فصل بيستم : فالگیر

نازنین رو برداشتم و به طرف بانك حركت كردم ، كه تا قبل از تعطيل شدن مازاد پول ماشين رو به حسابم برگردونم. براي نهار به رستوران قصرموج تو ميرداماد رفتيم ، بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي فالگير راهمون رو بست و با اصرار خواست كه آينده مارو پيش بيني كنه من اصلا از اين چيزها خوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم.زن كولي دست نازنين رو گرفت وشروع به حرف زدن كرد خانوم جان، درد و بلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه من باشم . خوش قلبي و خوش نهاد . رنج ديگران رنجته و . درد ديگران غمت . جونم بگه براي خانوم خوشگله خودوم دل پاكي داري و . يه عشق افلاطوني مهمون اونه .غم زياد خوردي اما بدستش آوردي مراقب باش كه نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش . يه دشمن حسود داري .مي خواد از دستت درش بياره . خيلي زرنگه جونم بگه برات. زورش هم زياده اما تو دلت قويه پشتت به كوهه. نترس جان سرت ، باهاش بجنگ . يك مرتبه رنگ چهره اش عوض شد و سكوت كرد. من اعتقادي به حرفهايي كه مي زد نداشتم . اما وقتي حرفش رو قطع كرد حس بدي بهم دست داد . تغيير رنگ چهره اش كاملا حقيقي بود هراس و غم بزرگي تو صورتش هويدا بود گفتم: چي شد چرا ادامه نمي دي دست و پاش و جمع كرد و گفت : همين بود هرچه نازنين اصراركرد ديگه چيزي نگفت خواستم پولي بهش بدم. اما هر كاري كردم ، قبول نكرد. واسه همين به طرف ماشين رفتيم . تا سوار بشيم و بريم ميدون محسني . وقتي سوار ماشين شديم نازنين متوجه شد كيف دستي اش را تورستوران جا گذاشته . واسه همين من بر گشتم او نو بيارم كه ديدم زن كولي هنوز اونجاست . وقتي من و ديد بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستون باشين مبادا از هم غافل بشين . من جدايي رو تو طالع تون ديدم . دلم نيومد به اون فرشته اين رو بگم .آقا من كارم فال گيریِ ، تا حالا اينجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونايي كه آينده شون رو بهشون ميگم . دروغ چرا بگم .هري دلم ريخت پايين از این حرفش اين يك هشدار بود . نگران شده بودم ، شديدا تو فكرفرو رفته بودم . اصلا حواسم به اطرافم نبود زماني به خودم اومدم كه نازنين داشت بشدت تكونم مي داد و مي گفت : خوابت برده هي مجنون من .
نگاهي به اطرافم كردم . اثري از زن كولي نبود.رفته بود و من رو با دنيايي سوال و التهاب و گيجي جا گذاشته

بود . نازنين ، من و بر وبر نگاه ميكرد و ميخنديد . گفت: عزيزم . حواست كجاست ؟ خودم رو جمع

جوركردم و گفتم : همين جا ببخش ياد يه چيزي افتادم . گفت : كيفم رو آوردي؟ گفتم : الان مي ارم. فوري داخل رستوران رفتم و كيفش رو آوردم و به طرفه ميدون محسني حركت كرديم.مي خواستم يه دست كت شلوار مشكي جير براي خودم و يكدست لباس سفيد و يه سرويس طلا براي نازنين بخرم ميدون خيلي شلوغ بود و جاي پارك به سختي پيدا ميشد. تو يكي از كوچه هاي فرعي پارك كردم و اول رفتيم توي جواهرفروشي جواهريان. نازنين نمي خواست چيزي بخره . اما با اصرار من بالاخره يك سرويس روانتخاب كرد و خريديم. بعد رفتيم و يكدست لباس سفيد قشنگ كه ويژه مراسم نامزدي بود خريديم .آخر از همه هم كت شلوار من . در تمام طول اين مدت من يك لحظه هم چهره ناراحت و حرفهاي زن كولي فالگير از ذهنم دور نشد .


می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

رو ,كه ,نازنين ,، ,تو ,مي ,زن كولي ,با اصرار ,و يكدست ,بود و ,يكدست لباس

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

baztaban قالب های فارسی وردپرس 13 تنیس فارسی لپ ممیّز خطی بر صفحۀ آسمان irandecory سفر لایسنس نود 32 - آپدیت نود 32 - یوزرنیم و پسورد نود32 ღخاطرات ریحونღ