فصل بيست و دوم


مامان و بابا قرار بود شب رو خونه دايي اينا بمونن .براي رسوندن اونها تا تجريش رفتيم. مامان از من خواست كه كمي ديرتر به مراسم بريم . و توضيح داد معمولا عروس و داماد كمي ديرتر به مراسم جشن ميرن كه همه ميهمانان آمده باشند.من هم پذيرفتم و براي اينكه كمي استراحت كرده باشيم و آماده ميهماني كه تا نزديكي هاي صبح طول مي كشد باشيم ، با نازنين به اتاقمان رفته و كمي كنار هم دراز كشيديم. هردو بر اثر خستگي ،خيلي زود خوابمون برد .ساعت نه بود كه مامان اومد صدامون كرد.بلا فاصله ازجا بلند شديم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شديم وقتي پايين رفتيم ديدم مامان منقل اسفند بدست دم در منتظر تا براي ما اسفند دود كنه به هرصورت ما رو از زير قران رد كردند و مشتي اسفند رو آتیش ريختند. بعد از آن بود كه ما اجازه پيدا كرديم از خونه خارج بشيم .

بنا به سفارش مامان بدون عجله و خيلي آرام به طرف خونه حركت كرديم .ساعت ده و بيست و هشت دقيقه بود كه به خونه خودمون رسيدم تا ما ماشين رو پارك كنيم. و پياده بشيم سر وكله سپيده و ليلا پيدا شد. بيرون امده بودن و دوتا دستمال تيره هم همراهشون بود

سپيده گفت امشب نوبت ماست چشماي شما دوتا رو ببنديم

گفتم سپيدهآخه

حرفم رو قطع كردو گفت: آخه. ماخه من سرم نمي شه همين كه گفتم. بايد چشماتونو ببنديم.ناچار پذيرفتيم چشماي هردوتامون رو بستن ، بي اختيار ياد شب نامزديمون افتادم.

باخودم گفتم : ما كه از اين چشم بندي بدي نديديم .
بزار ببينيم امشب چه خيري پشت اين چشم بستن وجود داره ما رو كور مال كور مال بردن تو خونه . وقتي وارد شديم همه دست ميزدن .مارو وسط خونه و درحاليكه دست هم رو گرفته بوديم رها كردن در همين حال يكدفعه همه ساكت شدند و اركسترشروع به نواختن كرد. اورتور آه اي رفيق بود.اورتور كه تموم شد صداي حسن ستار تو گوشم پيچيد.آه اي رفيق .آه اي رفيق از چه فراموش كرده اي. چشم بند خودم و نازنين رو در آوردم و حسن رو ديدم كه داره براي من ونازنين مي خونه يه لحظه تو چشماي نازنين نگاه كردم . برق عشق و شور از توي چشماش به همه جونم

دويد . اونو بغل كردم و رقصيديم.درست انتهاي آهنگ حسن

ابي شروع كرد . نازي نازكن كه نازت يه سرو نازه.نازي نازكن كه دلم پر از نيازه. شب آتيش بازي چشماي تو يادم نمي ره .

مجلس حسابي گرم شده بود و من و نازنين از مجلس داغ تر.

همه اينا با برنامه ريزي سپيده و ليلا انجام شده بود. بعد از تمام شدن آهنگ ابي با نازنين به طرف ستار و ابي رفتیم و ضمن روبوسي با هردو شون از اينكه محبت كرده بودن و به جمع ما اومده بودن تشكر كردم. ستار بعد از روبوسي وتبريك عذر خواهي كرد و گفت ، چون برنامه از پيش تعيين شده داره بايد بره . اما ابي موند. مجددا از هر دوشون تشكر كردم و ستار رو تا دم در بدرقه اش كردم .در اين زمان ليلا پشت ميكرفون رفت و گفت : حالا نوبت آهنگهاي شاد براي رقصيدنِ . و اركسترش بلا فاصله شروع كرد به نواختن ديگه كسي به كسي نبود همه مي زدن ومي رقصيدن و تو هم مي لوليدن.

من و نازنين براي استرحت به جايي كه برامون درست كرده بودن رفتيم و نشستيم چند لحظه اي از نشستن مون نگذشته بود . چشمم افتاد به سحركه داشت آروم و با وقار به طرفمون مي ومد . راستش ته دلم به جوشش افتاد . حس خوبي نداشتم . وقتي نزديك ما رسيد .

سلام كرد و دستش رو به طرف نازنين درازكرد و با ادب اما كنايه گفت : پس نازنين جون كه دل شما رو تسخير كرده ايشون هستن

نازنين لبخندي معصومانه زد و كمي سرخ شد.

سحر ادامه داد : بهت تبريك مي گم نازنين جون خوب شكاري رو زدي . نازشست داري .

جعبه اي ازتوي كيفش در آورد و به نازنين داد و مجددا تبريك گفت و بعد از دست دادن دوباره با نازنين دستش رو به طرف من دراز كرد. از روي ادب دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم وقتي دستم توي دستش قرار گرفت ، محكم اون رو نگهداشت . به گونه اي كه نمي تونستم دستم را از دستش جدا كنم. دستش پر از حرارت بود احساس ناخوشايندي بهم دست داده بود. مستقيم تو چشمام خيره شد و با نگاهش بفهم فهموند كه من رو مي خواد و آماده است تا براي بدست آوردنم

با هركس و هرچيزي بجنگه ترس همه وجودم رو گرفته بود . خوشبختانه نازنين اونقدر از مراسم هيجان زده شده بود كه متوجه اين ماجرا نشد من به سختي دستم رو از دستش بيرون كشيدم و دست نازنين روگرفتم و به هواي رقصيدن از اون دور شدم تمام تنم مي لرزيد تا بحال اين قدر در خودم احساس ضعف و ترس نكرده بودم .

از دور مي ديدم كه همه جا مارو زير نظر داره هر طرف ميچرخيدم روبروم بود و مستقيم توي چشمام نگاه مي كرد نمي دونستم براي فرار از دست لهيب آتش موجود تو چشماي اون بايد چيكار كنم و به كجا پناه ببرم.شبي كه بايد برايم خاطره انگيزترين شب زندگيم باشه داشت برام به يك كابوس بدل ميشد.در اين زمان نمي دونم چه اتفاقي افتاد سپيده به طرف سحر رفت و با او سرگرم گفتگو شد بعد از دقايقي ديدم كه سحر مجلس رو ترك كرد .بدون اينكه خدا حافظي بكنه نفس راحتي كشيدم . حالت خفگي كه به هم دست داده بود كم كم از بين رفت و بعد ازنيم ساعت و در هياهوي مهمون ها كاملا گم شد . حس ميكردم اين ماجرا به اين سادگيها تموم نخواهد شد


می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

رو ,كه ,نازنين ,مي ,خونه ,اي ,بعد از ,به طرف ,و با ,و به ,بود كه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آکادمی تیزهوشان ممی پور وبلاگ کودک کتابخانه عمومی قائم آل محمد(عج) مطالب اینترنتی کلیپ بروز بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. مشاوره حقوقی وکیل دات کام ulduzplus سایت رسمی سیبمو فایل مطالب اینترنتی بهترین سایت