فصل بيست و ششم : یک شب رویایی
ساعت هشت بود و كمكم دوستان نازنين يكي بعد از ديگري از راه مي رسيدن. نيم ساعت نگذشته بود كه تقريبا همه مهمون هاي نازنين رسيده بودند. ليلا و سپيده يكي يكي با اونا سلام عليك مي كردن وبه داخل راهنمايي شون مي كردن. نكته جالب اين بود كه تقريبا همه بچه ها با ديدن ليلا و سپيده اول مات مي شدن و بعد دودست ها دم دهن ويه جيغ كوتاه . خيلي ذوق زده تا آسمون . با ورود سعيد به مهموني كه تقريبا نه و ده دقيقه اومد اين ذوق زدگي به برق گرفتگي تبديل شد. و زماني به اوج خودش رسيد كه ستار، شهرام و ابي هم از راه رسيدند .
مهموني حسابي داغ شده بود . من و نازنين مشغول خوش آمد گويي و خوش و بش بامهمونا بوديم . كه يك مرتبه با ديدن يك صحنه قلبم تو سينه ايستاد .سحر.خشكم زد . اون اينجا چيكار مي كرد؟ مستقيم به طرف ما اومد.
نازنين تا اونو ديد به سمتش رفت و اونو سفت بغل كرد و با هاش روبوسي كرد و گفت : خيلي خوشحالم كردي خوش اومدي . از تعجب داشتم شاخ در مياوردم تو افكارم غوطه ميخوردم كه صداي سحر منو به محيط بر گردوند. سلام احمد آقا تبريك مي گم . صورتش و به طرف صورتم آورد و به ظاهر براي تبريك گفتن به گونه هاي من ساييد و بوسه اي به آنها زد . بوسه اي كه مملو از حرف بود او داشت قدرت نمايي ميكرد. اومده بود تا به من حالي بكنه راه گريز براي من باقي نخواهد گذاشت . خداي من چقدر مسلط و بي هراس اينكار رو كرد. بعد از اون مانند سرداري كه نشانه هاي فتح مسلم خودش رو مي بينه فاتحانه و با غرور ، خودش رو عقب كشيد و گفت : بشما گفته بودم همديگر رو بازهم مي بينيم . نازنين ساده من بي خبر از همه جا تنگ به او چسبيده بود و به حرفهايش گوش مي كرد بدون اينكه متوجه منظور اون باشه سپيده كه از دور متوجه حضور سحر در كنار ما شده بود خودش رو به ما رسانده و روبروي سحر ايستاد .
نازنين رو به سپيده كرد و گفت : آبجي سپيده سحر خانم رو كه مي شناسي ؟ هفته قبل هم تو مهموني بودن دوست من واحمد
سپيده در حاليكه حالتي كاملا عادي به خودش گرفته بود گفت : . خب بازهم شما
سحر هم خيلي آرام اما باقدرت گفت : بله گفته بودم خاطرتون هست . اون هفته موقعي كه داشتم مهماني را ترك مي كردم
سرم داشت گيج مي رفت نمي دونستم چي بايد بگم و چيكار بايد بكنم.
سحر كه متوجه شده بود كه حسابي من رو توي منگنه قرار داده ، با طعنه گفت : خب فعلا مزاحمتون نمي شم شما به مهموناتون برسين . بعدا همديگر رو مي بينيم . و خرامان از ما دور شد.
ليلا با دوتا ليوان شربت به طرفمون اومد و گفت : اينم براي عروس و دوماااااااااااا . اما وقتي صورت من رو ديد .خط نگاه من رو دنبال كردو چشمش به سحر افتاد. بلافاصله متوجه ماجرا شد . خواست بطرفش بره كه سپيده يواشكي دستش رو گرفت و نگه داشت . و همه اين كار ها به گونه اي انجام شد كه نازنين متوجه نشد.
ليلا كاملا از عصبانيت سرخ شده بود و دندون قروچه مي رفت و زير لب گفت : كي اينو راه داده اينجا چه جوري اينجا روپيدا كرده عجب رويي داره .
مي گفت و حرص مي خورد . از زور عصبانيت هر دوتا ليوان شربت هايي رو كه براي ما آورده بود خودش سر كشيد. نازنين در حاليكه مي خنديد رو به ليلا كه حواسش پرت سحر بود كرد وگفت : ليلا جون خنك بود؟
ليلا بدون اينكه منظور اونو دقيقا متوجه شده باشه گفت : چي؟
نازنين جواب داد :شربت ها
ليلا گفت : آره خنك بو . آخ خدا مرگم بده من اونا رو براي شما آورده بودم . بخدا حواسم پرت شده يه لحظه همه چيز فراموشم شد
همه از اين كار ليلا زديم زير خنده .
سپيده يواشكي دم گوش من گفت : نگرانن باش من و ليلا مراقبش هستيم تو هواي نازنين رو داشته باش دور ور اون
نره .
تشكر كردم و گفتم : باشه .
سپيده دست ليلا رو گرفت و كشيد و برد. درهمين زمان نادر با دوتا ليوان شربت ديگه رسيد نازنين اون دوتا ليوان روفوري از دستش گرفت و گفت : اينم الان هر جفتش رو مي خوره . بازم زديم زير خنده وبه اين ترتيب كمي از استرس بوجود آمده در وجودم كم شد.در اين زمان شهرام شروع كرده بود به خوندن و شلوغ بازي در آوردن و دختر هاهم داشتن حسابي كيف مي كردن . اونشب در طول تمام مهموني ليلا و سپيده رو مي ديدم كه سايه به سايه سحر حركت مي كنند و اونو زير نظر دارند . به همين دليل خيالم حسابي قرص شده بود . و همراه نازنين به مهمونا مي رسيديم. ساعت دوازده كم كم با آمدن خانواده بچه ها از تعداد مهمونا كم مي شد تا جايي كه جمع مهمونا به چهل نفر رسيده بود كه موندني بودن و مهموني كوچك تري تازه شروع شد سحر در ميان مهمونا مي درخشيد و خود نمايي مي كرد. در اين زمان نازنين دست من رو كشيد و با خودش بطرف گوشه اي از اتاق برد كه سحر ايستاده بود.
می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
مي ,كه ,رو ,نازنين ,سحر ,ليلا ,و گفت ,شده بود ,من رو ,بود و ,دوتا ليوان
درباره این سایت