قصه عشق ـ فصل سي ام




حالا نوبت من بود امتحانات نهايي با همه مسائل مربوط به خودش شروع شد. من و نازنين طبق قرار قبلي كه گذاشته بوديم به خونه خودمون نقل مكان كرده تا من راحت بتونم به محل حوزه امنحاني كه نزديك خونمون بود رفت و آمد كنم
من كاملا براي امتحانات آماده بودم فقط نياز بود كمي بيشتر تلاش كنم براي كسب رتبه مناسب در امتحانات سراسری
آقاي ديو سالار مدير مون پيغام داده بود ما براي كسب رتبه اول در منطقه و استان اميدمون به تو هست ، هميشه بين دبيرستان ما ، البرز و دكتر هشترودي بر سر كسب رتبه اول امتحانات نهايي كري خوني بود و امسال پرچم جلو داري اين مبارزه علمي رو به دست من داده بودند واين مسئوليت من رو صد چندان ميكرد . من با آخرين مرور درسها ، هرروز صبح ، بعد از خوردن صبحانه اي مناسب كه توسط نازنين آماده مي شد . به سمت حوزه امتحاني مي رفتم . و به محض مراجعه به خونه دوباره مرور درس مربوط به امتحان بعدي رو شروع ميكردم.
نازنين با درك اهميت شرايط موجود ، دائم من رو تر و خشگ مي كرد ، برام ميوه پوست مي كند و مي اورد ، به موقع نهاري رو كه مامان مي پخت مياورد و همراه من كه براي نيم ساعت اعلام استراحت مي كردم مي خورديم . بعد مي اومد و ساعتها مي نشست و بي سر و صدا درس خوندن من رو تما شا مي كرد
بالاخره امتحانات نهايي به پايان رسيد و من نفس راحتي كشيدم . ديگه كاري نداشتم بايد منتظر ميموندم تا نتايج امتحانات رو اعلام بكنن
فرداي روز آخرين امتحان به همراه نازنين به سازمان رفتم تا برنامه هام رو رديف كنم. همه چيز براي نازنين جالب بود و تازگي داشت كارها خيلي عقب بود ، بچه ها همه چيز رو براي ضبط آماده كرده بودند تا غروب راديو بوديم و همه كار هاي عقب افتاده رو انجام دادم و براي سه هفته اينده هم ، برنامه هارو كه به من مربوط مي شد آماده كردم
بچه ها كلي با نازنين سر بسر گذاشتن و سرگرمش كردن جوري كه كمترين اثري از خستگي تو چهره اش ديده نميشد

با اينحال بهش گفتم : خيلي خسته شدي عزيز دلم ؟

گفت: اولا وقتي با تو هستم هرگز خسته نمي شم دوما اين دوستات اونقدر سربسرم گذاشتن كه اصلا نفهميدم چه جوري زمان گذشت .

به نازنين گفتم : موافقي يه سر بريم پيش سپيده ؟ با خوشحالي گفت : آره اتفاقا خيلي دلم براشون تنگ شده .هم آبجي سپيده هم آبجي ليلا
تلفن خونه سپيده رو گرفتم ، رو زنگ سوم گوشي رو برداشت ، هنوز هيچي نگفته بودم كه سپيده با عصبانيت گفت : خجالت بكش بي شعور احمق . يه بار ديگه اگه مزاحم بشي مي دم شماره تو پيدا كنن و به خدمتت برسن .
نذاشتم ادامه بده . گفتم : همينجوريش هم شما به خدمت ما رسيدين .
گفت : ا.احمد تويي
گفتم : آره.چي شده ؟.
گفت : يه مزاحم عوضي يه هفته است امونم رو بريده . دائم زنگ مي زنه و فوت مي كنه اگر گيرش بيارم مي دونم چيكار باهاش بكنم. چه خبر؟ .
گفتم : با اين حساب هيچي
گفت : اه خودتو لوس نكن
گفنم : ما مي خواستيم با نازنين بيام خونه ات اما با اين حالي كه تو داري مي ترسم بيام تلافي اين يارو مزاحم رو هم سر من در بياري . زدم زير خنده .
سپيده گفت : همينجوريش هم اگه گيرت بيارم تيكه بزرگت گوشته. مگس بيباك . بازم كه غيبتون زد
گفتم : در گير امتحانات بوديم. شكر خدا تموم شد
پرسيد : خب الان كجا هستين راستي عروس خوشگلمون كجاست؟جواب دادم اينجاست بغل دستم با هم از صبح اومديم راديو .
سپيده گفت : بيچاره رو از صبح تا حالا اسير و عبير خودت كردي كه چي ؟اين شد دوتا ، دوبار پوستت رو مي كنم خب پس سريع خودتون برسونين كه منتظرم .

پرسيدم از ليلا خبر نداري ؟

گفت : چرا رفته آرايشگاه . تا يه ساعت و نيم ديگه مياد پيش من
گفتم : پس ما هم الان راه مي افتيم و ميايم.اونجا
گفت : من ميوه ام تموم شده يه كم ميوه و شيريني هم سر راهت مي گيري و مي آري.
گفتم : امر ديگه اي ندارين؟
گفت : چرا شيرينيش حتما تر باشه
گفتم : ديگه . يه وقت رودربايستي نكني ها.
گفت : حالا كه اينطور شد . نه ولش كن گناه داري زن و بچه داري .
گفتم : نه بگو نمي خواد رعايت كني
حنديد و گفت : شد سه بار .
گفتم : چي؟ .
جواب داد : كندن پوستت خيلي بلبل زبون شدي دُم در آوردي از وقتي زن گرفتي .
خنديدم و پاسخ دادم : چه كنيم ديگه ما اينيم.
بعد از اين شوخي ها گفتم : راستي يه زحمت بكش يه زنگ بزن داريوش رو پيدا كن و بگو بياد اونجا كارش دارم. . من از اينجا نميتونم زنگ بزنم
گفت: نه نه .من حوصله اين يكي رو ديگه ندارم ، بزغاله اخوش الان مي خواد بياد يه دم بع بع كنه
گفتم : قول مي دم دهنش رو ببندم جدي كارش دارم ميخوام برنامه يه سفر دسته جمعي شمال رو بذارم .
گفت : آهان اين شد يه حرفي .باشه هر گورستوني باشه پيداش ميكنم
پرسيدم : كاري نداري ؟گفت : نه خداحافظي كردم و گوشي رو گذاشتم.
از سازمان خارج شدم و براي تعويض لباس به طرف خونه خودمون راه افتاديم.

می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

مي ,رو ,كه ,، ,گفتم ,يه ,؟ گفت ,امتحانات نهايي ,كسب رتبه ,من رو ,به خونه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی webestan مجله اینترنتی ایران تحقیق makhrootsazeh فعالسازی نود 32 آموزش کار با eset nod32 سفارشات خدمات گرافیکی هر چی که بخوای بیت کوین رایگان pichakes ponoco