتيم بيرون تا به ايوان ويلا رسيديم.بچه ها شروع كردن به سوت زدن و جيغ كشيدن و خلاصه سرو صدا راه انداختن يه تيكه بهشون انداختم و اضافه كردم : مگه شما آدم نديدين ؟منوچهر گفت : قربان بايد بفرماييد . مگه شما تا حالا دوماد نديدين.گفتم چه فرقي ميكنه ؟ داريوش گفت : به فرق ميكنه . خيلي هم فرق ميكنه.گفتم : مثلا" چه فرقي ؟ سهراب گفـت : مثلا" آدم ميتونه داماد بشه . اما دوماد چي ؟. ديگه آدم بشو نيست.سرتون رو درد نيارم دو سه ساعتي من و نازنين رو دست انداختن . و كلي خنديدند . بعد هم ، همه با هم به كنار دريا رفتيم و با انداختن سبزها توي دريا سيزدهمون رو بدر كرديم.ساعت حدود هفت بعد از ظهر بود كه قرار شد كم كم راه بيافتيم . داشتم اين پا اون پا مي كردم . كه دايي رو به بابا كرد و گفت : نصرت الله خان با اجازه شما و خواهرم احمد امشب و فردا شب مال ماست نازنين رو مي آره و شب خونه ما مي مونه.فردا بعد از ظهرم ميخوام با جفتشون شرط و شروطم در ميون بذارم . بنابراين فردا شب هم اونجا هستند اما پس فردا شب هر دوشون براي دست بوس ميان خونه شما بابا گفت : ما ريش و قيچي رو سپرديم دست شما ، از اين به بعد شما يه پسر ماهم يه دختر به بچه هامون اضافه شدن.دايي بعد از تمام شدن حرف بابا ، رو به من كرد و گفت : همونجور كه اومدي بر ميگردي . اگه يه مو از سر اين دردونه من كم بشه حسابت با كرام الكاتبينه.من چشمي بلند بالا گفتم و بعد از خداحافظي از همه فاميل و تشكر از زحماتي كه كشيده بودن . با نازنين سوار ماشين شديم و آرام به طرف تهران حركت كرديم.به اين ترتيب يكماه دلهره و تشويش به پايان رسيد و دوران خوشي و سرمستي ما آغاز شد . اما ته دلم يه دلشوره اي داشتم كه رنجم ميداد . اما نميدونستم اون چيه.


فصل هفتم : سکوتی که ته دل صخره ها روهم می لرزونه



صبح ساعت شيش بود كه از خواب بيدارشدم . كمي خسته بودم . اما نازنين بايد به مدرسه ميرفت . با يك بوسه ، آرام نازنين رو از خواب بيدار كردم . چشماش رو كه باز كرد لبخندي روي لباش نشست . با همون لبخند گفت : سلام عزيزم.گفتم : سلام نازنينم . بلند شو كه بايد بري مدرسهلباش رو جمع كرد و گفت : من ميخوام پيش تو باشم نمي خوام برم مدرسه.دستي به موهاش كشيدم و نوازشش كردم . و گفتم : تو كه مي دوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن.يكم دلخور شد اما پذيرفت.يه بوسه ديگه به لبهاش زدم و گفتم بلند شو خوشگلم . با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پايين رفتيم ، ديگه ساعت شش ونيم بود ، زن دايي يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ، دايي ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود اداره.صبحانه رو كه خورديم نازنين كارهاش رو كرد و آماده رفتن شديم . با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان نازنين رسيديم.اين بار بدون ترس و لرز ، ماشين رو كمي دورتر يه جاي مناسب پارك كردم و قدم ن به طرف در مدرسه حركت كرديم ، نازنين با ا فتخار و محكم , دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه مي اومد . من زير چشمي مي ديدم.كه هم مدرسه اي هاش دارن يواشكي مارو به هم نشون مي دن . اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم.معاون مدرسه كه خانم خوشتيپ و فهميده اي بنظر مي رسيد و براي خوش آمد گويي و كنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود , وقتي رسيديم دم در, خنده اي كرد و گفت:خب خب پس بالاخره ژوليت ، رومئو رو به دام انداخت . بعد رو نازنين كرد و ادامه داد : بالاخره كار خودت رو كردي بلا ؟نازنين خنده مليحي كرد و همراه با كمي خجالت سلام كرد.خانم جهانشاهي دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت : سلام رمئودست دادم و گفتم : ببخشيد بنده بايد عرض ادب مي كردم.بشدت تعجب كرده بودم من رو مي شناخت ، خيلي هم خوب مي شناخت . از حركاتش معلوم بود.گفت : بالاخره بدستت آورد . گيج شده بودم.متوجه شد و گفت : تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه ، تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته ، كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشدهاحمد فلان احمد بيسار . احمد اينكار رو كرد احمد اونكار رو كرد.خلاصه همه فكر و ذكر اين دختر ما شده بوديد ، حضرتعاليشرمنده شدم . از اين همه عشق و از اين همه محبتخانم جهانشاهي رو به نازنين كرد و گفت خب چه خبر ؟

فصل هفتم : سکوتی که ته دل صخره ها روهم می لرزونه



صبح ساعت شيش بود كه از خواب بيدارشدم . كمي خسته بودم . اما نازنين بايد به مدرسه ميرفت . با يك بوسه ، آرام نازنين رو از خواب بيدار كردم . چشماش رو كه باز كرد لبخندي روي لباش نشست . با همون لبخند گفت : سلام عزيزم.گفتم : سلام نازنينم . بلند شو كه بايد بري مدرسهلباش رو جمع كرد و گفت : من ميخوام پيش تو باشم نمي خوام برم مدرسه.دستي به موهاش كشيدم و نوازشش كردم . و گفتم : تو كه مي دوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن.يكم دلخور شد اما پذيرفت.يه بوسه ديگه به لبهاش زدم و گفتم بلند شو خوشگلم . با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پايين رفتيم ، ديگه ساعت شش ونيم بود ، زن دايي يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ، دايي ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود اداره.صبحانه رو كه خورديم نازنين كارهاش رو كرد و آماده رفتن شديم . با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان نازنين رسيديم.اين بار بدون ترس و لرز ، ماشين رو كمي دورتر يه جاي مناسب پارك كردم و قدم ن به طرف در مدرسه حركت كرديم ، نازنين با ا فتخار و محكم , دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه مي اومد . من زير چشمي مي ديدم.كه هم مدرسه اي هاش دارن يواشكي مارو به هم نشون مي دن . اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم.معاون مدرسه كه خانم خوشتيپ و فهميده اي بنظر مي رسيد و براي خوش آمد گويي و كنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود , وقتي رسيديم دم در, خنده اي كرد و گفت:خب خب پس بالاخره ژوليت ، رومئو رو به دام انداخت . بعد رو نازنين كرد و ادامه داد : بالاخره كار خودت رو كردي بلا ؟نازنين خنده مليحي كرد و همراه با كمي خجالت سلام كرد.خانم جهانشاهي دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت : سلام رمئودست دادم و گفتم : ببخشيد بنده بايد عرض ادب مي كردم.بشدت تعجب كرده بودم من رو مي شناخت ، خيلي هم خوب مي شناخت . از حركاتش معلوم بود.گفت : بالاخره بدستت آورد . گيج شده بودم.متوجه شد و گفت : تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه ، تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته ، كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشدهاحمد فلان احمد بيسار . احمد اينكار رو كرد احمد اونكار رو كرد.خلاصه همه فكر و ذكر اين دختر ما شده بوديد ، حضرتعاليشرمنده شدم . از اين همه عشق و از اين همه محبتخانم جهانشاهي رو به نازنين كرد و گفت خب چه خبر ؟ نازنين آروم وبا غروري توام با حياء دستش رو بالا آورد و حلقه اش رو به خانم معاون نشون داد.در حاليكه مي شد ، خوشحالي رو تو صورت خانم جهانشاهي خوند گفت : انشالله خوشبخت باشيد. بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم.دستپاچه گفتم : حتما". حتما" در همين موقع همكلاسي هاي نازنين دور ما حلقه زدند . از هر طرف سلام بود كه به طرف من سرازير شده بود . بگونه اي كه نمي رسيدم پاسخ همه رو بدم هر كي يه چيزي مي گفت.جلوي در مدرسه حسابي شلوغ شده بود . من براي اينكه قائله بخواب به نازنين گفتم : تو با دوستات برو تو من مي رم يه كارتن شيريني بگيرم بيارم . با اين حساب ما بايد همه مدرسه رو شيريني بديم.نازنين لبخندي زد و در اين لحظه توسط دوستاش كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا رسيده . به داخل مدرسه كشيده شد.منم رفتم ده كيلو شيريني تر خريدم و به مدرسه برگشتم.وقتي رسيدم زنگ خورده بود و بچه ها به كلاس رفته بودند ، مستخدم مدرسه رو صدا زدم و گفتم : از خانم جهانشاهي خواهش كنين يه لحظه بيان دم درمستخدم رفت و بعد از چند لحظه برگشت و گفت : خانم مدير گفتن شما تشريف ببرين داخل.ورود آقايان به داخل مدرسه ممنوع بود ، اما من به داخل دعوت شده بودم.درحاليكه سنگيني جعبه هاي شيريني خسته ام كرده بود . به اتاق مدير مدرسه رسيديم معلمين هنوز سر كلاس نرفته بودند و براي تبريك سال نو تو اتاق خانم مدير كه بعدا" فهميدم خانم جنت نام دارن جمع شده بودند . با ورود من معلمين كه انگار ياد شيطنت هاي دوران جواني خودشان افتاده بودن شروع كردند دست زدند.خيس عرق شده بودم ، راستش دنبال يه راه گريز مي گشتم كه از اون مهلكه خودم رو خارج كنم.تازه فهميدم رسواي خاص و عام بودم و خودم خبر نداشتم.يكي از معلم ها كه مشخص بود معلم ادبيات نازنينه ، با من دست داد و سلام وعليك كرد و گفت : اگر بيرون از اين مجلس هم شما رو مي ديم باز مي شناختمتون اونقدر كه نازنين شمارو توي قصه هايي كه برام بعنوان تكليف مي آورد دقيق تشريح كرده بود.نميدونستم چي بگم مونده بودم . با لاخره معلم ها سر كلاسها رفتند و من و خانم جنت و خانم جهانشاهي تو دفتر تنها مونديم.خانم جهانشاهي رو به من كرد و گفت : قبل از هر چيز بهتون تبريك ميگم . شما بهترين ، خوش اخلاق ترين و مهربانترين شاگرد من رو به همسري گرفتين.تشكر كردم و ادامه داد : حتما تعجب كردين چطور اينقدر شما براي كادر و بچه هاي مدرسه ما آشنا هستين.مو دبانه با سر اين جمله اونو تاييد كردم.خانم جنت ادامه داد . نازنين دانش آموز منظم ومرتبي بود ، تا اينكه اواسط سال گذشته تحصيلي دچار يه افسردگي شد و ما نفهميديم چشه ، تا يه روز در حاليكه مشغول تماشاي يه آلبوم عكس سر كلاس بود ، توسط معلم به دفتر اعزام شد. اون آلبوم ، آلبوم عكساي شما بود.من با نازنين خيلي صحبت كردم تا سر درد دلش باز شد و گفت كه عاشق شما شده.خيلي از شما تعريف مي كرد . بهش گفتم اين مطلب رو با خانواده ات در ميون بزار ، اما بشدت مخالفت كرد . ظاهرا" دلش نمي خواست تا شما هم به اون ابراز علاقه نكردين اين مطلب تو خانواده اش مطرح بشه.من خيلي باهاش صحبت كردم هر راهنمايي كه به ذهنم مي رسيد ، به او دادم.اما روز بروز اون افسرده تر و غمگين تر مي شد . تا اينكه ديدم ديگه تامل جايز نيست . يه روز بعد ازطهر در ساعت تعطيلي مدرسه بدون اينكه او مطلع بشه پدرش را به مدرسه دعوت كردم و كل ماجرا را براش شرح دادم.ايشون با توجه به علاقه شديدي كه به نازنين داشت ، گفت : من هم متوجه افسردگي او شده بودم اما هر چه كردم نتوانستم دليل آن را بفهمم. و بعد اضافه كرد . من ميون همه خواهر و برادرزاده هام احمد را بيشتر از همه دوست دارم ، جواني فعال و شايسته است . اما تا زماني كه خود احمد احساسي متقابل نسبت به نازنين پيدا نكرده هيچكاري از دست هيچكس بر نمي آيد خانم جنت بعد از گفتن اين مسئله اضافه كرد . البته از شما خواهش مي كنم . ر اين مورد با كسي صحبت نكنيد. و ادامه داد.من خوشحالم . نه من همه كساني كه توي اين دبيرستان هستند . از كادر مدرسه گرفته تا دانش آموزان خوشحالند به خاطر نازنين.اما چند تا خواهش دارم . حالا كه به سلامتي اين ماجرا ختم بخير شد و با هم نامزد شدين . بايد رعايت يك سري مقرارت اداري مارو هم بكنين تا خداي نكرده باعث سوء استفاده ديگران نشه.نازنين بايدهر روز به موقع به مدرسه بياد و راس ساعتي كه مدرسه تعطيل ميشه , از مدرسه خارج بشه هرگونه غيبت از مدرسه بايد با اطلاع از طرف پدر و يا مادر نازنين همراه باشه. و شما هم با اينكه همه مدرسه شما رو مي شناسند بايد از مراجعه مجدد به مدرسه خود داري كنيد.و بالا خره اينكه نازنين بايد سرو ساماني به وضع درساش كه مدتي است چنگي بدل نميزنه بده. البته باكمك شما انشالله ممنون از شيريني تون خوشبخت باشين.گيج و مات از مدرسه زدم بيرون . نيم ساعت تو ماشين ، پشت فرمون نشستم تا خودم رو پيدا كردم . خداي من .نازنين چه كرده بود . با اين قصه عشقش به من ، يه مدرسه رو به هم ريخته بود.حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبري هم نبود مي دونستم تا دو سه روز مدرسه سر كاري و تق ولقه. دم يه تلفن عمومي و ايسادم و تلفن مدرسه رو گرفتم هموني گوشي رو برداشت كه كارش داشتم آقاي ضرغامي معاون مدرسه ، كه اهل رشت بود. خيلي باهم رفيق بوديم وشوخي ميكرديم.هواي منو خيلي داشت عاشق صداي هايده بود و حاضر بود براي گرفتن نوار جديد اون برام هر كاري بكنه.سلام كردم . با لحجه شيرين خودش گفت : به. به پارسال دوست امسال آشنا.احمد آقاجان بازم كه حب جيم خوردي پسر.وقتي تنها بوديم با اين اسم منو صدا ميكرد. گفتم : به جان آقاي ضرغامي يه خبري برات دارم كه بهت بگم پر در مياري.ذوق زده گفت : جان من خانم هايده جان ترانه جديد خونده.خنده ام گرفت . گفتم نه بابا از اينم مهمتر با عصبانيت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر جان . از اين مهمتر خبري تو دنيا وجود نداره . فهميدي ؟ بعد با دلخوري گفت: از چشمم افتادي.به شوخي گفتم كجا آقا ، رو دماغتون .هميشه در مورد دماغ گنده اش سربه سرش ميذاشتم . تا اينو گفتم : به خنده افتاد و گفت : خيلي خوب حالا بگو ببينم چه خبره.گفتم : با اجازتون زنم گرفتم.از تعجب گفت : ا ووووووو. بگو جان منگفتم : بجان شما.گفت : سر بسرم ميزاري"!!گفتم : بخدا نه.گفت: ضرغامي بميره راست ميگي؟ گفتم : خدا نكنه آقا بله راست ميگم.پرسيد : تو قبل از عيد كه آدم . ببخشيد مجرد بودي ؟ گفتم : يه دفعه پيش اومد.گفت: احمد آقاجان عمو ضرغام و سر كار نذاشتي ؟ نا خود اگاه صدام بلند شدو گفتم : آقا مثه اينكه شما مارو گرفتين ها . گفتم نه. يكدفعه پيش اومد چهار روز پيش زنمون دادن.خودش رو جمع وجور كرد و گفت: بله بله فهميدم . بعد با لحني كه معلوم بودخيلي خوشحال شده گفت : احمد آقا جان پس شيريني رو افتاديم.گفتم:چشم روي دوتا تخم چشمام.بعد اضافه كردم من امروز وفردا كار دارم نمي تونم بيام خودت يه جوري قضيه رو راست وريس كن.گفت : آهان اما راست وريس كردن كارها براي دو روز خرجت رو مي باره بالا.گفتم : باشه قبولت دارم.گفت دوتا كاست با حال از خانم هايده جان.گفتم : باشه چشم.گفت چشمت بي بلا.برو خيالت تخت . آب از آب تكون نميخوره . اصلا" دو روز اول مدرسه كه مدرسه بشو نيست . فقط قولت يادت نره ها گفتم : نه . مگه تا حالا بد قولي هم داشتيم ؟ گفت : الحق و والانصاف. نه گفتم : فردا وپس فردا نه چهارشنبه مي بينمت.گفت : باشه وبعد كه دوزاريش افتاد . دستپاچه گفت اين كه شد سه روز.خنديدم و گفتم : امروز كه خودم نيومدم فردا و پس فردا رو هم مهمون شما و خانم هايده جان هستم .( اين تكه رو مثل خودش بيان كردم)خداحافظ گفت : خيلي بد جنسي اگه دوستت نداشتم مي دونستم چه پوستي ازت بكنم.گفتم : دل بدل راه داره .آقاي ضرغامي خداحافظ خدا حافظي كرد وگوشي رو گذاشت. با خيال راحت از سه روز آينده به طرف جام جم حركت كردم . راه خيلي نزديك بود و زود رسيدم .اول يه سر رفتم امور اداري ، با بچه هاي اون قسمت سلام وعليكي كردم و يكي دوتا كار داشتم ، رديف كردم.راجع به ورودم به دانشكده بعنوان سهميه سازماني قولهايي بهم داده بودند كه اعلام كردند . مصوبه اش را از مديريت گرفته اند و به محض ارائه مدرك ديپلم مي تونم بعنوان سهميهء سازماني بدون كنكور وارد دانشكده سازمان شده و تحصيلات دانشگاهيم رو شروع كنم خيلي خوشحال شدم . بچه ها با اينكه نبايد اينكار را مي كردند . اما يك كپي از نامه موافقت مديريت رو بهم دادند . با دمبم گردو مي شكستم . خدارو شكر كردم به خاطر اين همه محبت كه در حقم كرده بود.اين دومين هديه مهم زندگيم بود كه در طول يك هفته گذشته گرفته بودم . خوشحال وخندان به طرف واحد دوبلاژ رفتم از در واحد كه وارد شدم خدا رحمتش كنه : آقامهدي رو ديدم.داد زد و گفت : خودش اومد . بعد يه ورقه تكست داد دستم گفت:بموقع رسيدي بدو تو استوديو اين دو خط و بگو.گفتم : سلام.گفت : عليك سلام.گفتم : بزارين من بد بخت از راه برسم.گفت:خوب رسيدي . حالا برو تو . بعد من رو بزور داخل استوديو فرستاد . مازيار و تورج داشتند طبق نقشهايي كه داشتند تو سرو كله هم ميزدنند ونقششون رو ميگفتن . با سر سلام عليك كردم و نشستم پشت ميكرفون دو خطي كه آقامهدي مي گفت : يه چيزي نزديك به دوازده دقيقه فيلم بود كه تا اونو بگيم نزديك دوساعت وقتمونو گرفت.بالا خره تموم شد واز استوديو زديم بيرونبه آقا مهدي گفتم : خب اگه من نرسيده بودم چيكار ميكردي ؟ نه گذاشت و نه برداشت گفت : خب ميداديم يه خر ديگه مي گفت . بعد هم زد زير خنده.كمي شوخي كرديم و گفت : تو كجا بودي بزغاله ؟!!! باز غيبت زده بود.گفتم : راستش گرفتاري خانوادگي داشتم . اين جمله رو با تبختر وتفاخر گفتم.جوري كه با حالتي جواب داد : آره ارواح عمه ات ، .حتما" دنبال خرج زن و بچه بودي ؟ مازيار وتورج داشتن دهن ما دوتا رو نيگا مي كردن و منتظر بودن ببينن من چه جواب دندان شكني بهش مي دم.آخه ما هميشه كر كري داشتيم ، البته كاملا" شوخي . چون آقا مهدي بي اغراق حكم استاد وبزرگتر من رو داشت.من قيافه اي گرفتم و گفتم البته. بچه كه نه، در همين حال شروع كردم با حلقه دستم ور رفتن و ادامه دادم اما زنم.خب يه جورايي بله.يه نيگاهي به من كرد و يه نيگاه به حلقه ، چند لحظه سكوت و بهت و در حاليكه انگشتش رو سرم گذاشت پرسيد: ااا.فاتحه ؟گفتم : فاتحهگفت : بالاخره كدوم يكي ماست خورتو گرفت(منظورش دوست دخترام بود)گفتم : عمرا". هيچكدوم.گفت : پس كي ؟ گفتم : دختر داييم.گفت : اميدوارم ولش كن نفرينت نمي كنم . بعد خنديد واومد باهام ماچ وبوسه كرد ودر گوشم گفت : خوشبخت باشي خوب كاري كردي.در اين زمان مازيار پريد وشروع به ماچ وبوسه كردن و تبريك گفتن . بعدهم نوبت تورج رسيد.در همين حال آقا مهدي شروع كرد به جار زدن كه : آهاي ايهاالناس . آخه من درد م رو به كي بگم . ما اين احمد به اين خوبي تو اين مملكت داريم اونوقت ميرن خر از قبرس وارد ميكنن . اصلا" انگار نه انگار اين همون آدمي كه چند لحظه پيش در گوشي اون حرفارو بمن گفته بود.بچه هاي يكي يكي جمع مي شدند ، بين چي شده باز آقامهدي شلوغ بازي درآورده.كه متوجه ماجرا شده ومي اومدن به من تبريك مي گفتن.خلاصه تا سرم رو چرخوندم . ديدم ساعت دوازده ونيم وبايد خودم رو زود برسونم مدرسه نازنين. واسه همين از بچه ها خداحافظي كردم وبدون اينكه به گروه كودك سر بزنم به طرف تجريش حركت كردم . وقتي رسيدم دم مدرسه تازه زنگ خورد.در محلي كه قرار گذاشته بوديم وايسادم تا نازنين اومد. اول كه رسيد يه ماچ آبدار منو كرد و بعد گفت : سلام.گفتم سلام خوشگل من. خيلي كيفت كوك تر از صبحه.گفت خبر نداري امروز خيلي ها رفتن تو خماري . بعد با دست چند تا از همكلاسيهاش رو كه كمي دورتر وايساده بودن نشون داد و گفت : اين ماچ آبدار هم از ته قلبم براي عزيز ترين چيز تو دنيا برام يعني تو بود . و هم براي كم كردن روي اون بچه ها بود.پرسيدم : دوستات هستن ؟ گفت : آره ولي حسابي حسوديشون شده . بعد ادامه داد : ماشين رو روشن كن برو بغل دستشون.گفتم:هرچي شما دستور بدين قربان دوباره ماچم كرده وگفت:دوستت دارم جواب دادم : منم . راه افتادم و رفتم نزديك دوستاي نازنين.شيشه رو داد پايين وگفت : ببخشين بچه ها شوهرم عجله داره وگرنه ميرسونديمتون.يه دستي تكون داد و شيشه داد بالا و گفت برو.از خنده مرده بودم . گفتم : تو كه اين قدر بدجنس نبودي نازنين من!گفت : هنوزم نيستم عزيزم . اما تو اين يه سال و نيم گذشته ، اين چند نفر خيلي من و دق ودرد دادن و چزوندن . بعد داد زد .خ.د.ا.جون ازت ممنونم وباز پريد ومن رو يه ماچ ديگه كرد.خيلي احساساتي شده بود. گفتم : تو مدرسه چه خبر بود.گفت : خيلي خبر ها ، خيلي . اول يه جوجه كباب دبش به من ميدي ميخورم تا برات تعريف كنم.گفتم : اي بچشم با حاتم چطوري ؟ گفت:با تو ، تو جهنم هم خوبم ، حاتم كه بهشته.گاز ماشين رو گرفتم و به طرف ونك رفتيم . براي خوردن جوجه كباب حاتم . به رستوران حاتم رسيديم و ماشين رو توي پاركينگ رستوران پارك كرديم وداخل رستوران شديم . رفتيم يه گوشه اي نشستيم . بلا فاصله گارسون اومد وسفارش غذا رو گرفت و رفت . رستوران شلوغ بود ، مي دونستم بيست دقيقه اي طول مي كشه تا نهارو بيارن . واسه همين از نازنين پرسيدم : تو مدرسه چه خبر بود.نازنين كه هنوز هيجانزده بود ، گفت : وقتي تو براي شيريني خريدن رفتي . بچه ها كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا ها كشيده شده . منو داخل مدرسه كشوندن.تو حياط مدرسه قل قله بود . همه دور تا دور من جمع شده بودند . نه فقط بچه هاي كلاسمون همه بچه هاي مدرسه . آخه همونجور كه خانم جهانشاهي صدامون كرد . من تو مدرسه معروف شده بودم به ژوليت نا كام . يه جور ماجراي من شده بود . مسئله همه بچه ها . مي رفتن امامزاده صالح شمع نذر مي كردن واسه من ، گندم مي ريختن جلوي كفترا . حتي شنيده بودم كوكب خانم مستخدم مدرسه مون هم هر مي ره و براي رسيدن ما به هم شمع روشن مي كنه.خانم جهانشاهي و خانم صالحي رو هم چند بارخودم ديده بودم . به هرصورت هركي سوالي مي كرد.يكي از بچه ها كه دست چپ منو گرفته بود تو دستش و داشت حلقه مو تماشا مي كرد يدفعه دست منو بالا برد و گفت بچه ها حلقه شوبچه ها براي ديدن حلقه من از سرو كول همديگه بالا مي رفتن. صورتم گز گز مي كرد . از بس ماچم كرده بودند.خانم جنت مدير مدرسه با زدن زنگ به دادم رسيد . هر چند سر صف هم هركسي سعي مي كرد پشت سر و جلوي من قرار بگيره تا بتونه با من حرف بزنه.خانم جنت بالاي سكوي مدرسه رفت و سال نو رو به همه تبريك گفت. بعد رو به همه بچه ها كرد و گفت:خب بسلامتي شنيدم بزرگترين مشكل تاريخ بشري و مدرسه ما بالاخره به خير وخوشي حل شده.بچه ها يكمرتبه زدن زير جيغ و بد دست زدن . بعد از چند لحظه با بالا رفتن دست خانم جنت سكوت دوباره حكم فرما شد.خانم مدير ادامه داد : چند دقيقه پيش خانم جهانشاهي به من خبر داد اتفاقي كه همه ماخالصانه از خدا مي خواستيم ، بوقوع پيوسته و يكي از بهترين شاگردهاي مدرسه ما به آرزوي قلبيش رسيده.من از طرف خودم و همه همكاراي مدرسه اين اتفاق فرخنده رو به دخترم نازنين تبريك مي گم.باز مدرسه منفجر شد. اينبار خانم جنت بدون اينكه در صدد خاموش كردن صداي شادي بچه ها بر بياد از سكوي حياط پايين اومد و به طرف دفتر رفت ، بعد از دقايقي خانم جهانشاهي از سكو بالا رفت و در حاليكه سعي مي كرد جلوي اشكاش رو بگيره ، رو به بچه ها كرد وگفت : خب بچه ها يادتون هست چه قراري گذاشته بوديم ، براي روزي كه نازنين به آرزوش رسيد.بچه ها با صداي بلند ويك صدا گفتند : بع.ل.ه.خانم جهانشاهي با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ادامه داد : پس قرار ما ساعت هفت بعد از كمي مكث ادامه داد : خب حالا برين سركلاسهاتون.هيچكس سر جاش ننشسته بود . همه دور ميز من جمع شده بودن و مي خواستن بدون ماجرا چه جوري جور شد. مدتي نگذشته بود كه خانم صالحي و جهانشاهي با يه جعبه شيريني تر وارد كلاس شدن . بچه ها ناچار رفتن سر جاي خودشون نشستن.خانم صالحي رو به من كرد و گفت : نازنين بيا اينجا دخترم. من از پشت ميزم بلند شدم و به طرفه خانم صالحي و جهانشاهي رفتم هر دو من رو بوسيدن و بهم تبريك گفتند.بعد خانم صالحي رو به فرشته دوست صميمي من كرد و گفت : فرشته خانوم نمي خواي اين شيريني عروسي دوستت رو بين بچه ها تقسيم كني ؟ فرشته مثه برق گرفته ها از جاش پريد وجعبه شيريني رو از دست خانم صالحي گرفت و شروع به توزيع بين بچه ها كرد.خانوم صالحي رو به من كرد و ادامه داد : و اما نازنين خانم موظفه . همونجور كه غم وغصه هاشو با ما قسمت كرده بود حال مارو در شاديش با تعريف كردن ماجرا شريك كنه.خانم صالحي و جهانشاهي هر كدوم تجربه تلخ يك شكست عشقي رو تو سينه شون داشتن به همين دليل خيلي صبورانه در طي اين مدت يكسال ونيم با من همراهي و همزبوني كرده بودند. و خب الان حقشون بود كه از پايان ماجرا هم باخبر بشن.من شروع كردم به تعريف كل ماجرا از شب تولد امير تا مراسم به اصطلاح مجازاتمون كه در حقيقت مراسم نامزديمون بود.مثل افسانه ها بود وقتي حرفام تموم شد نزديك ده دقيقه صدا از هيچكس در نمي اومد حتي خانم صالحي وجهانشاهي.هركس در عالم خودش داشت داستان رو تجسم و مزمزه مي كرد.فقط صداي زنگ بود كه تونست رشته افكارهمه رو پاره كنه. بر عكس هميشه هيچكس عجله اي براي خارج شدن از كلاس نداشت و خانم جهانشاهي شروع كرد به دست زدن ، بچه هام كم كم شروع كردند. من از خوشحالي وخجالت سرخ شده بودم.خانم صالحي در حاليكه قطرات اشكش رو با يه دستمال از چشماش پاك ميكرد گفت:بچه ها قرار امشب يادتون نره ، وبعد از بوسيدن مجدد من از كلاس خارج شدتا زنگ تعطيلي خورد همه چيز تحت الشعاع ماجراي من بود. دوتا از بچه ها كه از اول خيلي منو اذيت مي كردن و دق و درد بهم مي دادن ، به طرفم اومدن و تبريك خشكي گفتن و با طعنه ادامه دادند : خيلي خوش بحالت شد.لبخندي زدم و جوابشون رو ندادم . ميدونستم از حسوديشونه.دختراي مغروري بودن و با همه بچه ها ، همين جور بر خورد مي كردند.تو دلم گفتم امروز نوبت منه كه حال شما رو بگيرم ، اما نه اينجا و نه حالا.زنگ آخر به صدا در اومد و من با عجله خودم رو به بيرون مدرسه رسوندم. مي دونستم عزيز ترين كسم توي دنيا . دم در منتظرم.از در كه خارح شدم ديدم دو تا همكلاسيهاي بدجنسم كنار پياده رو واسادن و زل زدن دارن تو وماشينت رو كه به اصطلاح بچه ها دختر كش بود . نيگاه مي كنند . با خودم گفتم ، اينم لحظه اي كه مي خواستم . به طرف ماشين اومدم و سوار شدم . بقيه اش هم كه خودت ديدي چه اتفاقي افتاد.حرفهاي نازنين كه به اينجا رسيد. جوجه كباب روز ميز ما آماده خوردن شده بود. قبل از اينكه شروع به خوردن كنيم . گفتم : راستي نگفتي قرار بچه ها براي امشب چيه ؟ نازنين در حاليكه سرش رو پايين انداخته بود گفت : بچه ها نذر كرده بودند شب اون روزي كه تو مال من بشي همگي دسته جمعي به امامزاده صالح برن و هركدوم يك شمع روشن كنن.و امشب اون شبه.بعد سرش رو بالا گرفت و گفت : احمد . ميدونم تو اهل اين چيزا نيستي . اما ميشه به خاطر من امشب بياي امامزاده صالح . تا منم همراه بجه ها نذرم رو ادا كنم.حالا اشك تو چشماي منم حلقه زده بود . گفتم : نازنين من . من بخاطر تو حاضرم هستي ام رو بدم . اين كه چيزي نيست قرار گذاشتيم راس ساعت هفت بريم امامزاده صالح.


فصل هشتم : امامزاده صالح

بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشينده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنه.وقتي رسيديم هنوز دايي نرسيده بود . فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش بگيرم.نازنين برام حوله ولباس آورد. وقتي ازش پرسيدم از وسايل اميره . گفت : نه عزيز دلم مال خودته.تعجب كرده بودم من چنين وسايلي نداشتم اونم خونه نازنين اينا.نگذاشت زياد گيج بزنم . گفت : از تو جهازم آوردم كاملا" اندازه ام بود.گفتم : مگه تو جهازت رو هم آماده كردي . گفت همه شو . همه وسايل مربوط به داماد هم ، اندازه شماست عزيز دلم.مي دونستم آخرش مال خودم مي شي . بهم الهام شده بود.كار هاي نازنين برام هر لحظه غافل گير كننده بود . اصلا" نمي تونستم پيش بيني كنم . لحظه اي بعد بايد در چه مورد غافل گير بشم . و اين مطلب.اون رو برام عزيز تر و دوست داشتني تر مي كرد.بهر صورت رفتم حموم ، فكر ميكنم يك ساعتي شد وان رو پر آبگرم كردم و توش دراز كشيدم . وقتي اومدم بيرون نازنين كه رفته بود حمام پايين و دوش گرفته بود , اومد بود بالا دنبال من ، خبر داد كه دايي اومده . خودم رو خشك كردم ، نازنين هم موهام با سشوار خشك كرد. و فرم داد. با توجه به اينكه لباساي بيرونم از فرم افتاده بود لباس داماديم رو پوشيدم . البته ديگه كراوات رو نزدم . وسايل تو جيب هامو جابجا كردمو لباسهاي كثيفم و گذاشتم توي يه پلاستيك . نازنين كه منو تو اين لباسا ديد ، گفت بد جنس لباس خوشگلات و پوشيدي . حالا كه اينطور شد منم لباس نامزديم رو مي پوشم. رفت لباس نامزديش رو از تو كمدش در آورد ، لباس قبلي هاش و در آورد و اونا رو پوشيد. يه آرايش مختصري هم كرد و آماده شد .

فصل هشتم : امام زاده صالح

بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشينده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنه.وقتي رسيديم هنوز دايي نرسيده بود . فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش بگيرم.نازنين برام حوله ولباس آورد. وقتي ازش پرسيدم از وسايل اميره . گفت : نه عزيز دلم مال خودته.تعجب كرده بودم من چنين وسايلي نداشتم اونم خونه نازنين اينا.نگذاشت زياد گيج بزنم . گفت : از تو جهازم آوردم كاملا" اندازه ام بود.گفتم : مگه تو جهازت رو هم آماده كردي . گفت همه شو . همه وسايل مربوط به داماد هم ، اندازه شماست عزيز دلم.مي دونستم آخرش مال خودم مي شي . بهم الهام شده بود.كار هاي نازنين برام هر لحظه غافل گير كننده بود . اصلا" نمي تونستم پيش بيني كنم . لحظه اي بعد بايد در چه مورد غافل گير بشم . و اين مطلب.اون رو برام عزيز تر و دوست داشتني تر مي كرد.بهر صورت رفتم حموم ، فكر ميكنم يك ساعتي شد وان رو پر آبگرم كردم و توش دراز كشيدم . وقتي اومدم بيرون نازنين كه رفته بود حمام پايين و دوش گرفته بود , اومد بود بالا دنبال من ، خبر داد كه دايي اومده . خودم رو خشك كردم ، نازنين هم موهام با سشوار خشك كرد. و فرم داد. با توجه به اينكه لباساي بيرونم از فرم افتاده بود لباس داماديم رو پوشيدم . البته ديگه كراوات رو نزدم . وسايل تو جيب هامو جابجا كردمو لباسهاي كثيفم و گذاشتم توي يه پلاستيك . نازنين كه منو تو اين لباسا ديد ، گفت بد جنس لباس خوشگلات و پوشيدي . حالا كه اينطور شد منم لباس نامزديم رو مي پوشم. رفت لباس نامزديش رو از تو كمدش در آورد ، لباس قبلي هاش و در آورد و اونا رو پوشيد. يه آرايش مختصري هم كرد و آماده شد . خيلي زيبا شده بود درست مثل فرشته هاي توي فيلم ها.دست همديگر و گرفتيم و به طبقه پايين رفتيم . وقتي داخل شديم دايي بلند شد و به طرف ما اومد هردومون رو بوسيد و گفت:بنشينيد . خودش هم نشست.زن دايي شربت آورد وخورديم . بعد شروع به صحبت كرد و گفت : قرار بود امروز من شرايط بزرگترها رو براتون بگم البته شما قبلا" نشنيده همه اونا رو قبول كردين بنابراين لازم الاجراست براي تاييد سرهامون رو تكون داديم.دايي گفت : شرط اول : بنا به دستور خان داداش كه بزرگتر همه ماست و انجام دستوراتش بر هممون واجب ، پنجشنبه بعد از ظهر ساعت پنج دسته جمعي ، يعني من وشوكت وبچه ها و نصرت الله خان ونزهت و بچه ها و خان داداش به محضر حاج آقا كتابچي توي خيابون سي تير مي ريم و شما هارو براي سه سال به عقد موقت هم در مي آريم . كه شما مطمئن بشين ديگه مال هم هستين.بنا به دستور خان داداش مهريه اين عقد فقط پنج سكه پهلوي طلاست كه احمد آقا بايد از جيب مبارك خودش اين پنج سكه رو بخره و هنگام عقد به نازنين بده.چون مهريه يه حق به گردن داماد وبايد بدهد. پس چه بهتر همان اول بدهد.شرط دوم : شما ها بايد قول بدين درسهايتان را باجديت بخونيد ، واين ازدواج نبايد باعث افت تحصيلي شما بشه بلكه بايد با كمك هم كاري كنيد كه در شما ايجاد رشد كنه . و من بيشتر از احمد توقع دارم كه ضمن برخورد جدي با امتحانات نهايي ، امكان ورودش به دانشگاه رو هم فراهم كنه و در ضمن مشوق وراهنماي نازنين براي برگشتن به روزهاي ايده ال درسيش باشه . چون متاسفانه مدتي بود كه نازنين اونطور كه بايد وشايد به درساش نمي رسيد . حالا كه همه چيز به خوبي و خوشي گذشته بايد اين مافات رو جبران كنه.شرط سوم : شما مي توانيد در خانه ما يا نصرت الله خان باشيد . اما يادتون باشه بايد عدالت رو بين ما رعايت كنين . چون هردو خانواده شما رو خيلي دوست دارن . بعد اضافه كرد اين آخري شرط خودم بود . و همراه با لبخندي كه حاكي از عشق زياد به ما بود اشك ازچشمش خارج شد.ما بلند شديم به طرفش رفتيم.و اينبار من هر طوري بود دستش رو بوسيديم. نازنين هم همين كار رو كرد.من گفتم : دايي جان من به شرا فتم قسم مي خورم و قول مي دم كه تمام سعي و تلاشم را درجهت انجام اين تعهدات ومهمتر از اون خوشبختي نازنين به كار ببندم . بعنوان تقدير و پيش در آمد اين قول , اين رو هم به شما تقديم ميكنم.دست كردم تو جيبم و كپي نامه واحد اداري سازمان رو كه صبح گرفته بودم به دايي دادم . دايي اشكاش و پاك كرد و عينك مطالعه اش رو به چشمش زد و شروع كرد به خوندن نامه با صداي بلند.بدينوسيله مجوز استخدام رسمي آقاي احمد نور جمشيد تهراني جهت اطلاع و اجرا ،,ابلاغ مي گردد . بديهي است نامبرده در صورت ارايه پايان نامه دوره دبيرستان در پايان سال تحصيلي جاري از اين حق ويژه كه بدون شركت در آزمون عمومي دانشگاه ها ، در دانشكده راديو تلويزيون ملي ايران مشغول به تحصيل گردد بر خوردار مي باشد. معاونت امور اداري و پرسنلي منصور عدالتخواه.نازنين نامه رو از دست دايي گرفت ودايي مجددآ بطرفم اومد ومنو ماچ كرد و گفت : مي دونستم روسفيدم مي كني پسرم.نازنين به طرفم برگشت و گفت : ناقلا!!!!!چرا اينو قبلا" به من نشون ندادي ؟ گفتم : امروز صبح كه رفتم اداره اين نامه رو به من دادن . سر نهار هم فرصت نشد.نازنين رو به دايي وزن دايي كرد و گفت:باباجون ، مامان جون.ببخشيد مي دونم جلو بزرگتر اينكارها زشته . اما نميتونم جلوي خودم رو بگيرم . به طرف من اومد و سرم رو تو دستاش گرفت صورتم و به لباش نزديك كرد . اما تا رسيد به صورتم يه گاز كوچولو از لپام گرفت . من كه شوكه شده بودم يه جيغ كوتاه كشيدم و صورتم گرفتم.نازنين گفت : اين گازو ازت گرفتم كه ديگه چيزاي به اين مهمي رو يادت نره اول به من بگي . همه زديم زير خنده . زن دايي به طرف من اومد و گفت :منم كه حق دارم دوتا ماچ دومادم و بكنم. ومنتظر جواب نشد صورت منو ماچ كرد و گفت:مادر انشالله خدا هميشه دلت رو شاد كنه . و زد زير گريه . حالا گريه نكن كي گريه كن.جوري كه همه منقلب شدن . از جمله خود من . بي اختيار اشكام سرازير شد.بعداز مدتي بر گشتيم اتاق نا زنين ، كه حالا اتاق هر دوتامون بود . نازنين در اتاق رو كه بست گفت : خوتو آماده كن كه ميخوام گاز دوم زن وشوهري مونو ازت بگيرم.گفتم : نميشه عفوم كني ؟ گفت : بخشش در كار نيست فقط بهت ارفاق ميكنم اجازه ميدم چشماتو ببندي و گازت بگيرم كه زياد دردت نياد.تسليم شدم و خودم رو آماده گاز كردم . گرماي لبهاي نازنين رو كه به صورتم نزديك ميشد حس كردم چشمامو به هم فشار بيشتري آوردم كه گونه هام منقبض بشه و درد كمتري احساس كنم .كه نازنين لبهاشو روي لبهام گذاشت وشروع كرد به بوسيدن من . يك بوسه گرم و طولاني . حس مي كردم از روي زمين كنده شده ام و حداقل يك متر با اون فاصله دارم.بيش از نيم ساعت اين بوسه طول كشيد. ساعت شش ونيم بود كه نازنين يه چادر سفيد گذاشت تو كيفش و راه افتاديم به طرف امامزاده صالح . وقتي وارد صحن امامزاده شديم داشتم از تعجب شاخ در مي آوردم تقريبا" تمام بچه هاي مدرسه جعفريه تجريش توي صحن امامزاده بودند و تمام صحن شمالي اون رو پر كرده بودند.جمعيت زوار با تعجب به اين صحنه نگاه مي كردند . حدود دويست تا دختر با چادر سفيد درحاليكه شمع هاي خاموشي در دست داشتند بشكل يك حلال ماه منظم كنار هم ايستاده بودن . وقتي ما رسيديم دالاني باز كردن و ما رو از وسط اون عبور دادن و به وسط حلال هدايت كردن.اصلا" از شلوغ بازيهاي صبح خبري نبود . خانم صالحي و خانم جهانشاهي هم بدون هيچ تفاوتي مثل بقيه بچه ها تو صف ايستاده بودند. وقتي ما وسط حلال قرار گرفتيم يكي از بچه ها با صداي بلند شروع به صحبت كرد.همه مي دونيم براي چي امروز اينجا جمع شديم براي اداي يه نذر. براي تشكر از خالقي كه به دعاي بندگانش گوش مي كنه و اونارو بنا به مصلحت وبزرگي خودش برآورده مي كنه.همه ما نذر مشتركي داشتيم براي يكي از دوستامون ، دوستي كه غصه بزرگي تو دلش داشت . دلي كه خيلي پاك و بي آلايش ِ، كه اگه اينطور نبود ، اين همه آدم رو يكجا همدرد و همرنج خودش نمي كرد.ما همه مون اونو دوستش داريم رنج اون رنج ما شده بود . درد اون درد خودما بود. ما آرزو ها وآمال خودمون رو در بر آورده شدن آمال و آرزوي اون مي ديديم . و امروز اون به آرزوش رسيده و ما اينجا جمع شديم تا نذري رو كه يكدل با هم بسته بوديم ادا كنيم.شديدا" تحت تاثير قرار گرفته بودم ونمي تونستم جلوي اشكم رو بگيرم. نه من ، همه كساني كه اونجا بودن.حتي كساني كه اصلا" از ماجرا بي خبر بودن ، بي اختيار گريه مي كردن.انگار هر كس براي گمشده و نياز خودش گريه مي كرد.خانم صالحي وجهانشاهي دوتا ، تاج گل كوچيك و قشنگي رو كه با گل مريم درست كرده بودن به طرف ما آوردند يكي رو روي سر نازنين و ديگري رو رو ي سر من گذاشتن.بعد از اون بچه ها يكي ، يكي شمع هاشونو روشن كردن و شروع كردن آروم آروم به طرف ما حركت كردن . هر كدوم در فاصله اي معين در يك مدار دايره اي ، شمعش رو زمين مي گذاشت و به اين ترتيب هفت حلقه نور با شمع ها دور ما ايجاد كردند. منو نازنين در ميون هاله اي از نور قرار گرفته بوديم. هوا ديگه تاريك شده بود و نور شمع ها همه فضاي محوطه شمالي امامزاده رو روشن كرده بود. وما در مركز اين نور بوديم.بچه ها حال ديگه با صداي بلند گريه مي كردند و اشگ شوق مي ريختند.هركس در حال عبور بود بي اختيار با ديدن اين صحنه مي ايستاد و بعد از لحطه اي گريه مي كرد.شور ي به پا بود وهمه اينها به خاطر نازنين من بود,به خودم مي باليدم.مثل سردار فاتحي كه از يك نبرد بزرگ پيروز برگشته سرم رو بالا گرفته بودم وبدينوسيله مي خواستم بگم تمامي اين كارها به خاطر همسر زيبا و دلپاك منه.تمام كساني كه اونشب اونجا بودن فرشته اي رو در لباس انسان ديدن و در دفتر دلشون تصوير زيباي اونو ضبط كردند.مراسم نذر تموم شد و بچه ها كه حالا صفاي قلبي ويژه اي هم پيدا كرده بودند.همديگر رو بغل مي كردن وبهم تبريك مي گفتن.در اين اثنا كوكب خانم باچشماني كه از شدت گريه ، قرمز ِِ قرمز شده بود.به طرف ما اومد و اول نازنين رو بغل كرد و ماچ كرد. بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پيشاني من رو ماچ كرد و گفت : خدا عزتت بده ،.خدا از بزرگي كمت نكنه خدا هر آرزويي كه داري بر آورده كنه ،.خدا به عزت اين آقا هميشه سر بلندت كنه . و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلال خداوندي قسم اينقدر كه از عاقبت بخيري اين دختر خوشحال شدم از عروسي دختراي خودم خوشحال نشدم اين آقا همين الان از جفت چشم كورم كنه اگه دروغ بگم ، عليل و ذليلم كنه ، اگه دروغ بگم . احمد آقا اين دختر يه فرشته است ، يه فرشته. پيرزن اين حرفها رو ميزد ومثل ابر بهاري گريه ميكرد . دستهاي پينه بسته از زحمت شبانه روزيش رو گرفتم و بوسيدم.دستش رو از تو دستم كشيد و مادرانه روي سرم گذاشت . و به اين وسيله محبت خودش رو نسبت به من بيان كردساعت ده ونيم بود كه به خونه برگشتيم . زن دايي شام خوشمزه اي درست كرده بود . خورديم و براي استراحت به اتاقمان رفتيم . فردا قرار بود بعد از تعطيل شدن مدرسه نازنين به خونه ما بريم واسه همين نازنين براي دو روز لباس برداشت و توي يك ساك گذاشت كه صبج بذاريم تو ي ماشينوبعد خوابيديم در حاليكه محكم همديگر رو در آغوش گرفته بوديم . روز بعد نازنين رو به مدرسه رسوندم و براي انجام بقيه كارها يه سر رفتم تلويزيون و بعد سري به بانك زدم تا مقداري پول از حسابم بگيرم . بعد يه زنگ زدم خونه خاله اشرف اينا و براي داريوش پيغام گذاشتم كه بعد از ظهر يه سري بياد خونه ما ، با مامان هم تماس گرفتم و گفتم براي نهار ميريم خونه. مامان گفت : اگر غير از اين مي كردي پوستت رو مي كندم . يه ذره قربون صدقه اش رفتم و يه ماچ از پشت تلفن براش فرستادم.گفت : من كي پس اين زبون تو بر اومدم كه الان بربيام ؟. بعد ادامه داد تا نياين سفره پهن نميشه . خلاصه اگه دير بيايي بايد جواب بابات و داداشاتو بدي . گفته باشمگفتم : چ . ش م اوچيكتم ننه. لجش مي گرفت . بهش مي گفتم ننه اما من خودم خيلي خوشم مي اومد. داد زد : مگه پات نرسه خونه يه ننه اي نشونت بدم خنديدم وگفتم : ن.ن.همي.خوا.مت. خداحافظ . و گوشي رو قطع كردم.طبق قرار ساعت يك رفتم دنبال نازنين و با هم به طرف خانه حركت كرديم . اين اولين روزي بود كه نازنين بعنوان عروس خانواده . پا به خانه ما مي گذاشت.سر راه گفت : احمد مي شه يه دسته گل بگيريمگفتم : هرچند تو خودت زيباترين گل دنيايي . اما چون تو مي خواي چشم.دسته گلي گرفتيم و ساعت پنج دقيقه به دو بود كه رسيديم . نمي دونم كليدم رو كجا گم كرده بودم ناچار دكمه اف اف رو فشار دادم . اردشير برادر كوچيكم گفت كيه ؟ گفتم : منم داداش.يه مرتبه ذوق زده داد زد : مامان داداش اينا اومدن . و بدون اينكه در رو باز كنه گوشي اف اف و گذاشت زمين.من و نازنين خند ه مون گرفت نازنين دوباره زنگ رو زد . اين بار اشكان برادر وسطيم گوشي رو بر داشت . گفت : بله نازنين گفت : سلام اشكان جان.اشكان جواب داد : سلام زن داداش الان اومدم.بدون اينكه در رو باز كنه. گوشي رو گذاشت زمين . در اين لحطه در خونه از پشت باز شد . همين كه در و هول داديم تا داخل بشيم ديدم اردشير پشت در دويد و دست نازنين رو گرفت و گفت : سلام زن داداش . نازنين دولا شد و اونو يه ماچش كرد.اردشير هفت سال داشت و كلاس دوم بود . شيطون و بازيگوش .اما بسيار مهربون.در همين موقع مامان وبابا و اشكان هم از راه رسيدن اشكان يه منقل كه از توش دود اسفند به هوا مي رفت دستش بود. همين زمان گوشه حياط منوچ خان قصاب محل مون رو ديدم كه داشت گوسفندي رو هول ميداد و به طرف ما ميومد.نازنين گفت : اوه پس باز نكردن در فلسفه اي داشته.منوچ خان گوسفند و جلوي پاي منو نازنين زد زمين و ذبح كرد . در همين حال سه تا خاله هام (عمه هاي نازنين.) وبچه هاشون هم يكي يكي از در راهرو بيرون اومدن وحسابي حياط شلوغ شد. با سلام و صلوه ما رو داخل خونه بردنسفره پهن بود فقط منتظر ما بودن به خاطر اينكه بيش از اين معطلشون نكنيم، من ونازنين فورا" رفتيم و آبي به دست و صورتمون زديم و سر سفره نشستيم.نهار باقالي پلو با گوشت ماهيچه بود يعني غذاي مورد علاقه من . يه بشقاب كشيدم ودوتايي با نازنين شروع كرديم به خوردن . بعد ازظهر حدود ساعت پنج ونيم بود كه يكي يكي سرو كله شوهر خاله ها پيدا شد . اول آقا قدرت ، شوهر خاله شوكت كه خاله بزرگم بود. بعد آقا جواد ، شوهرخاله اشرف وباباي اردشير.آخرهم آقا مصطفي شوهر خاله فرح كه كوچك ترين عضو خانواده مامان اينا بود.شيش و ده دفيفه ام سرد كله اردشير كه از تمرين كانگ فو بر مي گشت پيدا شد.ديگه خونه حسابي غلغله شده بود بابا اينا مشغول برپايي آتيش براي كباب كردن جيگرها شدن . طبق هماهنگي هاي بابا منوچ خان چند دست دل و جيگر اضافي برامون آورده بود. بچه ها يه گوشه ديگه حياط مشغول بازيهاي كودكانه خودشون بودن خاله ها هم طبق معمول سنوات گذشته در گير غيبت پارتي و حرفهاي ديگر نه . منو نازنين هم كنار باغچه قشنگي كه عشق بابا بود و خودش بهش ميرسيد . مشغول نجواي عاشقانه بوديم.با اومدن داريوش ناگهان همه چيز بهم ريخت . تا رسيد با همه سلام و عليك كرد و يه راست اومد سراغ من و نازنين. رو به نازنين كرد و گفت : او. مردني از من داريش هاداريوش با همه شوخي داشت . حتي با خان دايي كه هيچكس جرائت نميكرد حتي توچشماش مستقيم نيگاه كنه چون نازنين نسبت به قدش كمي لاغر بود,داريوش مردني صداش ميكرد.بعد رو به من كرد گفت : مگس بي باك . تو هم اگه روتو زياد كني يه فن كنگ فو بهت مي زنم كه از قد قد بيافتي . پس مثه بچه آدم دست از سر مردني ور مي داري كه بره محفل نسوان , خودتم دنبال من مي آيي كارت دارم.بلند شدم و يدونه زدم پس گردنش و دستش از پشت پيچوندم . در همين حال دستمو انداختم دور گردنش.فورا جا زد وگفت : بابا شوخي كردم شما كه ميدونين ما زمين خورده شما هستيم,يه ذره كه بيشتر دستشو پيچوندم گفت : عبدم . عبيدم . خوارم.ذليلم ، فنتيل لاستيك ماشينتم اصلا" هرچي شما بگين هستم . گفتم مثه بچه آدم اول عذر خواهي . ازكي ؟ گفت :چشم چشم . از نازنين خانمگفتم : آهان .درسته.روبه نازنين كرد و گفت : من خر شوهرت كه هيچ خر خودت و جد وآبادتم هستم.نازنين كه خيلي داريوش اذيتش مي كرد و فرصت مناسبي پيدا كرده بود براي تلافي گفت : اينا كه گفتي : يه بخشي از وظايف سازمانيته . اما براي اينكه عذر خواهي تو رو بپذيرم . بايد پنج دفعه صداي بزغاله در بياري. اونم با صداي بلند.گفت : تخفيف.با يه فشار به دستش شروع كرد به بع. بع . كردن.نازنين گفت : عزيزم بخشيدمش.گفتم : مطمئني ؟ نازنين گفت : آره عزيزم.به داريوش گفتم : اين تيكه رو شانس آوردي . و اضافه كردم . خب حالا نوبت چيه .؟ داريوش با ياس و نوميدي گفت : بدبختي و بيچارگي من.دستش رو ول كردم و گفتم: نه. وقت عفو بخشش.يه خورده كت وكولش تكون داد تا فشار ناشي از دست من از بدنش خارج كنه . بعد گفت : باشه عفو ميكنم.پامو زدم زمين . خيز برداشت كه در بره گفتم : نترس بزغاله.اينم اسم رسمي داريوش در شوخي ها بود . فلسفه اش هم اين بود كه دايم دهنش مي جنبيد , يا مي خورد يا بع بع (حرف مي زد.)بهر صورت به نازنين گفتم : عزيزم , تو چند دقيقه اي برو پيش مامان اينا من اين رو ارشادش كنم.نازنين كه متوجه شده بود ما بايد باهم حرف بزنيم بلند شد و رفت تو جمع عمه هاش.به داريوش گفتم : بريم تو اتاق من كارت دارم. بعد راه افتادم واونم دنبالم اومد بالا. گفتم : خوب گوش كن بين چي ميگم دست كردم تو جيبم و پنج هزار تومان از جيبم در آوردم و دادم دستش و گفتم : قضيه مراسم عقد ما رو كه مي دوني . در حاليكه به پولا نگاه ميكرد گفت آره مگه ميشه خبري باشه و حاجيت از اون بي اطلاع باشه.گفتم : آقا دايي گفته پنج تا سكه . ما هم اطاعت امر مي كنيم . تو فردا برو بانك ملي شعبه مركزي تو خيابون فردوسي.گفت : خودم بلدم عقل كل مگس بي باك.يدونه زدم تو سرش گفتم : مرتيكه من ديگه زن دارم تو حق نداري بامن شوخي كني.ا لبته من هرچي دلم بخواد حق دارم بهت بگم . يكي ديگم زدم تو سرش . و ادامه دادم : ميري بانك پنج تا سكه پنج پهلوي طلا مي خري . زنگ زدم پرسيدم هركدوم حدود چهارصد وهشتاد تومن ميشه ، كه جمعش براي پنج تا ميشه حدود دو هزار و پانصد تومن. بقيه رو هم بند و بساط يه مهموني رو جور ميكني براي خونه ما . منم هيچ كمكي نمي رسم بكنم مسئول همه چي خودتي.گفت : زياد نيست.گفتم : نه ميخوام همه چي تكميل باشه . دعوت كردن بچه ها هم با خودت. منم چند تا از دوستاي اداره رو ميخوام بگم كه فردا اين كارو مي كنم . بعد براي هفته بعد همين برنامه رو خونه نازنين اينا داريم كه بعدا" هماهنگي مي كنيم.گّفت : مدرسه چي ؟ گفتم : با ضرغامي خودم حل مي كنم.پرسيد تا كي فيتيله ؟ گفتم : تو آدم بشو نيستي تا شنبه . ولي شنبه صبح بايد مدرسه باشي.بعد از تموم شدن حرفام . گفتم : حالا تو بنال.گفت : فرشته زنگ زد.زدم تو سرم . گفتم : بهش گفتي من زگفت : آرهگفتم : چي گفت.داريوش گفت : هيچي تبريك گفت و پيغام فرستاد . بهت بگم.باهاش تماس بگيري.قبل از عيد تا حالا دنبالت مي گرده . باهات كار واجب داره.پرسيدم : ناراحت نشد.گفت : يه كم تو لب رفت اما ناراحت نشد . خواهش كرد حتما" باهاش تماس بگيري.فرشته دوست دختر من بود ، كه گاهي كه منو پيدا نمي كرد با داريوش تماس مي گرفت . چون با هم بيرون زياد مي رفتيم . با داريوش هم صميمي شده بود.فرشته دو سال پيش با پيشنهاد من وارد عرصه بازيگري سينما شده بود و چند تا فيلم هم نقش هايي بازي كرده بود . چند ماهي از من بزرگتر بود اما چون خيلي ظريف بود خيلي اين تفاوت سني به چشم نمي خورد . به اردشير گفتم:جلو زبونتو مي گري تا خودم ماجرا رو ظرف دو سه روز آينده تموم كنم.گفت : خرج داره.يكدونه محكم زدم پس گردنش و گفتم : اينم خرجش.گفت : چرا ميزني ؟ گفتم : براي اينكه حقته.گفت : نپرونش بچرخون طرف من.گفتم : آخه توفه به چيه تو دلش خوش باشه ؟ بلدي حرف بزني ؟ خوش تيپي ؟.پريد وسط حرفم و گفت : از تو كه خوشتيپ ترم.گفتم : آره بخصوص با اون موهاي اجق وجقت.گفت : تو خري نمي فهمي اين مد روزه.گفتم : ببر صداتو . حالاهم بجاي پر حرفي بلند شو بريم پايين . فقط ديگه سفارش نكنم ها . خيلي از اين حرفا كه بهم ميزديم شوخي بود . هم من وهم انو خيلي همديگر رو دوست داشتيم منتها با هم اينجوري حرف ميزديم . بلند شديم و رفتيم پايين . تا رسيديم نازنين فوري از مامان اينا جدا شد و خودش رو به من رسوند . در همين زمان چند تا سيخ دل و جيگر يه دونه نون سنگك خاشخاشي داغ رو گذاشتن جلوي من و نازنين.


فصل نهم : فرشته


صبح ، بعد از رسوندن نازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم.بايد كمي به وضع موهام مي رسيدم و براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم ، آرايشگاهش توي ميدون ونك بود . خيلي زود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي ، نرسيده به چهار راه پارك وي و حسابي خودم ساختم . وقتي از كله پزي خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم . آقاي حيدري دبير ورزشمون گوشي رو بر داشت . سلام كردم .

جواب بلند بالايي داد و گفت : به به شاه دوماد.بي معرفت يواشكي و. بي سر وصدا.باشه باشه.

حسابي داغ كرده بودم. تو دلم داريوش رو چپ و راست ميكردم ،.گفتم : آقاي حيدري در خدمت شما هستيم انشالله

گفت : شوخي كردم پسرم خوشبخت باشي . خيلي خوشحال شدم ، شنيدم

تشكر كردم و گفتم : ببخشين آقاي ضرغامي دم دست هست ؟

گفت : اگه نباشه هم ميارمش دم دست

چند لحظه گوشي رو نگهدار.بعد از مدت كوتاهي ، آقاي ضرغامي هن وهن كنان از پشت تلفن گفت : بفرماييد جناب بازرس.

گفتم : بازرس كيه ، منم آقاي ضرغامي

عصباني گفت : اي حيدري ذليل مرده ، قلبم اومد تو دهنم

گفتم : چيه؟

گفت : اين حيدري بمن گفت بازرس منطقه پشت خطه دوييدم.گفتم چي شده ؟!!!!!!! يك بلايي سرش بيارم كه مرغا كه هيچي.مرغانه هام به حالش گريه كنن.بعد ادامه داد : خوب خوبي پسر؟

گفتم : ممنون

گفت : بگو چيكار داري؟.

گفتم : آقا تو تموم مدرسه جار زدين ؟

گفت : دور از جون شما من غلط كرده باشم . كار اون پسر خاله خوش چونه خودتون مَعرف حضورتون كه هستن ؟.

گفتم: ب.له.

فصل نهم : فرشته


صبح ، بعد از رسوندن نازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم.بايد كمي به وضع موهام مي رسيدم و براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم ، آرايشگاهش توي ميدون ونك بود . خيلي زود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي ، نرسيده به چهار راه پارك وي و حسابي خودم ساختم . وقتي از كله پزي خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم . آقاي حيدري دبير ورزشمون گوشي رو بر داشت . سلام كردم .

جواب بلند بالايي داد و گفت : به به شاه دوماد.بي معرفت يواشكي و. بي سر وصدا.باشه باشه.

حسابي داغ كرده بودم. تو دلم داريوش رو چپ و راست ميكردم ،.گفتم : آقاي حيدري در خدمت شما هستيم انشالله

گفت : شوخي كردم پسرم خوشبخت باشي . خيلي خوشحال شدم ، شنيدم

تشكر كردم و گفتم : ببخشين آقاي ضرغامي دم دست هست ؟

گفت : اگه نباشه هم ميارمش دم دست

چند لحظه گوشي رو نگهدار.بعد از مدت كوتاهي ، آقاي ضرغامي هن وهن كنان از پشت تلفن گفت : بفرماييد جناب بازرس.

گفتم : بازرس كيه ، منم آقاي ضرغامي

عصباني گفت : اي حيدري ذليل مرده ، قلبم اومد تو دهنم

گفتم : چيه؟

گفت : اين حيدري بمن گفت بازرس منطقه پشت خطه دوييدم.گفتم چي شده ؟!!!!!!! يك بلايي سرش بيارم كه مرغا كه هيچي.مرغانه هام به حالش گريه كنن.بعد ادامه داد : خوب خوبي پسر؟

گفتم : ممنون

گفت : بگو چيكار داري؟.

گفتم : آقا تو تموم مدرسه جار زدين ؟

گفت : دور از جون شما من غلط كرده باشم . كار اون پسر خاله خوش چونه خودتون مَعرف حضورتون كه هستن ؟.

گفتم: ب.له.

گفت : خب كارت رو بگو كه حسابي سرم شلوغه

گفتم : ميخواستم به اطلاعتون برسونم. تعداد كاستهاي خانم هايده جان دوبرابر شد

خوشحال گفت : قربان شكل ماهت برم جان من .احمد جان تو چقدر ماهي

گفتم : قابل شما رو نداره.

گفت : خب حالا چيكار بايد بكنم

گفتم : هيچي اين پسر خاله دهن لق ما هم تا پنجشنبه نمي آد.

ناگهان لحنش عوض شد و گفت : شرمنده .احمد آقا جان . ببخشيدمعامله بي معامله. منم يه سنگ ميزارم رو اين دل صاحب مرده ام و از خير نوارهاي خانم هايده جان كه الهي فداش بشم من . ميگذرم.

گفتم : واسه چي ؟

گفت : من مخلص خودتو هفت جد وآبادتم هستم . اما داريوش خان دهن لق ، دودمان منو به باد ميده آقا فرداس كه تو مدرسه چو بندازهكه آقاي ضرغامي نوار خانم هايده جان گرفت و . خلاصه ديگه

گفتم : آقاي ضرغامي اين حرفا چيه ؟ . من چيزي بهش نمي گم.مطمئن باش.

گفت : احمد آقا جان . خر ما از كره گي دم نداشت.

گفتم : آقاي ضرغامي

گفت : احمد آقا جان اصرار نكن

با لحجه رشتي گفتم : آقاي ضرغامي جان تي بلا مي سر , گوشت بدم من . و ادامه دادم ، من يه كارت افتخاري دارم براي كاباره ميامي.

گفت : خب مبارك باشه من چيكار كنم.

گفتم : سلامت باشين . آخه مگه خبر نداری آقاي ضرغامي جان که خانم هايده جون هر شب اونجا برنامه زنده داره

اينو كه شنيد . نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : راست ميگي احمد آقا جان.

گفتم : دروغم چيه ؟.

گفت : يعني

گفتم : بل.ه خود خودش , از نزديك ميشه ديدش حتي شايد بشه يه چند دقيقه اي دعوتش كرد سر ميز

آه بلندي كشيد و توي رويا فرو رفت.

گفتم : آقاي ضرغامي پشت خطي .

دوباره آهي كشيد و گفت : آره احمد آقا جا ن بگو گوش ميكنم

گفتم : آقا وقتتون رو نگيرم ،آخه گفتين خيلي كار دارين.گفت : گور پدر كار اصلا از قديم گفتن كار مال تراكتوره داشتي ميگفتي

در همين زمان گفت : زهر مار.مگه نمي بيني دارم در مورد يه موضوع بسيار مهم با تلفن حرف ميزنمبرو پشت در واسا تا بيام.

فهميدم با يكي از بچه هاس.گفتم : چيزي شده.

گفت نه ، اين رسولي كلاس سوم بود. ميبينه دوتا مهندس دارن با هم حرف ميزنن ، اومده ميگه بيلم كو. شيطونه ميگه . استغفرالله.تو بگو عزيز جان.

گفتم : ميخواستم بگم اگه افتخار بدين در خدمت شما هم باشيم.

مثل بچه ها ذوق زده شد و گفت : احمد آقا جان به سرت قسم من هميشه گفتم و بازم ميگم ، اگه توي اي بيست وچند سال خدمتم . چه اون موقع كه رشت بودم و چه از زماني كه اومدم اين تهرون خراب شده . يه دونه دانش آموز با مرام داشتم ، خودت بودي و بس.

گفتم : شما لطف داري . پس انشالله برنامه اش رو مي چينماين داريوش.

گفت : فقط محض گل روي احمد آقا جان خودم و الا, اگه به خود نكبت دهن لقش بود . صد سال سياه

گفتم : دستت درد نكنه آقاي ضرغامي.

گفت : خواهش ميكنم . فقط نوارها يادت نره.

گفتم : اونم به چشم خداحافظي كردم.به طرف آرايشگاه حركت كردم ساعت هشت و ده دقيقه بود كه به اونجا رسيدم . شاگرد هوشنگ تازه داشت كركره رو مي داد بالا.هوشنگ تا چشمش به من افتاد به طرفم اومد و با من رو بوسي كرد . با خودم گفتم . اي داريوش . فكر كردم هوشنگ رو هم با خبر كرده.اما خيلي زود فهميدم نه در جريان نيست.يك ربعي طول كشيد تا هوشنگ آماده شد . يه دستي به موهاي سرم و صورتم كشيد و مرتبشون كرد و بعد موهام و شست و با سشوار فرم داد.همين جور كه كار مي كرد ماجرا رو آروم آروم براش تعريف كردم و بهش گفتم : كه براي پنجشنبه بعد از ظهر يه وقتي برام بذاره . خيلي خوشحال شده و تبريك گفت ، يه وقت واسه دو بعد از ظهر پنجشنبه برام گذاشت.موقع خارج شدن هم هر كاري كه كردم پول نگرفت . خواستم به شاگردش هم انعام بدم نذاشت

به شوخي گفت : پنجشنبه دوبله ميگيريم

ديدم اصرار بي فايده است . تشكر كردم و از آرايشگاه خارج شدم.ساعت از ده و نيم هم گذشته بود با خودم گفتم ، فرشته ديگه بايد از خواب بيدار شده باشه به مغازه هوشنگ برگشتم و اجازه گرفتم يه زنگ بزنمبعد تلفن فرشته رو گرفتم . هفت ، هشتا زنگ خورد تا گوشي رو برداشت.هنوز خواب آلود بود گفتم:سلام.

گفت : زهر مار و سلام مگه گيرت نيارم

گفتم : فرشته.

گفت : همون كه گفتم . زهر مار. بد نقشه اي برات كشيديم

خنديدم و گفتم : كشيدين.

گفت : اره كشيديم.منو آرام

گفتم : آخه چرا ؟

جواب داد : مي فهميپرسيد : كجايي

گفتم : ونك هستم

گفت : بيا خونه كارت دارم.

گفتم : بايد برم دنبال نذاشت حرفم تموم بشه ،

گفت : آهان.دنبال دختر شاه پريون .نازنين خانم.

گفتم : آره . اشكالي داره.

گفت : نه ، چه اشكالي داره ، هرچي نباشه همسرت ديگه ،.پوستت رو غلفتي مي كنم.مگس بيباك ؟دم در آوردي واسه من ؟.

گفتم : فرشته گوش كن

قاه قاه خنديد وگفت : نه تو گوش كن . شوخي كردم باهات ، بهت تبريك مي گم ، نمي تونم بگم خيلي خوشحال شدم اما خوشحالم ، برات آرزوي خوشبختي مي كنم ببين ما هنوز دوست هستيم . مثل قبل . نازنين هم به جمع مون اضافه شده . قبول ؟.

گفتم : قبول.

ادامه داد : ببين از شوخي گذشته ، يه پيشنهاد كاري بهم شده مي خوام باهات م كنم . واسه همين امروز بايد حتما ببينمت ساعت چهار با آرام . تريا شاه عباس قرار دارم . منتظرت هستمالبته با عروس خانم خوش شانست.

گفتم : كلكي كه در كار نيست ؟

گفت : نه به جون تو.

گفتم : باشه . خداحافظي كردم و گوشي رو گذاشتم.


فصل دهم : فرشته و آرام دوستانی خوب برای نازنین



چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و پرسيد:خب چيكاره ايم امروز ؟ گ

فتم : بازم عاشق و معشوق.

خنديد و گفت : نه جدي ؟

گفتم : امروز برنامه مون خيلي پر ، اميدوارم خسته نشي.

لبخندي زد و دوباره ماچم كرد و گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نمي شم.نفست كه بهم مي خوره زنده مي شم جون مي گيرم سبك مي شم و مي خوام پرواز كنم

اونو بوسيدم و راه افتادم.

پرسيد : كجا ؟

گفتم : بازارچه صفويه ؟

گفت : اونجا براي چي؟

جواب دادم : براي خريد . عزيزم ، مثل اينكه پنجشنبه عقد كنون مونه ها.يادت رفته ؟

گفت : اما ما كه چيزي احتياج نداريم.

گفتم : اين يه روز ويژه براي ماست بنا بر اين بايد . يه چيز مناسب اين روز بپوشيم.ديگه چيزي نگفت حدود يك ربع طول كشيد كه به بازار چه رسيديم. بعد از خوردن دوتا پيتزاي چاق و چله خريد هاي لازم رو انجام داديم و نزديك ساعت سه و نيم بود كه به طرف سينما شهر فرنگ توي خيابون عباس آباد حركت كرديم . رستوران و ترياي شاه عباس درست روبروي در سينما سمت جنوب خيابون عباس آباد قرار داشت . خيابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسيديم.وقتي وارد شديم. دوستم سعيد رو ديدم كه يه گوشه نشسته و تو فكرِ . مدتي بود با هم حرف نمي زديمبه همين دليل به طرف ديگه سالن رفته و پشت يه ميز نشستيم . دلدار صاحب تريا تا متوجه ورود ما شد . فوري سر ميز ما اومد و يه چاق سلامتي گرم كرد و دستور داد دو تا قهوه برامون بيارن.


فصل دهم : فرشته و آرام دوستانی خوب برای نازنین



چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و پرسيد:خب چيكاره ايم امروز ؟ گ

فتم : بازم عاشق و معشوق.

خنديد و گفت : نه جدي ؟

گفتم : امروز برنامه مون خيلي پر ، اميدوارم خسته نشي.

لبخندي زد و دوباره ماچم كرد و گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نمي شم.نفست كه بهم مي خوره زنده مي شم جون مي گيرم سبك مي شم و مي خوام پرواز كنم

اونو بوسيدم و راه افتادم.

پرسيد : كجا ؟

گفتم : بازارچه صفويه ؟

گفت : اونجا براي چي؟

جواب دادم : براي خريد . عزيزم ، مثل اينكه پنجشنبه عقد كنون مونه ها.يادت رفته ؟

گفت : اما ما كه چيزي احتياج نداريم.

گفتم : اين يه روز ويژه براي ماست بنا بر اين بايد . يه چيز مناسب اين روز بپوشيم.ديگه چيزي نگفت حدود يك ربع طول كشيد كه به بازار چه رسيديم. بعد از خوردن دوتا پيتزاي چاق و چله خريد هاي لازم رو انجام داديم و نزديك ساعت سه و نيم بود كه به طرف سينما شهر فرنگ توي خيابون عباس آباد حركت كرديم . رستوران و ترياي شاه عباس درست روبروي در سينما سمت جنوب خيابون عباس آباد قرار داشت . خيابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسيديم.وقتي وارد شديم. دوستم سعيد رو ديدم كه يه گوشه نشسته و تو فكرِ . مدتي بود با هم حرف نمي زديمبه همين دليل به طرف ديگه سالن رفته و پشت يه ميز نشستيم . دلدار صاحب تريا تا متوجه ورود ما شد . فوري سر ميز ما اومد و يه چاق سلامتي گرم كرد و دستور داد دو تا قهوه برامون بيارن.

پرسيدم : فرشته اينا نيومدن.

گفت : نه. خدمت رسيدم هم براي عرض تبريك و هم بگم . فرشته خانم زنگ زد گفت:با كمي تاخير مي رسند ولي گفتند حتما ميان منتظرشون بمونيد.

تشكر كردم و دلدار به دفترش برگشت.

در اين زمان نازنين كه تازه سعيد رو ديده بود. بازوي منو فشار داد و گفت:احمد اون هنرپيشه ه رو نيگا كن و به سعيد اشاره كرد.نمي دونست ما با هم رفيقيم. اون اصلا دوستان منو نمي شناخت . مي دونست دوستان زيادي دارم . اما.

گفت : احمد ناراحت نمي شي برم يه امضا ازش بگيرم

خودم زدم به اون راه و گفتم از كي ؟.

گفت : از آقا سعيد.

گفتم : آدم قحط ِ تو مي خواي از اون امضا بگيري بیا خودم یه امضا بهت میدم.

گفت : نگو تورو خدا همه بچه هاي مدرسمون واسش مي ميرن.

گفتم : واسه كي . اين

گفت : اره.

پرسيدم : تو چي ؟

گفت : من فقط واسه تو مي ميرم.

گفتم : حالا كه اينطور برو بگير

نازنين بلند شد و بطرف ميز سعيد رفت . سلام كرد و مي خواست حرف بزنه كه من با صداي بلند گفتم : ا و . احترام بذارملكهُ سرور ته

نازنين خشكش زد . مونده بود چي بگه انتظار چنين كاري رو نداشت.

سعيد سرش و برگردوند يه نگاهي به من كرد و خيلي جدي گفت : با كي بودي؟

گفتم : مگه غير از ما اينجا كس ديگه اي هم هست.از جاش بلند شد و به طرف من اومد . در همين حال گفت : چي گفتي ؟

نازنين رنگش پريده بود . نمي دونست چه اتفاقي افتاده

من با صداي بلند دوباره گفتم : كري ؟ گفتم ملكه سرورته ، مي فهي يعني چي ؟ احترام بذار

در اين زمان سعيد به ميز ما رسيد . دست انداخت خيلي جدي يقه ام رو گرفت و گفت : ايشون تاج سرمان .اما من ولينعمت حضرتعالي هستم . بعد پرسيد:كي تا حالا.

گفتم : چهار , پنج روزه.

گفت : آشتي ؟

گفتم : جهنم آشتي.

منو بغل كرد و گفت : لا مسب چيكار كردي ؟

گفتم يه فرشته رو به همسري گرفتم.الانم پشت سر ت واساده و از ترس قالب تهي كرده

فوري برگشت و گفت : ببخشين خانم.

گفتم : نازنين دختر دايي و همسرم

دستش رو دراز كرد و با نازنين دست داد و گفت : ببخشين نازنين خانم مقصر اين.نذاشتم ادامه بده .

گفتم : بگذريم ، بطرف نازنين رفتم و كمكش كردم بشينه.هنوز گيج بود. به سعيد گفتم بشينگفت : نه بايد برم ، قرار دارم . اما بايد ببينمتون.

گفتم : پنجشنبه خونه ما . منتظرت هستم.يه جشن كوچولو داريم

گفت : باشهپس تا پنجشنبهرفت و وسايلش رو جمع كرد و دستي تكون داد و پاي صندوق رفتبعد داد زد و گفت : من حساب مي كنم.

گفتم : پولا ت ر و خرج نكن . تو مي دوني ما چيزي نخورديم حساب مي كني.

هردو خنديديم.گفت : از شوخي گذشته امروز مهمون من هستين.جواب دادم : كه ول خرجي نكن . به اين سادگي و ارزوني نمي توني سر وته قضيه رو هم بياري . بايد درست حسابي بندازمت تو خرج

دستي تكون داد و در حاليكه از در خارج ميشد . گفت : من پس زبون تو بر نميام.خداحافظ

به اين ترتيب من و سعيد بعد از سه ماه با هم آشتي كرديم.نازنين ديگه كم كم داشت حالش بهتر ميشد و از شوك شوخي ما بيرون مي اومد.رو به من كرد و گفت : شما دوتا باهم دوستين

گفتم : ساعت خواب عزيز دلم.

گفت : يعني سعيد آقا تو جشن ما هست.

گفتم : سعيد , فرشته , آرام . و خيلي هاي ديگه.الان هم فرشته و آرام دارن ميان اينجا ، با هم قرار داريم .

مثه آدماي منگ گفت : جدي ميگي ؟ يعني من خواب نيستم ؟.سرم رو بردم جلو و لپش رو يه گاز كوچولوي با مزه گرفتم يه جيغ يواش كشيد

گفتم : حالت جا اومد آره جدي ميگم.

گفت : اما من . لباسام

گفتم : خيلي هم خوبه

گفت : ولي.

گفتم : تو زيبا ترين ، فرشته دنيا هستي و البته مالك شش دانگ قلب من.من تورو همين جور دوست دارمهمين موقع داريوش از در تريا اومد تو ورودش يعني سر و صدا.با همه سلام عليك كرد حتي با كارگراي آشپزخونه بعد اومد نشست و گفت:باد و طوفان هر جفتشون دارن ميآن . مشغول پارك كردن ماشين هستنمنظورش آرام و فرشته بودن . و ادامه داد : راستي سعيد و دم در ديدم.گفت : مي بينمتون آشتي كردين

گفتم : چيه ؟ فضولي ؟ رو به نازنين كردم و گفتم:فردا خبرش دست همه دنياست . به نقل از داريوش پرس .در همين زمان فرشته و آرام از در وارد شدن . از همون دم در عين بچه گربه هايي كه لاي در گير كرده باشن شروع كردن ريز ريز جيغ و ويغ كردن و خوشحالي . از پشت ميز بلند شدم . ديدم اصلا " تحويل نگرفتن و يه راست رفتن سراغ نازنين و شروع كردن به ماچ كردن اون چه عروس خانم خوشگلي . چه نازه . و از اين حرفا ماهم يك كناري واساديم و بر و بر نيگاشون كردم.

بعد از مدتي كه خوش وبش هاشون با نازنين تموم شد . فرشته ، رو به من كرد و گفت : پوستت كنده اس . غلفتي .

گفتم : ديگه چرا ؟

گفت : بعد از اينكه كندم بهت ميگم چرا ؟

آرام هم گفت : منم پوستت رو پر پوشال مي كنم . و ادامه داد ما مثلا خير سرمون از شيش , هفت سالگي با هم دوستيم زورت اومد يه زنگ بزني به من بگي چه خبره . من . بايد از دهن اين.بزغاله.كجاست ؟. كدوم گوري رفته قايم شده ؟

داريوش از زير يكي از ميز ها سرش رو آورد بيرون و گفت : در خدمت گذاري حاضرم.

آرام ادامه داد : از زبون اين بزغاله اخوش بايد بشنوم داداشم زن گرفته.همين موقع با كيفش يه دونه محكم زد پشتم و گفت : اين پيش پرداختش

فرشته رو به نازنين كرد و گفت : نازنين جون ، ما دوتا خواهر شوهرات هستيم.اما طرف توييم . سه تايي باهم پوستش رو مي كنيم

نازنين به حرف اومد و گفت : نه تورو خدا گناه داره من نميتونم ناراحتيش رو ببينم اونقدر اين حرف و جدي و از ته دل گفت كه آرام و فرشته باز دور و برش گرفتن وشروع كردن ماچ كردن و قربون صدقش رفتن.خيلي زود متوجه صداقت و سادگي اون شدن و به شدت تحت تاثيرش قرار گرفتن.بالاخره قربون صدقه رفتن هاي تموم شدو نوبت سين جيم كردن من رسيد. ناچار شدم سير تا پياز ماجرا رو براشون شرح بدم بعد فرشته راجع به كار جديدي كه بهش پيشنهاد شده بود گفت و قرار شد ، قراردادش رو قبل از امضا ، بياره من بخونم بعد يه ليست از كساني كه بايد اونا دعوت مي كردن تهيه كرديم و آرام گفت : منم چندتا مهمون ميخوام دعوت كنم از دوستام.

گفتم : باشهبالاخره مراسم آشنايي نازنين با اونا به خير وخوشي تموم شدقرار رو براي پنجشنبه گذاشتيم و همگي ساعت شيش از تريا خارج شديم


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی بلاگ تنها TREASURE نکس وان موزیک فیلم و موزیک عارفانه blackfilm euromod amin-movie تنهاترین پسردنیا