فصل دوازدهم : از نگاه نازنین


به رستوران حاتم رسيديم و ماشين رو توي پاركينگ رستوران پارك كرديم و داخل رستوران شديم.
رفتيم يه گوشه اي نشستيم . بلافاصله گارسون اومد و سفارش غذا رو گرفت و رفت . رستوران شلوغ بود ،

مي دونستم بيست دقيقه اي طول مي كشه تا نهار رو بيارن . واسه همين از نازنين پرسيدم تو مدرسه چه خبر بود؟
نازنين كه هنوز هيجان زده بود ، گفت : مي خوام از اول صبح برات بگم تا ظهر .
گفتم : باشه عزيزم هرجور كه تو دوست داري.
گفت : مي خوام مثل خودت قصه پردازي كنم.
خنديدم و گفتم : من كي چنين كاري كردم.
گفت : خودت متوجه نمي شي ولي وقتي كه مي خواي يه ماجرايي رو تعريف كني ، اونقدر جز به جز و قشنگ شرح ميدي كه آدم فكر مي كنه ، خودش وسط اون ماجرا وايساده و داره تماشاش مي كنه .
دستش رو كه تو دستم بوسيدم و گفتم : خيلي ازم تعريف بكني باورم مي شه ،. بسه ماجرار و برام بگو . خنديد و شروع كرد.
ساعت حدود شش صبح بود كه بوسه گرم احمد رو روي لبام حس كردم ، احساس خيلي خوبي داشتم و نمي خواستم به اين زودي ها اون حس قشنگ رو ازدست بدم ، واسه همين چند لحظه اي خودم رو به خواب زدم . احمد آروم آروم دست مي كشيد به موهام و اونا رو بو مي كشید.چشمام و باز كردم و گفتم : سلام عزيزم ، اين جمله رو باتموم وجودم بهش گفتم.
اونم متقابلا"گفت : سلام نازنينم . بعد با مهرباني ادامه داد : بلند شو كه بايد بري مدرسه .خودم رو لوس كردم و مثل بچه كو چو لوها لبام رو جمع كردم و گفتم: من مي خوام پيش تو باشم نمي خوام برم مدرسه.دستي به موهام كشيد و نوازشم كرد و گفت : تو كه مي دوني منم دوست دارم كنارتو باشم ، اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن. يكم دلخور شدم اما پذيرفتم.
يه بوسه ديگه به لبهام زد و گفت : بلند شو خوشگلم. از جا بلند شد م و با هم به طبقه پايين رفتيم ديگه ساعت شش ونيم

بود، مامان يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ، بابا ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود.صبحانه رو كه خورديم كارهام رو

كردم و آماده رفتن شديم.
با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان رسيديم.
اينبار بدون ترس و لرز و قدم ن به طرف در مدرسه حركت كرديم ، محكم دست احمد رو گرفته بودم تو دستم و شونه به شونه اش راه مي رفتم . مي خواستم به همه دنيا بگم اين منم نازنين عاشق و دل خسته احمد ، و حالا اون ماله منه فقط مال من
زير چشمي مي ديدم كه هم مدرسه اي هام دارن يواشكي ما رو به هم نشون مي دن اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم.
خانم جهانشاهي ناظم و بهترين راهنما و سنگ صبور من . براي خوش آمد گويي و كنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود . وقتي رسيديم دم در. خنده اي كرد و گفت : خب خب پس بالاخره ژوليت ، رومئو رو به دام انداخت.
بعد رو به من كرد و گفت: بالاخره كار خودت روكردي بلا.
با خنده اي همراه با خجالت سلام كردم .
خانم جهانشاهي دستش رو بطرف احمدم دراز كرد و گفت سلام رمئو.
احمد دستش رو جلو برد ومودبانه دست داد وگفت:ببخشيد بنده بايد عرض ادب مي كردم.
بشدت تعجب كرده بود از اينكه اون رو خيلي خوب مي شناخت.
گفت : بالاخره بدستت آورد. احمد معلوم بود حسابي گيج شده
خانم جهانشاهي كه متوجه گيجي احمد شده بود ادامه داد: تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه. تا حالا دوبار آلبوم عكسات اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دل خسته ، كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده .
احمد فلان احمد بيسار. احمد اينكار رو كرد احمد اونكار رو كرد.
خلاصه همه فكر و ذكر اين دختر ما شده بوديد حضرتعالي .
احمد حسابي از خجالت سرخ شده بود.
خانم جهانشاهي رو به من كرد و گفت : خب چه خبر ؟

آروم و با غرور دستم رو بالا بردم و حلقه ام رو به خانم جهانشاهي نشون دادم .
در حاليكه مي شد خوشحالي رو تو صورتش خوند گفت : انشالله خوشبخت باشيد.
و بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم.
احمد دستپاچه گفت : حتما". حتما" در همين موقع همكلاسي هام كه همه احمد رو مي شناختن دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود كه به طرف ما سرازير شده بود. بگونه اي كه نمي رسيديم پاسخ همه رو بديم . هر كسي يه چيزي مي گفت.
جلوي درمدرسه حسابي شلوغ شده بود . احمد به بهانه شيريني خريدن از معركه در رفت .
بچه ها هم كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا ها كشيده شده . منو داخل مدرسه كشوندن.تو حياط مدرسه غوغا به پا بود . همه دور تا دور من جمع شده بودند . نه فقط بچه هاي كلاسمون ، بلکه همه بچه هاي مدرسه ، آخه همونجور كه خانم جهانشاهي صدامون كرد . من تو مدرسه معروف شده بودم به ژوليت نا كام. يه جور ماجراي من شده بود . مسئله همه . بچه ها مي رفتن امامزاده صالح شمع نذر مي كردن واسه من ، گندم مي ريختن جلوي كفترا .
حتي شنيده بودم كوكب خانم مستخدم مدرسه مون هم هر ميره و براي رسيدن احمد به من شمع روشن مي كنه.
خانم جهانشاهي و خانم صالحي رو هم چند بارخودم ديده بودم.
بهرصورت هركسي یه سوالي مي كرد .
يكي از بچه ها كه دست چپ منو گرفته بود تو دستشو داشت حلقه مو تماشا مي كرد يدفعه دست منو بالا برد و گفت بچه ها حلقه شو
بچه ها براي ديدن حلقه من از سرو كول همديگه بالا مي رفتن. صورتم گزگز مي كرد، از بس ماچم كرده بودند.خانم جنت مدير مدرسه با زدن زنگ به دادم رسيد . هر چند سر صف هم هركسي سعي مي كرد پشت سر و جلوي من قرار بگيره تا بتونه بامن حرف بزنه.
خانم جنت بالاي سكوي مدرسه رفت و سال نو رو به همه تبريك گفت. بعد رو به همه بچه ها كرد و گفت خب بسلامتي شنيدم بزرگترين مشكل تاريخ بشري و مدرسه ما بالاخره به خير وخوشي حل شده .
بچه ها يك مرتبه زدن زير جيغ و هورا کشیدن و بد دست زدن . بعداز چند لحظه با بالا رفتن دست خانم جنت سكوت دوباره حكم فرما شد.
خانم مديرادامه داد :چند دقيقه پيش خانم جهانشاهي به من خبر داد اتفاقي كه همه ماخالصانه ازخدا مي خواستيم بوقوع

پيوسته و يكي از بهترين شاگردهاي مدرسه به آرزوي قلبيش رسيده .

من از طرف خودم و همه همكاراي مدرسه اين اتفاق فرخنده رو به دخترم نازنين تبريك مي گم .
باز مدرسه منفجر شد.
اينبار خانم جنت بدون اينكه در صدد خاموش كردن صداي شادي بچه ها بر بياد از سكوي حياط پايين اومد و به طرف دفتر رفت ،بعد از دقايقي خانم جهانشاهي از سكو بالا رفت و در حاليكه سعي مي كرد جلوي اشكاش رو بگيره ، رو به بچه ها كرد و گفت: خب بچه ها يادتون هست چه قراري گذاشته بوديم ، براي روزي كه نازنين به آرزوش رسيد .
بچه با صداي بلند يك صدا گفتند :بع.ل.ه.
خانم جهانشاهي با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ادامه داد: پس قرار ما ساعت هفت . بعد از كمي مكث گفت: خب حالا برين سركلاساتون.
هيچكس سر جاش نه نشسته بود. همه دور ميز من جمع شده بودن ومي خواستن بدون ماجرا چه جوري جور شد. مدتي نگذشته بود كه خانم صالحي و جهانشاهي با يه جعبه شيريني تر وارد كلاس شدن .
بچه ها ناچار رفتن سر جاي خودشون نشستن .

خانم صالحي رو به من كرد و گفت : نازنين بيا اينجا دخترم.

من از پشت ميزم بلندشدم و به طرفه خانم صالحي و جهانشاهي رفتم هر دو من رو بوسيدن و بهم تبريك گفتند. بعد خانم صالحي رو به فرشته دوست صميمي كرد و گفت : فرشته خانوم نمي خواي اين شيريني عروسي دوستت رو بين بچه ها تقسيم كني ؟
فرشته مثه برق گرفته ها ازجاش پريد وجعبه شيريني رو از دست خانم صالحي گرفت و گفت . چر خانم. چشم . و شروع به توزيع بين بچه ها كرد.
خانم صالحي رو به من كرد و ادامه داد : و اما نازنين خانم موظفه . همونجوركه غم وغصه هاشو با ما قسمت كرده بود حال مارو در شاديش با تعريف كردن ماجرا شريك كنه.
خانم صالحي و جهانشاهي هر كدوم تجربه تلخ يك شكست عشقي رو تو سينه شون داشتن به همين دليل خيلي صبورانه در طي اين مدت يكسال ونيم با من همراهي و همزبوني كرده بودند. و خب الان حقشون بود كه از آخر ماجرا هم باخبر بشن.

من شروع كردم به تعريف كل ماجرا از شب تولد امير تا مراسم به اصطلاح مجازاتمون كه در حقيقت مراسم نامزديمون بود .
مثل افسانه ها بود . وقتي حرفام تموم شد ، نزديك ده دقيقه صدا ازهيچكس در نمي اومد ، . حتي خانم صالحي وجهانشاهي وهركس در عالم خودش داشت داستان رو تجسم و مزمزه مي كرد .
فقط صداي زنگ بود كه رشته اين افكار همه رو پاره كنه. بر عكس هميشه هيچكس عجله اي براي خارج شدن از كلاس نداشت و خانم جهانشاهي شروع كرد به دست زدن ، بچه هام كم كم شروع كردند.
من از خوشحالي وخجالت سرخ شده بودم.
خانم صالحي در حاليكه قطرات اشكش رو با يه دستمال از چشماش پاك ميكرد گفت : بچه ها قرار امشب يادتون نره ، وبعد از بوسيدن مجدد من از كلاس خارج شد.
تا زنگ تعطيلي خورد همه چيز تحت الشعاع ماجراي من بود. دوتا از بچه ها كه از اول خيلي منو اذيت مي كردن و دق و درد بهم مي دادن ، به طرفم اومدن و تبريك خشكي گفتن و با طعنه ادامه دادند : خيلي خوش بحالت شد.
لبخندي زدم و جوابشون ندادم مي دونستم ازحسوديشونه . دختراي مغروري بودن و با همه بچه ها همين جور بر خورد مي كردند.
تو دلم گفتم امروز نوبت منه كه حال شما رو بگيرم ، اما نه اينجا و نه حالا.
زنگ آخر به صدا در اومد و من با عجله خودم رو به بيرون مدرسه رسوندم.مي دونستم عزيز ترين كسم توي دنيا دم در منتظرمِ .
از در كه خارج شدم ديدم دو تاهمكلاسيهاي بدجنسم كنار پياده رو واسادن و زل زدن دارن احمد و ماشينشو كه به اصطلاح بچه ها دختر كش بود . نيگاه مي كنند . با خودم گفتم اينم لحظه اي كه مي خواستم.به طرف ماشين احمد دويدم و بعد از سوار شدن يه ماچ يواشكي كه فقط اون دوتا بدجنس مي تونستن ببين احمد رو كردم و بهش گفتم كه بره بغل دست اونا نگه داره .
احمدهم يه چشم بلند بالا گفت و ماشين رو درست جلوي اونا نگه داشت.
من شيشه رو پايين دادم و سرم رو بيرون بردم و با غرور و جوري كه لجشون در بياد گفتم : بچه ها ببخشين شوهرم عجله داره و گرنه مي رسونديمتون. و بعد سرم رو تو بردم و به احمد گفتم حركت كن. انگار كه يه ليوان شربت بيد مشك يخ خورده باشم . همۀ جيگرم خنك شد.
حرفهاي نازنين كه به اينجا رسيد. جوجه كباب روز ميز ما آماده خوردن شده بود.قبل از اينكه شروع به خوردن كنيم .

گفتم : راستي نگفتي قرار بچه ها براي امشب چيه ؟

نازنين در حاليكه سرش رو پايين انداخته بود گفت : بچه ها نذر كرده بودند شب اون روزي كه تو مال من بشي همگي دسته جمعي به امامزاده صالح برن و هركدوم يك شمع روشن كنن و امشب اون شبه.
بعد سرش رو بالا گرفت و گفت : احمد .مي دونم تواهل اين چيزا نيستي . اما مي شه به خاطر من امشب با من بياي امامزاده صالح . تا منم همراه بجه ها نذرم رو ادا كنم.
حالا اشك تو چشماي منم حلقه زده بود . گفتم : نازنين من . من بخاطر تو حاضرم همه هستي ام را هم بدم . اين كه چيزي نيست . قرار گذاشتيم راس ساعت هفت كه بچه ها با هم قرار داشتن ما هم بريم امامراده صالح بعداز اين شروع كرديم به خوردن اولين نهار تنهاي زندگييه مشتركمون.

می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

رو ,مي ,كه ,خانم ,، ,بچه ,بچه ها ,رو به ,و گفت ,خانم جهانشاهي ,كرد و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مالی _ بازاریابی -فرش -دارو_ارز دیجیتال واضح | پورتال خبری و سبک زندگی linkhaddadi yoozdl قاطی پاتی دانلود فیلم میان ستاره ای زبان اصلی و زیرنویس فارسی حورا دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. مطالب اینترنتی مطالب اینترنتی تخفیف دونی