فصل هفدهم : تریا شاه عباس
چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و بعد از بوسيدن من پرسيد : خب چيكاره ايم امروز ؟
گفتم : بازم عاشق و معشوق .
خنديد و گفت : نه جدي؟
گفتم : امروز برنامه مون خيلي پُرِ ، اميدوارم خسته نشي
لبخندي زد ودوباره ماچم كرد. گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نمي شم. نفست كه بهم مي خوره زنده مي شمجون مي گيرمسبك مي شم و مي خوام پرواز كنم
اينبار من اونو بوسيدم و راه افتادم.
پرسيد : كجا ؟
كفتم : بازارچه صفويه ؟
گفت : اونجا براي چي؟
جواب دادم : براي خريد ، عزيزم ، مثل اينكه پنجشنبه عقد كنون مونه ها . يادت رفته
گفت : اما ما كه چيزي احتياج نداريم.
گفتم : اين يه روز ويژه براي ماست بنا بر اين بايد. يه چيز مناسب اين روز بپوشيم.
ديگه چيزي نگفت
حدود يك ربع طول كشيد كه به بازار چه رسيديم. بعد از خوردن دوتا پيتزاي چاق و چله خريد هاي لازم رو انجام داديم و نزديك ساعت 3.5 بود كه به طرف سينما شهر فرنگ توي خيابون عباس آباد حركت كرديم. رستوران ، ترياي شاه عباس درست روبروي در سينما در سمت جنوب خيابون عباس آباد قرارداشت. خيابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسيديم.
وقتي وارد شديم. سعيد رو ديدم كه يه گوشه نشسته بود و تو فكر بود. مدتي بود باهم حرف نمي زديم به همين دليل به طرف ديگه سالن رفتيم و پشت يه ميز نشستيم. آقاي دلدار صاحب تريا تا متوجه ورود ما شد. فوري سر ميز اومد و يه چاق سلامتي گرم كرد و دستور داد دوتا قهوه برامون بيارن.
پرسيدم : سپيده اينا نيومدن.
كفت : نه خدمت رسيدم هم براي عرض تبريك ، و بگم . سپيده خانم زنگ زد گفت : با چهل دقيقه تاخيرمي رسن.ولي گفتن حتما ميان منتظرشون بمونين.
تشكر كردم و آقاي دلدار به دفترش رفت .
در اين زمان نازنين كه تازه سعيد رو ديده بود. بازوي منو فشار داد و گفت : احمد سعيد كنگرانيه ها . نمي دونست ما با هم رفيقيم. اون اصلا دوستان منونمي شناخت . مي دونست دوستان زيادي دارم .اما . گفت : احمد ناراحت نمي شي برم يه امضا ازش بگيرم
خودم زدم به اون راه و گفتم از كي ؟.
گفت : ازآقاي كنگراني.
گفتم : آدم قحط تو مي خواي از اون امضا بگيري
كفت : نگو تورو خدا همه بچه هاي مدرسمون واسش مي ميرن.
گفتم : واسه كي . اين
گفت : اره.
پرسيدم تو چي؟
گفت : من فقط واسه تو مي ميرم.
گفتم : حالا كه اينطور برو بگير
نازنين بلند شد و بطرف ميز سعيد رفت . سلام كرد و مي خواست حرف بزنه كه من با صداي بلند گفتم : ا. و . احترام بذار ملكهُ سر ورته نارنين خشكش زد. مونده بود چي بگه
سعيد سرش و برگردوند و گفت: با كي بودي؟
گفتم : مگه غير از تو اينجا كس ديگه اي هم هست.
ازجاش بلند شد و به طرف من اومد . در همين حال گفت : چي گفتي؟
نازنين رنگش پريده بود . نميدونست چه اتفاقي افتاده
من با صداي بلند دوباره گفتم : كري ؟ گفتم ملكه سرورته احترام بذار
در اين زمان سعيد به ميز ما رسيد . دست انداخت خيلي جدي يقه ام رو گرفت و گفت : ايشون تاج سرمان . اما بنده ولي نعمت حضرتعالي هستم . بعد پرسيد : كي تا حالا
گفتم : چهار پنج روزه.
گفت: آشتي ؟
گفتم : جهنم نمی خوام این روزای خوب رو خراب کنم . آشتي .
منو بغل كرد و گفت : لا مسب چيكار كردي؟ گفتم يه فرشته رو به همسري گرفتم . الانم پشت سرت واساده و از ترس قالب تهي كرده
فوري برگشت و گفت : ببخشين خانم .
گفتم : نازنين دختر دايي و همسرم
دستش رو دراز كرد و با نازنين دست داد و گفت: ببخشين نازنين خانم مقصر اين .
نذاشتم ادامه بده گفتم: بگذريم ، بطرف نازنين رفتم و كمكش كردم بشين . هنوز گيج بود. به سعيد گفتم بشين گفت : نه بايد برم ، قرار دارم . اما بايد ببينم تون .
گفتم : پنجشنبه خونه ما . منتظرت هستم يه جشن كوچولو داريم
گفت : باشه. پس تا پنجشنبه
سر میزش بر گشت و وسايلش رو جمع كرد و به سمت صندوق رفت از همونجا داد زد : من حساب مي كنم.
گفتم ولخرجی نکن . دیدی چیزی نخوردیم می خوای حساب كني .هر دو خنديديم.
گفت : از شوخي گذشته امروز مهمون من هستين.
جواب دادم : كه ول خرجي نكن . به اين سادگي و ارزوني نمي توني سر وته قضيه رو هم بياري
بايد درست حسابي بندازمت تو خرج
دستي تكون داد و در حاليكه از در خارج مي شد . گفت : من از پس زبون تو بر نمي ام . خداحافظ
به اين ترتيب من و سعيد بعد از سه هفته با هم آشتي كرديم.
نازنين ديگه كم كم داشت حالش بهتر مي شد و ازشوك شوخي ما بيرون مي اومد . رو به من كرد و گفت : شما دوتا باهمدوستين
گفتم : ساعت خواب عزيز دلم .
گفت : يعني سعيد كنگراني تو جشن ما هست .
گفتم : سعيد كنگراني ليلا فروهر ، سپيده.و خيلي هاي ديگه
الان هم ليلا و سپيده دارن ميان اينجا ، با هم قرار داريم . مثه آدماي منگ گفت: جدي ميگي؟
سرم رو بردم جلو ، لپش رو يه گاز گرفتم . يه جيغ كوچولو كشيد گفتم : حالت جا اومد آره جدي مي گم .
گفت : اما من. لباسام .
گفتم : خيلي هم خوبه
گفت : ولي .
گفتم : تو زيبا ترين ، فرشته دنيا هستي والبته مالك شش دانگ قلب من . من تورو همين جوری دوست دارم همين موقع داريوش از درتريا اومد تو . ورودش يعني سرو صدا ، با همه سلام عليك كرد حتي با كارگراي آشپزخونه . بعد اومد نشست و گفت: باد و طوفان هر جفتشون دارن ميان . دارن ماشين و پارك ميكنن .
منظورش ليلا و سپيده بود . و ادامه داد : راستي سعيد و دم در ديدم . گفت مي بينمتون آشتي كردين
گفتم : چيه؟ فضولي؟
رو به نازنين كردم و گفتم : فردا خبرش دست همه دنياست . به نقل از داريوش پرس . در همين زمان سپيده و ليلا از در وارد شدن . از همون دم در عين بچه گربه اي كه لاي در گير كرده باشه شروع كردن ريز ريز جيغ و داد كردن و خوشحالي . از پشت ميز بلند شدم . ديدم اصلا" تحويل نگرفتن و يه راست رفتن سراغ نازنين و شروع كردن به ماچ كردن اون چه عروس خانم خوشگلي چه نازه . و از اين حرفا ماهم يك كناري واسادم و بروبر نيگاشون كردم . بعد از مدتي كه خوش وبش هاشون با نازنين تموم شد سپيده رو به من كرد و گفت : پوست كنده است . غلفتي گفتم : ديگه چرا ؟
گفت : بعد از اينكه كندم بهت مي گم چرا؟
ليلا هم گفت : منم پوستت رو پر پوشال مي كنم و ادامه داد ما از بچگي با هم دوستيم . زورت اومد يه زنگ بزني به من بگي چه خبره ؟ . من بايد از دهن اين . بزغاله . كجاست؟ . كدوم گوري رفته قايم شده؟ داريوش از زير يكي از ميز ها سرش رو آورد بيرون و گفت: درخدمت گزاري حاضرم . ليلا ادامه داد : از زبون اين بزغاله اخوش بايد بشنوم داداشم زن گرفته. همين موقع با كيفش يه دونه محکم زد پشتم و گفت : اين پيش پرداختش
سپيده رو به نازنين كرد و گفت: نازنين جون ما دوتا خواهر شوهرات هستيم . اما طرف توييم . سه تايي باهم پوستش رو مي كنيم
نازنين به حرف اومد و گفت : نه تورو خدا گناه داره . من نمي تونم ناراحتيش رو ببينم . اونقدر اين حرف و جدي و از ته دل گفت كه ليلا و سپيده باز دورش رو گرفتن وشروع كردن ماچ كردن و قربون صدقش رفتن . خيلي زود متوجه صداقت و سادگي اون شدن و به شدت تحت تاثيرش قرار گرفتن . بالاخره قربون صدقه رفتن هاي ليلا و سپيده تموم شد و نوبت سين جيم كردن من رسيد. ناچار شدم سير تا پياز ماجرا روبراشون شرح بدم
بعد سپيده راجع به كار جديدي كه بهش پيشنهاد شده بود گفت وقرار شد ، قراردادش رو قبل از امضا ، بياره من بخونم بعد يه ليست از كسانيكه بايد اونا دعوت مي كردن تهيه كرديم و ليلا گفت : منم چند تا مهمون ميخوام دعوت كنم از دوستام گفتم باشه
بالاخره مراسم آشنايي نازنين با سپيده و ليلا به خير وخوشي تموم شد قرار رو براي پنجشنبه گذاشتيم وهمگي ساعت شيش از تريا خارج شديم
می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
گفتم ,رو ,مي ,نازنين ,، ,يه ,و گفت ,كرد و ,رو به ,شد و ,بعد از
درباره این سایت