فصل بيست و پنجم : تدارک میهمانی

بعد از روز اول مدرسه همه چيز داشت به روال عادي خودش بر مي گشت .من طبق توافقي كه با آقاي ضرغامي كرده بودم ،ساعات آخر مدرسه رو خارج مي شدم و مي رفتم دنبال نازنين . خب راه دور بود و دلم نمي خواست عزيزترينم حتي لحظه اي چشم انتظار بمونه روزهاي ضبط برنامه هام توي راديو وتلويزيون رو هم جوري برنامه ريزي مي كردم كه تداخلي پيش نياد طبق برنامه ريزي كه با نازنين كرده بوديم . افتاديم رو درسها . چون علاوه بر قولي كه به دايي جان و خانواده داده بوديم پايان بردن موفقيت آميز امتحانات براي من و نازنين جنبه حيثيتي و حياتي پيدا كرده بود.من به كار گزيني اداره قول داده بودم تير ماه رونوشت مدرك قبولي سال آخر دبيرستان رو ارائه بدم . كه اين ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصيل در دانشكده بود . پس شروع كرديم من با اجازه مامان ، بابا و دايي جان به خونه نازنين اينا اسباب كشي كردم .اين كار چندتا خاصيت داشت ، اول اينكه من به اداره خيلي نزديك مي شدم .
دوم اينكه صبح ها به راحتي نازنين رو به مدرسه مي رسوندم و بعد خودم به مدرسه مي رفتم ، اما اگه خونه ما مي مونديم . من بايد تا تجريش ميومدم نازنين رو مي رسوندم و دوباره با طي همون مسافت به طرف مدرسه خودم بر مي گشتم . كه اين زمان زيادي ازوقت منو مي كشت. به هرصورت دوتايي شروع كرديم به درس خوندن .من درساي خودم رو مرور مي كردم و به نازنين هم كمك مي كردم تا ساده تر مطالب درسي خودش روياد بگير .نازنين خيلي جدي و خوب اهميت اين مطلب رو درك كرده وبسيار عالي پيش مي رفت به گونه اي كه خيلي زود اثر اين تلاش دو نفره خودش رو توي نمرات نازنين نشون داد . ما در حاليكه خيلي جدي اين كار رو پيش ميبرديم برنامه ريزي لازم رو براي ميهماني كه دوستان نازنين در اون شركت داشتند رو هم پيگيري مي كرديم. جدي تر از ما ليلا ،سپيده ، سعيد و داريوش دنبال قضيه بودند ، سپيده وليلا براي اينكه هم شاگردي هاي نازنين رو ذوق زده كنند . ترتيبي داده بودن تا دوستاني مثل حسن ، ابي ،شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن.بالا خره روز پنجشنبه از راه رسيد. بچه ها همه كارهاي لازم رو از تزيين خانه گرفته ، تا برنامه ريزي غذايي خيلي دقيق و عالي به انجام رسونده بودند. پنجشنبه بعد از مدرسه ، نازنين رو به آرايشگاه رسوندم و خودم همه پيش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت اما اينبار نذاشتم حرفي بزنه سه تا صد تومني از توي جيبم در آوردم و بدون اينكه ببينه ، گذاشتم زير قاليچه ميز صندوقش وفقط موقعي كه داشتم خارج مي شدم

گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت يه امانتي زير قاليچه پيشخونت گذاشتم باز بابت همه چي ممنونم . قاليچه رو بالا زد و پول رو برداشت ودنبال من تا بيرون اومد كه بذار تو جيبم اما هر كاري كرد نذاشتم . بالاخره رازي شد و تشكر كرد و گفت : ولي خيلي زياده گفتم : مگه يه مشتري چندبار تو زدگيش عروسي مي كنه. اينم شيريني ناقابل عروسي ما . با من روبوسی كرد و گفت : دم شما گرم .سوار ماشين شدم و به طرف آرايشگاه نازنين رفتم . هنوز حاضر نبود . يك ربع ساعتي منتظر شدم تا از در آرايشگاه خارج شد . زيبا تر از قبل به نظرم ميرسيد . ناگهان چشمم به سرويس جواهري خورد كه سحر بعنوان هديه براي نازنين آورده بود . به نازنين گفتم : نازنين اين سرويس رو نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خيلي قشنگه مگه نه ؟

چنان با شعف و لذت اين جمله رو بيان كرد كه دلم نيومد اون حسش رو خراب كنم .در حاليكه درمن استرس ايجاد مي كرد، بالبخندي ظاهري كه اون متوجه ظاهري بودنش نشد ، گفتم : . آره عزيزم قشنگه اما از اون با ارزش تر و زيبا تر خود تو هستي تو جواهر يكي يكدونه من .

با ناز گفت : چي گفتي عزيز دلمن.

تكرار كردم : تو زيباترين و با ارزش ترين جواهر عالم هستي .

خنده اي كرد و دست انداخت گردنم و منو محكم وگرم بوسيد .

گفتم : عزيزم هم آرايش خودت رو بهم ريختي هم يه علامت گنده تو صورت ولباي من گذاشتي

در حاليكه قيافه جدي به خودش گرفته بود گفت :خوب تو هم مجازاتم كن .

چشماش رو بست و منتظر شدمن هم لبهامو روي لبهاش گذاشتم و بي خيال آدمهايي كه از كنار ماشينمون رد ميشدن شروع كردم به بوسيدن اون تنها زماني به خودم اومدم كه ديدم دو بچه مدرسه اي شيطون و بازيگوش متحير و حيران واستادن كنار پنجره ماشين و با چشماي ور قلمبيده ، دارن ما دوتا رو نيگا ميكنن.شيشه رو كشيدم پايين و گفتم : سلام . دستپاچه و با لكنت جواب دادن .

لبخندي زدم و گفتم : فيلم سينمايي بود ، واساده بودين و ما رو نيگا ميكردين

يكيشون بدون اينكه فكر كرده باشه و از روي سادگي و با هيجان گفت : نه آقا با حال تر بود

بلافاصله انگار تازه متوجه حرفي كه زده بود شده باشه گفت :آقاآقا منظورمون.

نذاشتم زياد اذيت بشن ، باخنده گفتم : مي فهمم . خب فيلم سينمايي تموم شد . بفرماييد .پسر دوم دست اولي رو كشيد و از ما دور شدن اما هر چند قدم بر ميگشتن و ما رو نيگاه ميكردن.از اين ماجرا دوتايي زديم زير خنده و بعد از چند لحظه ماشين رو روشنكردم و به طرف خونه راه افتاديم.وقتي رسيديم تقريبا همه چي حاضر بود. ليلاو سپيده مرتب دستور ميدادن و داريوش و بچه ها هم ميدويدن.داريوش تا چشمش به منافتاد گفت : مگس بيباك مگه يه روز تنها و عاجز گيرت نيارممنو گير اين دوتا شمر ذي الجوشن انداختي و رفتي پي كار خودت. مثل خر دارن از من كارميكشن.در همين زمان يدونه سيني خورد تو سرش و سپيده در حايكه نازنين رو ماچ مي كرد و قربون صدقه اش مي رفت گفت : اولا دور از جون داريوش در حاليكه محل وارد آمدن ضربه تو سرش رو مي ماليد. نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : خواهش ميكنم سپيده ابروش رو گره داد و گفت : تحفه . منظورم دور ازجون خر بود دوما : چشمت چهار تا ، تازه نصف وظيفه ات رو هم انجام ندادي . سوما ُ به جاي روده درازي بدو برو دنبال كارت كه عقب هستيم . و به شوخي يه اردنگ حواله باسن داريوش كرد .در همين زمان ليلا هم رسيد و ماچ بازار داغ داغ شد.مهموني چون مربوط به دوستان نازنين بود و همه دانش آموز بودن. قرار بود از ساعت هشت شروع و حداكثر دوازده تموم بشه و تازه ساعت چهار و نيم بودو ما وقت داشتيم تا يه كمي استراحت بكنيم و كمي هم غذا بخوريم . چون نرسيده بوديم نهار بخوريم . ما به دستور ليلا به اتاق خودمون رفتيمو زندايي برامون غذا گرم كرد و توسط ليلا فرستاد بالا ما هم بعد از خوردن نهار موفق شديم دوساعتي تو بغل همديگه دراز بكشيم.

می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

رو ,مي ,نازنين ,كه ,هم ,، ,نازنين رو ,كرد و ,برنامه ريزي ,و به ,و گفت

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آسمان 80 ایران روزی روزگاری در هالیوود graphic uixiran مرجع توانمندسازی معلمان در آموزش و تدریس Worldmovies posstac دقایق درس (فیلم ) معرفی فیلم و سریال - هنرهفتم فیلم آموزشی ریاضی و فیزیک