فصل بيست و هفت : و دوباره سحر
صورت به صورت سحر وايساده بودم . هُرم نفسش رو توي صورتم حس مي كردم بي اغراق زيبا بود قد بلند ، چشم و ابرو و موهاي مشكي . و اندامي كشيده و موزون شايد اگر عاشق نازنين نبودم . بااين كه مي دونستم اين ها معمولا خواستن شون لحظه اي آغاز و لحظه اي پايان مي گيره عاشقش می شدم. اما .
نازنين اون رو بغل كرد و دوباره روبوسي كرد و گفت : ممنون از اينكه دعوت منو پذيرفتي خيلي خوشحالم كه شما توي اين جشن ما هم حضور دارين .
متوجه شدم كه نازنين اونو دعوت كرده . اما اينكه كجا همديگر رو ديدن كه اين دعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود واسه همين از نازنين پرسيدم : مگه شما همديگر رو بعد از مراسم هفته گذشته ديدين ؟نازني جواب داد : آره . پريروز وقتي كه داشتم از مدرسه خارج مي شدم تصادفا با كسي بر خورد كردم وقتي اومدم عذر خواهي كنم ديدم سحر خانم هستند تصادف جالبي بود من كه خيلي خوشحال شدم ما يک تشكر به سحر خانم بابت هديه خيلي قشنگي كه برامون آورده بودن بدهكار بوديم . واسه همين از شون خواهش كردم امشب هم توي مهموني ما حضورداشته باشن . من كاملا مطمئن بودم اون برخورد و ملاقات نه تنها اتفاقي نبوده بلكه كاملا برنامه ريزي شده و عمدي بوده سحر تصميم گرفته براي اينكه خودش رو به من تحميل و نزديك كنه اين كار رو از طريق نزديك شدن به نازنين انجام بده معلوم بود موفق هم شده چون نازنين كاملا تحت تاثير و نفوذ اون قرارگرفته بود سحر متوجه شده بود نمي تونه من رو از نازنين بگيره واسه همين داشت تلاش مي كرد نازنين رو از من بگيره . در تمام لحظاتي كه نازنين حرف مي زد ، من توي ذهن خودم مسائل را تجزيه و تحليل مي كردم .سحر لبخندي فاتحانه بر لب داشت . او مي ديد به راحتي توانسته نازنين رو جذب خودش كنه و به ظن او ، اين يعني فتح اولين سنگر براي دستيابي و مالك شدن من اين افكار توي سرم مي چرخيد در يك لحظه تصميم گرفتم حالا كه اون اين بازي رو شروع كرده من نبايد تسليم بشم جنگ ، جنگه و در يك مبارزه كسي بازنده است كه بترسد . پس خيلي جدي و مودبانه گفتم : من خوشحالم كه به ما افتخار دادين و توي اين لحظات زيباي آغاز زندگي مشترك ما ، در كنار مون هستين . اميدوارم من وهمسرم هم قابل باشيم و بزودي بتونيم در مراسم مشابهي كه براي شما و همسر خوشبختتون برگزار مي كنين حضور داشته باشيم ، تا شايد جبران محبت شما رو كرده باشيم
سحر كه متوجه شده بود من دوباره خودم رو پيدا كرده و آماده مبارزه با او هستم گفت : حتما البته اين به شرطي عمليه كه من بتونم مرد دلخواهم روبدست بيارم ، كه صد البته مطمئن هستم بدستش ميارم به هر قيمتي شده اونو به چنگ خواهم آورد.
نازنين گفت : چه جالب شما يه جوري حرف مي زنين كه آدم فكرمي كنه براي بدست آوردن مرد مورد نظرتون بايد با فرد يا افرادي مبارزه كنين . و بلافاصله اضافه كرد حالا راست راستي شما براي بدست مرد دلخواهتون بايد بجنگيد . سحر گفت : آره يه جنگ خيلي سخت وسنگين .
در اين زمان نازنين حرفي زد كه يه لحظه سرم گيج رفت . اون گفت : من دعا مي كنم شما توي اين جنگ برنده باشين خداي من نازنين براي كسي دعا مي كرد كه مي خواست ما رو از هم جدا كنه.
سحرلبخندي مغرورانه زد و گفت : من از تو ممنونم كه برام دعا مي كني اتفاقا به دعاي تو بيشتر از هركسي احتياج دارم و .
نازنين گفت: واسه چي؟.
سحر گفت : هيچي بعدا انشالله سرفرصت
بعد روبه من كرد و گفت : انشالله احمد آقا هم به كمك من مي اد تا منهم به آرزوم برسم .
باز نازنين وسط حرفش پريد و گفت : شما روي همكاري منو احمد هر چي كه باشه مي تونين حساب كنين . ما شما رو بعنوان يه دوست تازه و خوب تنها نمي ذاريم
بعد رو به من كرد و پرسيد : مگه نه احمد .
نمي دونستم چه جوري بايد به اون پاسخ بدم به همين دليل با لبخندي مصنوعي اين قائله رو تموم كردم بعد از نازنين خواهش كردم بره و برام يه ليوان شربت از توي آشپزخونه بياره. و به اين بهانه از اونجا دورش كردم و روبه سحر كردم و گفتم :.ببين خانوم محترم من ازدواج كردم و تو الان توي مراسم جشن ازدواج من هستي . چرا مي خواي زندگي من رو خراب كني؟
لحن صداش تغييير كرده بود ، باالتماس گفت : احمد من عاشق تو شدم . من نمي تونم بدون تو زندگي كنم . تورو خدا من دوست ندارم تو رو اذيت كنم دوست ندارم تو رو توي فشار قراربدم اما من تو رو مي خوام بخدا دوست دارم ، مي فهمي من تورو مي خوام. باهمه وجودم من دختر مغروري هستم . اما حاضرم به خاطرتو همه چيزم رو فدا كنم حتي غرورم رو به شرطي كه تومال من باشي فقط مال من.
گفتم : شما مثل اينكه متوجه نيستي من نازنين رو ديوونه وار دوست دارم اون هم منو .مي توني اينو بفهمي. گفت : آره ، اما من هم تورو ديوونه وار دوست دارم خواهش مي كنم .
دست من رو گرفت تو دستش و در حليكه قطره اشكي گوشه چشمش حلقه بسته بود گفت: احمد من نمي دونم چم شده ، من توي زندگيم تا حالا ازهيچكس حتي خواهش نكردم . اما به تو التماس مي كنم . تو رو خدا تورو به هر كه دوست داري من رو از خودت دور نكن .م ن رو از خودت نرون من بدون تو مي ميرم .
دستم رو از توي دستش بيرون كشيدم و گفتم : شما مثل اينكه متوجه شرايط من و خودتون نيستين . من الان يك مرد متاهل هستم كه بشدت عاشق همسرم هستم . شما اگه واقعا عاشق من هستيد به خاطر اين عشقتون زندگي من رو به هم نزنين .
بعد از تمام شدن حرفاي من دوباره چهر ه اش عوض شد و گفت:من تو رو مي خوام و به هيچ قيمت و دليلي هم از اين خواستم برنمي گردم .احمد من تورو بدست مي ارم. حالا ميبيني . منتظرباش.
اعصاب جفتمون به هم ريخته بود . در اين زمان نازنين با سه تا ليوان شربت برگشت . تا منو ديد گفت : چي شده احمد ؟. چرا قرمزشدي ؟
گفتم : چيزي نيست ، يه كم گرمم شده اگه موافقي بريم يه خورده توي حياط قدم بزنيم .
گفت باشه
رو به سحر كرد و گفت : با اجازه شما
سحر كه حالش بهتر ازمن نبود لبخندي زد و گفت : خواهش مي كنم
و ما از او دور شديم و به طرف خروجي رو به حياط رفتيم.
می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
رو ,مي ,كه ,نازنين ,سحر ,تو ,رو از ,و گفت ,رو به ,كرد و ,من رو
درباره این سایت