فصل چهل و یکم - پرواز آخر




بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم زنگ مي زدم هيشكي جواب نمي داد با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه . كه بر نگشتن .
از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود . اما بايد به دانشكده ميرفتم .
بايد كار هام رو سرو سامون مي دادم . چون وقتي نازنين مي اومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم مي بودم .
نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر . نبود . همسايه اش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون . نمي دونم چرا . كمي جا خوردم اما به روي خودم نياوردم . براي خريد به چند فروشگاه سر زدم . هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم اما چون تعداد كسايي كه مي ومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم .از مواد خوراكي گرفته تا وسايل خواب
بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونه بر گشتم .حس بدي داشتم . اصلا حالم خوب نبود . دلشورهً بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم .همين كار رو هم كردم يك ساعتي زير دوش آب سرد واسادم
حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون . داشتم كفشم رو مي پوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد به طرف در رفتم و در رو باز كردم . سحر پشت در بود .هراس ورم داشت . صورتش مثل گچ سفيد شده بود

با ترس پرسيدم : چي شده ؟

نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم با تعجب سپيده و داريوش رو ديدم اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن

با التماس گفتم چي شده

اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم داريوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و سپيده هم داخل شدن و دست ديگم رو گرفتن .

گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده . سحر و سپيده زدن زير گريه .

يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : مي گين چي شده يا نه ؟

. هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم . دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرف بزني ؟.
اونم به گريه افتاد همينجور كه گريه مي كرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : نازنين
مثله منگا نيگاهش كردم و با التماس و بغض گفتم : نازنين چي؟
در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد.
ديگه چيزي نفهميدم


پايان



نازنين در روز بيست و ششم خرداد هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك نصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد.در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپردسه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخش
آي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست.

روحشان شاد

می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

رو ,كه ,مي ,نازنين ,گفتم ,سحر ,بيست و ,چي شده ,داريوش رو ,در روز ,بود كه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دکتر دخترای باحال فقط سونیک قهرمان pahneyekavirdt طعم تنهایی سيب خيال ویدئو بات FazSongTV مطالب اینترنتی آسمان دیجیتالی