قصه عشق ـ فصل بیست ونهم : شاگرد اول با نمره بیست


ساعت چهارو نيم بود كه مامان ، بابا و بچه ها به خونه دايي اينا اومدن من خبر شون كرده بودم . يه جعبه شيريني و يه دسته گل زيبا براي نازنين همراه با كلي ماچ و بوسه از طرف مامان و بابا

نازنين دائم مي خنديد و مي گفت : بايد از معلم خصوصيم تقدير بشه و با انگشت من رو نشون مي داد.
چند دقيقه اي بيشتر نگدشته بود كه دايي در رو باز كرد و وارد خونه شد . كيفش رو يه گوشه اي انداخت و در حاليكه اشگ توي چشماش حلقه زده بود گفت : مي دونستم رو سفيدم مي كني. مي دونستم مردي و قولت قوله .
من رو بغل كرد و شروع كرد به ماچ كردن دو طرف صورت من بعد برگشت به طرف نازنين و اون رو هم بغل كرد و بوسيد
همه خوشحال بودن وبيشتر از همه دايي . معلوم بود كه توي اين مدت خيلي بهش سخت گذشته ، و امروز تمام خستگي ها و غصه هاش با نتايج امتحانات نازنين از تنش بيرون رفته . از طرفي اون مطمئن شده بود كه من همسر كاملا مناسبي براي دختر عزيز دردونه اش ، نازنين هستم . كسي كه مي تونه روش براي يه آينده خوب حساب كنه.
جشن تا سر شب تو خونه ادامه داشت . اما ساعت نه ونيم به پيشنهاد دايي قرار شد شام رو بريم دربند پس همه آماده شديم و به طرف در بند حركت كرديم
خيلي زود رسيديم . يه سر رفتيم رستوران كوهپايه كه پاتوق خانوادگي ما بود كريم و حسين آقا از دوستاي قديمي دايي بودن و هر وقت اونجا بوديم حسابي سنگ تموم مي ذاشتن .
دايي صداش رو تو گلو انداخت و گفت : حسين طلا بده جوجه كباب سفارشي رو براي ناز دردونه من
حسين آقا هم يه چشم بلند بالا گفت و فوري دست بكار شد.
بازار شوخي و خنده داغ بود كه صدايي نه همه رو متوجه خودش كرد. به به جمعتون حسابي جمعه مهمون نمي خواين ؟
صدا بنظرم آشنا مي ومد به طرف صدا برگشتم ، چشمم يه لحظه سياهي رفت سحر اينجا؟!!

نازنين ذوق زده از جا پريد و سحر رو بغل كرد و گفت : چرا نمي خوايم خانوم خانوما بفرمايين خوش

اومدين . بعد رو به زن دايي كرد و گفت : مامان اين همون دوستم كه در موردش براتون گفته بودم سحر
خانوم

بابا گفت : تا باشه مهمون به اين خوشگلي باشه
مامان يواشكي ويشگوني از بابا گرفت و گفت : واااااا نصرت خان خجالت بكش
همه زدن زير خنده . فقط من بودم كه از اين شوخي خنده ام نگرفت.
سحر گفت : شما بايد پدر احمد باشيد. .

بابا با خنده گفت : اگه خدا بخواد. چطور مگه گاو و گوساله خيلي شبيه هم هستيم . و بعد زد زير خنده
سحر گفت : خواهش مي كنماين حرفا چيه. البته از نظر ظاهر خيلي شبيه هستين . ولي ظاهرا از نظر روحيه اصلا تشابهي بهم ندارين ظاهرا ايشون از حضور من راضي نيستن مثل شما
بابا باز باخنده گفت : خب اين كه اشكالي نداره شما بيا بغل دست من بشين محلش هم نذار
مامان دوباره يه ويشگون محكم تر گرفت كه بابا يه جيغ خفيف كشيد و دوباره زد زير خنده
نازنين دست سحر رو گرفت و آورد پهلوي خودش نشوند . و پرسيد : خب اين طرفا .
سحر گفت : اومده بودم هوا خوري گفتم بيام يه شامي هم بخورم و بر گردم خونه كه ديدم شما اينجا نشستيد گفتم يه سلامي بكنم .
بعد پرسيد : شما چي ؟ . شما هم براي هوا خوري اومدين
نازنين بادي به غبغب انداخت و گفت : من امروز كارنامه گرفتم .
سحر گفت : خب .
نازنين ادامه داد شاگرد اول شدم .همه نمره هام بيست شده حتي يه نمره نوزده هم نداشتم حتي يدونه
و همه اش به خاطر احمد اون كمكم كرد تو درسا
سحر اونو بوسيد و بعد دستش رو به طرف من دراز كرد و مستقيم تو چشمام خيره شد و گفت : به شما تبريك ميگم

اي كاش منم يه معلم مثل شما داشتم

ناچار دست دادم . بازم دستم رو توي دستاش نگه داشت و همينجور مستقيم چشم دوخته بود تو چشمام داشتم

قالب تهي ميكردم .

در اين لحظه بابا به دادم رسيد و گفت : خب به من تبريك نمي گين آخه ماهم دل داريم.

سحر متوجه كنايه بابا شد و دستم رو رها كرد فقط در آخرين لحظه آهسته گفت : مثل سايه باهاتم .هر جا بري و هرجا باشي .
بعد از چند دقيقه اي از جاش بلند وشد و گفت : خب من با اجازه شما مرخص مي شم دايي گفت دوستان نازنين و احمد براي ما عزيزند . شام بمونين
سحر گفت : ممنون من شام خوردم بيش از اين هم مزاحم جمع خانوادگيتون نمي شم . فقط مي خواستم سلامي به نازنين جون و احمد آقا بكنم با اجازه . و بعد از روبوسي با نازنين و خداحافظي از جمع از رستوران خارج شد .
و من نفس راحتي كشيدماما مي دونستم اين پايان ماجرا نيست .

می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

رو ,يه ,مي ,كه ,نازنين ,سحر ,و گفت ,كرد و ,بود كه ,سحر گفت ,گفت خب

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کار با autoplay آموزش گرافیک مرجع معرفی دستگاه های گلاب گیری - دستگاه های عرق گیری و تقطیر هنر کشاورزی ناردون کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. جهانی ها پرسپولیس کبیر کودکانه هایم تمامی ندارد مرجع تخصصی دانلود فیلم ایرانی و خارجی mediadown