فصل نوزدهم : دختری بنام سحر
نازنين رو دم در مدرسهپياده كردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نمي خواستم برم. فقط مي خواستم سري به بانك بزنم و براي ماشين ، پول از حسابم بردارم . با رييس بانك رفيق بودم . سالها بود كه توي اون بانك حساب داشتم. سلام عليك كردم. گفتم : سي هزارتومن مي خوام برداشت كنم.
با لهجه شيرين اصفهانيش گفت : بسلامتي مي خواين خونه بخرين .
منم به شوخي بالهجه اصفهاني بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشين بستونم.
قاه قاه زد زيرخنده و گفت : خبس، مباركس ايشالالله و ادامه داد : راستي يه چيزايي شنيدم . دروغس يا راستس؟
گفتم : راستس چه جورم راستس .
گفت : خُبِس .، اينم مباركدون باشه.
تشكر كردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظي با بچه ها و رييس بانك ، از اونجا زدم بيرون.ماشين رو زير تابلوي توقف ممنوع پارك كرده بودم . واسه همين اولين برگه جريمه ماشين رو كه زير برف پاكن گذاشته بودن دشت كردم. بيست تومن. برگه رو روي داشبرد گذاشتم و ماشين روشن كردم و راه افتادم .براي رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقيقه بود. دستي به شكمم كشيدم وگفتم : مثه اينكه امروزم كله پاچه رو افتاديم.به طرف سر خيابون فرشته برگشتم و يه راست رفتم سراغ كله پزي و يه سور حسابي زدم. بعد از خوردن صبحانه به طرف محضر حركت كردم . زود بود اما كار ديگه اي نمي شد كرد بايد طبق قرار راس ساعت يازده محضر مي بودم. نمي تونستم دنبال كارهاي ديگرم برم چون اونوقت به موقع به محضر نمي رسيدم. خدا خدا ميكردم اونا زودتر بيان كه ديدم سرو كله رفيقم پيدا شد.صداش زدم : محسن . منو ديد و به طرفم اومد جواني رو كه همراش بود معرفي كرد وگفت : آقا سيامك احمد آقا دست داديم . محسن ادامه داد : خوب شد زود رسيدي. آقا سيامك ماشينت رومي خواد و الان هم اومده براي تموم كردن كار .
گفتم ريش وقيچي دست خودته هر كارلازمه انجام بده. رفتيم تو محضر و تا صاحب جگوار بياد ماشينم و به نام آقا سيامك
زديم. داود خودش صبح زود رفته بود و خلافي ماشين رو گرفته بود . در همين موقع يه دخترخانم خيلي خوش تيپ و خوشگل
وارد محضر شد. يه لحظه همه چشم ها به طرف اون برگشت .
محسن گفت : سحر خانم اومد. بعد جلو رفت و دست داد و سلام و عليك كرد. درهمين زمان محضر دار منو صدا كرد كه اسناد مربوطه رو امضا كنم .آخرين امضا رو كه پاي اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و ما رو به هم معرفي كرد : احمدآقا. سحر خانم .
سلام كردم و دست داديم. داشتم فكر مي كردم اون كي مي تونه باشه كه محسن ادامه داد : خانم اقبال صاحب جگوار هستند.
من تا اون لحظه فكر مي كردم. برادر زاده آقاي دكتر اقبال و صاحب اون ماشين يه مردِ . اصلا نمي تونستم تصور كنم يه همچين ماشيني متعلق به يك دختر باشه بهر صورت جا خورده بودم واون هم متوجه تعجب من شده بود . براي اينكه تير خلاص رو زده باشه گفت : شتابي رو كه دوست داشتم نداشت. بد جوري حالم رو گرفته بود .
تو دلم گفتم : شانس آوردي . چون من ديگه مردي متاهل هستم . و گرنه هم چين دماغت و خاك مال مي كردم كه همدمت مي شد آهنگهاي داريوش و اشگ وآه عاشقي .انگار متوجه شده بود كه با خودم چي فكر مي كنم ،
براي اينكه حالم درست حسابي بره تو شيشه گفت : اما بدرد شما مي خوره . چون بهتون نمي اد اهل سرعت و اين حرفا باشين.
از لحنش فهميدم كه چشمش رو گرفتم و اين حرفارو ميزنه تا اول برتري خودش رو تثبيت و بعد ضربه ام كنه. منم كه فرصت رو مناسب ديدم . ضربه مهلك و كاري رو وارد كردم و گفتم : شما درست فهميدين . آخه يه مرد متاهل ديگه متعلق به خودش نيست و بايد فكر كسي كه چشم براه و منتظرشه باشه
اين رو كه گفتم تو چهر ه اش خوندم كه حسابي جا خورده سكوتش هم مويد اين مطلب بود . محسن تا اين لحظه مثل آدماي گيج و منگ دهن ما دوتا رونگاه مي كرد. به خودش اومد و براي اينكه مسئله رو خاتمه بده. گفت: سحرخانم ببخشيد . اگه ممكنه شناسنامه تون و سند ماشين رو بدين . سحر دست كرد تو كيفش و شناسنامه و سند ماشين رو در آورد و داد دست محسن. محسن هم بطرف ميز دفتر دار رفت و اسناد روبه اون داد تا کار های لازم رو انجام بده
سحر رو به من كرد و گفت : ولي اصلا" بهتون نمي آد.
با اينكه متوجه منظورش شده بودم ، خودم رو زدم به اون راه و گفتم :خريد جگوار .
نگاه معني داري به من كرد و گفت : اينكه متاهل باشين.
گفتم :نيستم .
يه برقي تو چشماش زد ، ادامه دادم: اما پس فردا مي شم. پنجشنبه عقد كنونم.
انگار كرديش تو يه حوض آبجوش قرمز شد. فهميد ، حريف كوچيكي نيستم .
گفت : من كه تا با چشماي خودم نبينم باورم نميشه .
گفتم : اينكه مشكلي نيست . افتخاربدين پنجشنبه شب در خدمتتون باشيم . يه جشن كوچيك دوستانه داريم.
گفت : اين دعوتتون رو جدي بگيرم يا بزنم به حساب تعارفات معمول .
جواب دادم : من اهل تعارف نيستم اگر افتخار بدين خوشحال مي شيم . هم من هم نازنين.
گفت : پس عروس خانم خوشبخت نازنين خانم هستند. بايد خيلي زبل باشه كه شما رو بدام انداخته . پاسخ دادم :والله چه عرض كنم .
در همين زمان محسن اونو صدا كرد كه بره اسناد رو امضا كنه بعدهم نوبت من شد. پول هارو به محسن دادم كه به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا كنم . وقتي برگشتم ديدم محسن داره با اون كلنجار ميره . فكر كردم سر مبلغ كميسيونش بحث می کنه.
جلوتر كه رفتم محسن گفت : اين آقا احمد اينم شما .
گفتم : چي شده ؟
گفت :هيچي . ميخوام ماشين رو بعنوان هديه عروسي تون از من قبول كنين.
گفتم : از شما ممنونم . اما ما نيم ساعت نيست با هم آشنا شديم . نه من مي تونم قبول كنم. نه دليلي براي قبول كردن داره.
گفت : براي من مهم نيست پولش .
گفتم مي دونم . اما منم به اندازه خودم دارم .
متوجه شد حرف بدي زده . بلافاصله گفت : نه ببخشين منظورم اصلا اين نبود
گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نميتونم اين هديه رو قبول كنم . منو ببخشين.
ديگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشين . حق باشماست.
كار تموم شد و با هم از محضر اومديم بيرون . موقع خداحافظي دستش رودراز كرد و دست داد و گفت : آدرس ندادين .
نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم .
پرسيد : از كي برنامه شروع ميشه .
گفتم : ده شب.
گفت : پس مي بينم تون.
گفتم : خواهش ميكنم . حتما ؛
خداحافظي كرد و رفت. محسن كه هنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده.
گفتم : چيزي گفتي؟
خودش رو جمع و جوركرد و گفت : نه .نه بقيه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومن بهش براي خريد وفروش دوتا ماشين كميسيون دادم و گفتم : بسته يا بازم بدم.
گفت زياد هم هستاز شما خيلي به ما رسيدهاحمد آقا پولت بركت داره . يه صدي هم بهم مي دادي مي گفتم خدا بده
بركت. چون كار ده هزار تومن رو مي كنهبعد ازتشكر خدا حافظي كرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنين حركت كردم.
می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
رو ,كه ,مي ,گفتم ,كردم ,محسن ,ماشين رو ,به طرف ,و گفت ,رو كه ,كردم و
درباره این سایت