فصل بيست ويكم - مراسم عقد کنان


بالاخره پنجشنبه موعود از راه رسيد .همه چيز آماده و مهيا بود براي آغاز يك زندگي خوب وشيرين صبح ساعت ده نازنين و مامان رو بردم خونه دايي اينا . چون قرار بود با زن دايي برن آرايشگاه مامان از خوشحالي رو پاش بند نبود . دائم به شيوه خودش قربون صدقه ما دوتا مي رفت . بالاخره رسيديم ، اونا رو پياده كردم وبراي ساعت دو نيم بعد از ظهر جلوي آرايشگاه قرار گذاشتيم.من هم رفتم كه به كارهاي خودم برسم.اول رفتم كارواش . دادم تو و بيرون ماشين رو حسابي شستن وبرق انداحتن. بعد رفتم آرايشگاه . اونجا با داريوش قرار داشتم ، وقتي رسيدم ديدم نشسته و داره اصلاح ميكنه .وقتي وارد شدم هوشنگ به استقبالم اومد و مجددا بهم تبريك گفت و من رو برد نشوند رو صندلي و كارش رو شروع كرد . يك ساعت و نيم با موهاي سرم ور رفت و آخر سر اونارو شست ، سشوار زد و مدل داد . بعد هم گفت : احمد جان ديگه هر كاري بلد بودم كردم. نگاهي كردم ديدم واقعا سنگ تموم گذاشته . يك اصلاح كامل وبي نقص .

داريوش كه كار اصلاح سر وصورتش تموم شده بود و روي صندلي انتظار نشسته بود ، گفت: الحق كه شاهكار كردي آقا هوشنگ . من مونده بودم اينو جونور رو چه جوري به مهمونا نشون بدم كه نترسن.

از روي صندلي بلند شده م و به طرفش رفتم وگوشش رو گرفتم و گفتم : بزغاله بازچونه تو به كار افتاد.

درحاليكه سعي مي كرد گوشش رو آروم از لاي انگشتاي من بكش بيرون گفت : بابا شوخي كردم . فيل مرده وزنده اش صد تومنه. شما اجل بر اين حرفا هستي

يه ذره گوشش رو پيچوندم وگفتم چه غلط ها لغت هاي قلمبه سلمبه ياد گرفتي .

با زبون بازي گفت : ما شاگرد مكتب خونه شما هستيم . قربان .

همه خندشون گرفته بود از حرفاي اون .

هوشنگ گفت : احمد آقا من ضامن.گوشش رو ول كردم و گفتم فقط محض خاطر هوشنگ خان.داريوش گفت: ما كوچيك هوشنگ خان و اون قيچي تيز گوش برش هم هستيم . بعد به طرف هوشنگ رفت و شروع كرد به ماچ كردن اون و گفت : اينم براي اثبات ارادتمون به ايشون. در همين حال دست كردم تو جيبم و يه پك اسكناس صد توماني از جيبم درآوردم بردم

طرف هوشنگ ، كه دستم رو گرفت و به طرف جيبم برگردوند و گفت : مطلقا از اينكارها نكن كه ناراحت مي شم. اين رو ميهمون مني . گفتم : آخه نميشه كه ، اينجور موقع ها رسمه كه شيريني هم ميدن . نه اينكه پول هم نگيرن . گفت : رسم و رسوم جاي خودش من دوست دارم امروز رو مهمون من باشي .شيريني هم مي خواي بدي دم شما گرم . يكي از بچه هارو مي فرستيم شيريني مي خره و مي اره . اما اصلاح رو دوست دارم مهمون من باشي . بعنوان هديه عروسيت. ديدم اصرا بيفايده است. همون صد تومن رو دادم دست شاگرد هوشنگ و گفتم :امروز همه بچه ها نهارمهمون من هستند مي ري هركي هرچي مي خوره براش مي گيري. بعد هم از هوشنگ به خاطر زحمتي كه كشيده بود تشكر كردم و با داريوش زديم بيرون و بطرف آرايشگاهي كه نازنين اينا رفته بودن حركت كرديم.يك ربع زود رسيده بوديم . خبر داديم كه رسيديم و پشت در منتظريم . بعد از نيم ساعت مامان و نازنين و زندايي از در آرايشگاه اومدن بيرون در حاليكه نازنين مثل ماه شده بود .چند لحظه محو تماشاي نازنين شده بودم . كه مامان گفت : وقت براي تماشاي اين فرشته خوشگل زياد داري .حالا بريم كه روده كوچيكه بزرگ رو خورد. خيلي خجالت كشيدم نازنين هم سرش رو انداخته بود پايين ، صورتش از شرم سرخ ، سرخ شده بود.هيچي نگفتم : سوار شدم و راه افتاديم.مامان تو راه يه كم سر بسر داريوش گذاشت و داريوش هم مطابق معمول كم نياورده وبلبل زبوني مي كرد. بالاخره رسيديم خونه ، تا زندايي در رو باز كرد . اردشير واشكان كه با بابا اومده بودن خودشون رو به ما رسوندن وخيره شدن به ما .

اردشيرگفت : داداشي چقدر خوشگل شدين هم شما هم زنداداش.

گرفتمش ، يه ماچش كردم وگفتم : داداشي چشمات قشنگ مي بينه . در حاليكه محكم خودش رو به پاهاي من چسبونده بود با هم به اتاق رفتيم . بابا و دايي جان نشسته بودن و حرف ميزدن.مامان و زندايي بعد از يه سلام و عليك كوتاه دويدن تو آشپزخونه تا هرچه زودتر نهار رو بكشن ، تا بخوريم و بريم به سمت محضر. ساعت چهار بود كه لباسهامون رو پوشيديم و به طرف محضر كه تو خيابون شاه ،خيابون قوام السلطنه بود راه افتاديم.خان دايي ساعت پنج اونجا منتظر ما بود .پنج دقيقه به پنج رسيديم.خان دايي هم ، در حاليكه لباس پلو خوري خودش رو پوشيده بود دم در محضر قدم ميزد.همه در حال پياده شدن از ماشين سلام كرديم.تا مارو ديد پرسيد :شناسنامه هارو آوردين يا نه ؟مامان سلام كرد و گفت: بله خان داداش اينجاست ، درهمين حال دست كرد تو كيفش و شناسنامه هاي من ، نازنين ، بابا و دايي رو از تو كيفش در آورد و دست خان

دايي داد و گفت : من همه رو از صبح گذاشتم تو كيفم كه يادمون نره .

خان دايي سري به علامت رضايت تكون داد و گفت : خب سريع تر بريم تو كه ديرمي شه مثل اينكه خان دايي بيشتر از همه عجله داشت كه اين كار هرچه زودترانجام بشه.داخل محضر شديم و خان دايي يك راست سراغ پيرمردي كه گوشه دفتربود رفت و چيزي بهم گفتن و شناسنامه هارو به اون داد . پير مرد هم كه معلوم بودصاحب محضر است . شروع به نوشتن مطالبي از روي شناسنامه ها كرد و بعد از ده دقيقه مارو صدا كرد و مراسم شروع شد . بعد از گرفتن وكالت از نازنين و من شروع به خوندن صيغه عقد كرد . ودر آخر گفت : مبارك است انشالله بعد من حلقه اي رو كه تهيه كرده بوديم دست نازنين كردم و او هم همينطور .

خان دايي رو به من كرد و گفت : مهريه زنت رو بده به داريوش گفتم داريوش سكه هارو بده.

داريوش دودستي زد تو سرش و گفت : اي داد بيداد ديدي چي شد . سكه ها .

گفتم سكه هاچي؟.

گفت : سكه ها رو

مامان گفت : سكه هارو چي؟.

گفت : سكه هارو گذاشتم توي اين جيبم.

همه گفتيم : خب

گفت : خب به جمالتون . الان هم همين جاست سكه هارو از جيبش در آورد و به همه نشون داد.

خان دايي با نوك عصاش آروم به پهلوش زد و گفت : تو خل و چل كي مي خواي درست بشي خدا عالمه.

داريوش خنده اي كرد و گفت : زنم بدين درست مي شم.

خان دايي هم گفت : آخه مگه مردم توپ كله شون خورده ، به چلي مثل تو زن بدن . تازه تو هنوز دهنت بوي شير مي ده .

داريوش رفت سراغ خان دايي و يه ماچش كرد و گفت :دايي جون راه داره من از فردا ديگه شير نمي خورم و از آدامس استفاده مي كنم كه ديگه دهنم بوي شير نده .

خان دايي گفت : گيرم كه اين و درست كردي ، تاب مخت رو مي خواي چيكار كني .

داريوش دستي به سرش كشيد و كمي فكركرد و گفت : راست مي گين. اينو كاريش نمي شه كرد

همه زديم زير خنده سكه هارو گرفتم و به نازنين دادم.خوشبختانه سر خان دايي با داريوش گرم بود ومتوجه تقلبي كه ما در خريد پنج پهلوي به جاي يك پهلوي كرده بوديم نشد. بعدِ تشكر از محضر دار دسته جمعي از محضر خارج شديم


می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

رو ,كه ,مي ,دايي ,، ,هم ,خان دايي ,و گفت ,كرد و ,و به ,سكه هارو

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

balootafzar mikhaketz golbargyasci پرنیا شبنمی سیاه دره به روایت تصویر امیر #ایران قوی# برترین مرجع تخصصی ویلا در ایران melodive