فصل سي و ششم - مزاحمین همیشگی
حسابي فكرم رو مشغول كرده بود . در حالت طبيعي و عادي اين يه موقعيت فوق العاده بود . اما در وضعيتي كه من داشتم . نه نه اصلا . من نمي تونستم دل از نازنين بكنم و به فرانسه برم . تو دلم غوغايي به پا بود و اين رو مي شد از چهره ام خوند .
به خونه دايي اينا رسيدم. نازنين كه صداي ماشين رو شنيده بودفوري درو باز كرد و اومد بيرون . داشتم از ماشين پياده مي شدم كه خودش رو به من رسوند و گفت : سلام عزيز دلم دست من رو گرفت تو دستاش و ادامه داد : خسته نباشي . و بدنبال اون خنده اي ناز و شيرين . و باز گفت : چه لذتي داره آدم هروز بياد به استقبال مردش كه خسته از سر كار بر مي گرده بعد يه ماچ سريع از لپم كرد
دستش رو تو دستم آروم فشردم و اونا بالا آوردم و بوسيدم.
تازه متوجه اندوهي كه توي دل من نشسته بود شد سراسيمه گفت : چي شده عزيزم؟.
گفتم : چيز مهمي نيست
لحظه اي تو چشماي من نگاه كرد و گفت : اما چشمات يه چيز ديگه مي گه
گفتم : نه .خيلي مهم نيست .
پرسيد : مربوط به كارت هست؟
جواب دادم : اره عزيزم حالا بريم تو برات تعريف مي كنم
گفت : باشه در ماشين رو بستم ودر حاليكه نازنين دست من رو محكم تو دستش گرفت بود با هم داخل خونه شديم .
تو خونه اون به طرف اشپزخونه رفت و من هم براي پوشيدن يه لباس راحت و آبي به سر و صورت زدن به اتاقمون رفتم . وقتي
بر گشتم ميز نهار چيده شده بود بدون اينكه سوالي بكنه براي هردومون توي يه بشقاب غذا كشيدو كنار دست من نشست . و من رو دعوت به خوردن كرد اون بعد از اينكه متوجه شد من درست غذا نمي خورم با
دست چونه من رو گرفت و صورت من رو به طرف خودش بر گردوند گفت : احمدهر چي باشه مهم نيست . غذا تو بخور به خاطر من بعد از ناهار باهم در موردش حرف مي زنيم و حلش ميكنيم . من مطمئن هستم ما دوتا با هم بزرگترين مشكلات رو هم از سر راه بر ميداريمبعد قاشقش رو پر كرد و جلوي دهن من گرفت و با چشماش ازم خواست بخورم .دهنم رو باز كردم و اون غذا رو دهن من گذاشت. و قاشق بعدي . برق چشماي قشنگ و مصممش يه لحظه همه ناراحتي هارو از دلم پاك كرد.
با خودم گفتم : حق با نازنين ما راه حلي براش پيدا مي كنيم. لبخندي زدم و متعاقب اون بوسه اي به دستاي نازنين صداي قهقهه شاد و معصومانه نازنين فضاي خونه رو پر كرد. و من سر مست از داشتن فرشته اي مثل اون كنارم . فكر و خيال رو از ذهنم دور كردم.
ناهار رو خورديم و بعد از جمع جور كردن بساط ناهار به اتاق خودمون رفتيم . روي تخت خواب دراز كشيديم و نازنين در حاليكه سرش رو روي سينم گذاشته بود گفت : خب همسر عزيزم حالا بگو چي شده
سير تا پياز ماجرا رو براش تعريف كردم كمي غصه دار شد
اما گفت : من فكر مي كنم ما بايد براي تصميم گيري از ديگران هم كمك و م بگيريم . درست اين زندگي ماست . اما بزرگتر ها ، هم تجربه بيشتري از ما دارند و هم خير و صلاح ما رو مي خوان
من گفتم : اما نازنين من . من تصميم خودم رو گرفتم . من تو رو تنها نميذارم و برم
نازنين با بوسه اي گرم حرف من رو قطع كرد و نذاشت ادامه بدم
بعد از دقايقي سرش رو دم گوشم برد و گفت : تو مي دوني من براي بدست آوردنت چقدر خون دل خوردم پس مطمئن باش به اين راحتي از دستت نمي دم . اما ما بايد عاقلانه و منطقي تصميم بگيريم اجازه بده من بابا اينا رو خبر كنم و با اونها هم م بكنيم بعد خودمون تصميم مي گيريم و دوباره لبهاي گرم و شيرنش رو روي لبهام گذاشت و من رو در فضايي لايتناهي كه مملو از حس زيباي عشق بود غرق كرد . چشمام رو بسته بودم و توي اون حس شنا مي كردم بي وزن . بي وزن بی وزن .
كم كم خواب به من مسلط شد و ديگه چيزي نفهميدم تا با جيغ و داد ليلا و سپيده كه پشت در اتاق اومده بودن از خواب بيدار
شدم نازنين كنارم نبود .در همين لحظه صداي نازنين هم به صداي اون دو تا اضافه شد كه مي گفت : تو رو خدا اذيتش نكنين الان من خودم صداش مي كنم . بلند شدم و خودم رو به پشت در رسوندم و درو باز كردم .
در رو هول دادن و اومدن تو
با خنده گفتم : باز شما دوتا بچه گربه لاي در كير كردين ونگ . وونگتون رفته هوا ؟
در يه لحظه سپيده و ليلا يه نيگاهي به هم كردن و ناگهان هر كدوم يكي از گوشهاي منو رو گرفتن و گفتن : باز تو ويز ويز كردي مگس بيباك. و شروع كردن به پيچوندن گوشام . نازنين در حاليكه از خنده ريسه رفته بود گفت: تورو خدا . به خاطر من . اشتباه كرد
سپيده گفت : نازنين جونم . ما خيلي دوستت داريم اما اين خيلي روش زياد شده . ما بايد يه گوشمالي حسابي بهش بديم . وباز يه دور ديگه گوش من رو پيچوندن
ليلا گفت : بايد حسابي از ما معذرت خواهي كنه تا شايد بخشيديمش.
نازنين گفت : آبجي ليلا من معذرت مي خوام.
سپيده گفت : نه عزيزم خود ش بايد اينكار رو بكنه. در همين حال غش غش مي خنديدين .
نازنين گفت : عزيزم ظاهرا ايندفعه منم نمی تونم كاري برات بكنم.بايد معذرت خواهي كني.
ديدم چاره اي نيست گفتم : بسيار خب من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي مي كنم
ليلا گفت : نشنيدم چي گفتي بلند تر بگو و گوشم رو چلوند.
باز تكرار كردم من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي مي كنم
اينبار سپيده گفت : يعني گوش ما عيب داره يا اين آقا زاده هنوز چيزي نگفته ؟.
ليلا گفت : نه من يه وز و وزي شنيدم . فكر مي كنم يه كمي بايد ولو مش رو ببريم بالا
و اينبار دوتايي يه تاب ديگه به گوش هاي منه بيچاره دادن و گفتن .شما چيزي فرمودين ؟
فريادي كشيدم و گفتم : بابا معذرتمي خوام.
هردو با هم گفتن : آهان حالا شنيديم و گوش من رو ول كردن . من فوري گوشامو گرفتم تو دستم و ادامه دادم ملكه هاي بچه گربه هاي ونگ ونگو
تا اين حرف زدم .با لنگ دمپايي هايي كه پاشون بود افتادن به جونمو خلاصه حسابي به خدمتم رسيدن. . هرچي هم از نازنين خواهش و تمنا كه به دادم برسه مي خنديد و مي گفت : نه ديگه .واقعا حقته .خلاصه يه يه ربعي وقت به همين شوخي و خنده و البته كتك خوردن من گذشت تا عليا مخدره ها رضايت دادن كه من به اندازه كافي تنبيه شدمپس همه با هم به طبقه پايين رفتيم .
می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
رو ,مي ,نازنين ,يه ,تو ,هم ,من رو ,مي كنم ,كرد و ,و من ,بعد از
درباره این سایت