فصل بيست و چهارم : مدرسه من

دم در ، با اولين كسي كه برخورد كردم . مش كريم بود . سلام كردم ، عليكي داد و بطرفم اومد .خيلي جدي بود ، هيچكس جرات نمي كرد طرفش بره ، سريدار مدرسه و اين همه جذبه. وقتي به من رسيد . بغلم كرد و دو طرف صورتم رو بوسيد و گفت: خوشت باشه پدر.مراقب عروست باش مرد اونه كه نذاره آب تو دل ناموسش تكون بخوره . مي فهمي پدر ؟

گفتم : بله مش كريمجعبه شيرينيهايي كه گرفته بودم دادم دستش و گفتم يكيش مال دفتر و چهارتاي ديگه رو هم بين بچه ها تقسيم كن .

گفت: خوب كاري كردي پدر.

پدر تكيه كلامش بود

ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن جز به جز گزارشات رو از داريوش گرفتن گفتم : معلومه ديگه منم چون مي دونستم ، به اندازه همه شيريني گرفتم.خب روز اولي بود كه بعد ازتعطيلات نوروزي به مدرسه مي رفتم . از طرفي موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه هم بودم . پس پيه دويست ، سيصد تا روبوسي رو به تنم ماليده بودم. وارد حياط كه شدم بچه ها دوره ام كردند
شروع كردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن منم فقط مي خنديدم . با يه حساب سر انگشتي هر كسي مي فهميد ، من يه تنه پس يه دبيرستان دانش آموز شيطون كه موضوعي براي سر بسر گذاشتن پيدا كردن برنميام. پس بهترين كار سكوت و خنديدن بود .بالاخره نزديك در ورودي ساختمان مدرسه رسيدم .در اين زمان آقاي ديو سالار مدير دبيرستان از در ساختمان بيرون اومد دو متر ده قد يكصد و سي كيلو وزن و يك سبيل پرپشت و سياه اون رو شايسته اين نام فاميلي نشون ميداد . بچه ها درعين حال كه ازش حساب مي بردن ، اما عاشقش بودن . پشت ظاهر خشن و پرصلابتش قلبي بزرگ ومهربان قرار داشت همه چيز رو براي بچه ها مهيا كرده بود.تو مدرسه هيچ چيز كم وكسر نبود.امكانات كلاسيوسايل و تجهيزات ورزشي امكانات و وسايل هنري . همه چيز و در حد بهترين ها بين بچه ها شايع بود كه يواشكي به

بچه هايي كه بضاعت خوبي ندارند كمك ميكنه لباس و لوازم التحريرو مواد غذايي به صورت ناشناس دم در خونه ها شون ميبره بهر صورت با نمايان شدن آقاي ديوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالي شد.

من رو صدا زد و به شوخي گفت : خب شنيدم قاطي خروس ها شدي.

آقاي ضرغامي پشت سرش بيرون اومد گفت : شنيدن كي بود مانند ديدن . به به شاه دوماد بزار يه روبوسي درست و حسابي بكنم با تو . جلو اومد و شروع كرد صورت منوچلپ و چلوپ ماچ كردن بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه به مرگ اين رفيعي . در همين زمان آقاي رفيعي دبير ورزش مون داشت از در ساختمان بيرون مي اومد گفت : بيا خودش هم پيداش شد ، رفيعي رو با دستاي خودم كفن كنم . وقتي تو رو مي بينم . خوشحال ميشم.
رفيعي معترضانه گفت :ف.ا.تحه تو كه مارو نه ماه رودل نكشيدي كه به همين راحتي ميكشي .

ضرغامی گفت : چرا ناراحت ميشي رفيعي جان .اصلا بادمجون بم كه آفت نداره من فكر ميكنم . با اين اخلاقي كه تو داري عزراييل هم حال و حوصله قبض روح تو بد اخلاق رو نداره.

آقاي مدير كه تااين لحظه سكوت كرده بود به شوخي گفت :.حالا به جاي اينكه اين همه واسه هم تعارف تيكه پاره كنين برين بچه ها رو آماده رفتن سر كلاس كنين .

آقاي ضرغامي گفت : اونم به چشم آقاي مدير به خاطر گل روي شما حالش و نمي گيرم بعد در حاليكه ميخنديد به طرف بچه ها رفت.

آقاي رفيعي اومد چيزي بگه كه پشيمون شد وزير لب يه استغفر الهي گفت و رفت تا كمك ضرغامي كنه هميشه اينجوري سر بسر هم مي ذاشتن گاهي اين حال اون رو ميگرفت گاهي بر عكس.

اقاي مدير خطاب به من گفت : دبيرها منتظر ورودت هستند الان هم تو دفتر نشستند.چشمي گفتم و به طرف دفتررفتم توي مدرسه هم مثل اداره بين همه محبوبيت داشتم . هم به این دلیل كه جزو شاگردان ممتاز بودم و هم اين جهت كه سر و زبون دار بودم .


می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

كه ,رو ,ها ,، ,بچه ,هم ,بچه ها ,اون رو ,شوخي گفت ,به من ,همه چيز

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

75719232 sanja2020 سراج بلاگی برای فایل ها رد فیلم - دانلود فیلم و سریال نقش خیال بتا 3 وب سایت ادبی قلم طلایی1 (امیرنمازی) مرجع آموزش زبان انگلیسی همراه - اندروید vistarayanehs