فصل شانزدهم : پوستم غلفتی کنده است؟
صبح ، بعد از رسوندن نازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم بايد كمي به وضع موهام مي رسيدم و براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم،آرايشگاش توي ميدون ونك بود .
خيلي زود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي و خودم حسابی ساختم . وقتي از كله پزي خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم.آقاي حيدري دبير ورزشمون گوشي رو بر داشت. سلام كردم.
جواب بلند بالايي داد و گفت: به به شاه دوماد . بي معرفت يواشكي بي سر وصدا. باشه باشه.
حسابي داغ كرده بودم تو دلم داريوش رو چپ و راست مي كردم ، گفتم : آقاي حيدري در خدمت شما هستيم انشالله .
گفت : شوخي كردم پسرم خوشبخت باشي . خيلي خوشحال شدم ، شنيدم
تشكر كردم و گفتم : ببخشين آقاي ضرغامي دم دست هست؟ گفت : اگه نباشه هم ميارمش دم دست چند لحظه گوشي رو نگهدار .
بعد از مدت كوتاهي ، آقاي ضرغامي هن وهن كنان از پشت تلفن گفت : بفرماييد جناب بازرس.
گفتم : بازرس كيه ، منم آقاي ضرغامي
عصباني گفت : اي حيدري ذليل مرده ، قلبم اومد تو دهنم گفتم : چيه؟
گفت : اين حيدري بمن گفت بازرس منطقه پشت خطه دوييدم. يك بلايي سرش بيارم كه مرغا هوا و زمین كه هيچي . مرغانه هام به حالش گريه كنن . و ادامه داد : خوب خوبي پسر؟
گفتم : ممنون
گفت : بگو چيكار داري؟.
گفتم : آقا تو تموم مدرسه جار زدين ؟
گفت : دور از جون شما من غلط كرده باشم. كار اون پسر خاله خوش چونه خودتون معرف حضورتون كه هستن ؟.
گفتم: ب.له.
گفت : خب كارت رو بگو كه حسابي سرم شلوغه
گفتم : ميخواستم به اطلاعتون برسونم.تعداد كاستهاي خانم هايده جان دوبرابر شد
خوشحال گفت : جان من.احمد جان تو چقدر ماهي
گفتم : قابل شما رونداره.
گفت : خب حالا چيكار بايد بكنم
گفتم : هيچي اين پسرخاله دهن لق ما هم تا پنجشنبه نمي اد.
ناگهان لحنش عوض شد و گفت :.احمدآقا جان ببخشيد معامله بي معاملهمنم يه سنگ ميزارم رو دلم و از خير نواراي خانم هايده جان كه الهي فداش بشم من. ميگذرم.
گفتم : واسه چي؟
گفت : من مخلص خودتو هفت جد وآبادتم هستم.اما داريوش خان دهن لق ، دودمان منو به باد ميده آقا فرداس كه تو مدرسه چو بندازه كه آقاي ضرغامي نوار خانم هايده جان گرفت و .خلاصه ديگه
گفتم : آقاي ضرغامي اين حرفا چيه؟ من چيزي بهش نميگممطمئن باش .
گفت : احمد آقا جان .خر ما از كره گي دم نداشت.
گفتم :آقاي ضرغامي
گفت: احمد آقا جان اصرارنكن
با لحجه رشتي گفتم : آقاي ضرغامي جان تي بلا مي سر گوشت بدم من. و ادامه دادم ، من يه كارت افتخاري دارم براي كاباره ميامي .
گفت : خب مبارك باشه من چيكار كنم .
گفتم : سلامت باشين . آخه نمي دونين آقاي ضرغامي جان خانم هايده جون هر شب اونجا برنامه زنده داره
اينو كه شنيد نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : راست ميگي احمد آقا جان.
گفتم : دروغم چيه؟ .
گفت : يعني
گفتم : بل.ه خود خودش از نزديك ميشه ديدش ، حتي شايد يه چند دقيقه اي بشه دعوتش كرد سر ميز و یه امضا ازش گرفتی
آه بلندي كشيد و توي رويا فرورفت .
گفتم : آقاي ضرغامي پشت خطي .
دوباره آهي كشيد وگفت : آره احمدآقا جان بگو گوش ميكنم
گفتم : آقا وقتتون رو نگيرم ،آخه گفتين خيلي كار دارين.
گفت : گور پدر كار اصلا از قديم گفتن كار مال تراكتوره داشتي ميگفتي در همين زمان گفت : زهر مار.مگه نمي بيني دارم درمورد يه موضوع بسيار مهم با تلفن حرف ميزنم برو پشت در واسا تا بيام .
فهميدم با يكي از بچه هاس .
گفتم : چيزي شده . گفت نه اين رسولي كلاس سوم بود . مي بينه دوتا مهندس دارن با هم حرف ميزنن ، اومده ميگه بيلم كو. شيطونه ميگه.استغفرالله.تو بگو عزيز جان.
گفتم : ميخواستم بگم اگه افتخار بدين در خدمت شما هم باشيم .
مثل بچه ها ذوق زده شد و گفت : احمد آقا جان . به سرت قسم من هميشه گفتم و بازم ميگم ، اگه توي اي بيست وچند سال خدمتم چه اون موقع كه رشت بودم و چه از زماني كه اومدم اين تهرون خراب شده يه دونه دانش آموز با معرفت داشتم ، خودت بودي و بس.
گفتم : شما لطف دارين . پس انشالله برنامه اش رو مي چينم اين داريوش . گفت : فقط محض گل روي احمد آقا جان خودم وگرنه اگه به خود نكبت ، دهن لقش بود صد سال سياه.
گفتم : دستت درد نكنه آقاي ضرغامي .
گفت : خواهش ميكنم.فقط نوارها يادت نره .
گفتم : اونم به چشم و خداحافظي كردم و به طرف آرايشگاه حركت كردم ساعت هشت و ده دقيقه بود كه به اونجا رسيدم . شاگرد هوشنگ تازه داشت كركره رو مي داد بالا. هوشنگ تا چشمش به من افتاد به طرفم اومد و با من رو بوسي كرد. با خودم گفتم . اي داريوش . فكر كردم هوشنگ رو هم با خبر كرده .اما خيلي زود فهميدم نه در جريان نيست . يه يك ربعي طول كشيد تا هوشنگ آماده شد. يه دستي به موهاي سرم و صورتم كشيد و مرتبشون كرد و بعد موهام و شست و با سشوار فرم داد. همينجور كه كار مي كرد ماجرا رو آروم آروم براش تعريف كردم و بهش گفتم كه براي پنجشنبه بعد از ظهر يه وقتي برام بذاره.خيلي خوشحال شده و تبريك گفت ، يه وقت واسه چهار بعد از ظهر پنج شنبه برام گذاشت . موقع خارج شدن هم هر كاري كه كردم پول نگرفت . خواستم به شاگردش هم انعام بدم نذاشت
به شوخي گفت : پنجشنبه دوبله مي گيريم
ديدم اصرار بي فايده است. تشكر كردم و از آرايشگاه خارج شدم ساعت از ده و نيم هم گذشته بود با خودم گفتم، سپيده ديگه بايد از خواب بيدار شده باشه به مغازه هوشنگ برگشتم و اجازه گرفتم يه زنگ بزنم بعد تلفن سپيده رو گرفتم . هفت هشتا زنگ خورد تا گوشي رو برداشت . هنوز خواب آلود بود گفتم : سلام.
گفت : زهر مار و سلام مگه گيرت نيارم
گفتم :سپيده.
گفت : همون كه گفتم. زهر مار . بد نقشه اي برات كشيديم خنديدم و گفتم كشيدين
گفت : اره كشيديم.منو ليلا
گفتم : آخه چرا؟
جواب داد : مي فهمي پرسيد : كجايي
گفتم : ونك هستم
گفت : بيا خونه كارت دارم .
گفتم : بايد برم دنبال
نذاشت حرفم تموم بشه ، گفت : آهان . دنبال دختر شاه پريون . نازنين خانم .
گفتم : آره . اشكالي داره .
گفت : نه چه اشكالي داره . هرچي نباشه همسرت ديگه. پوستت رو غلفتي مي كنم . مگس بيباك دم درآوردي واسه من .
گفتم : سپيدهگوش كن
قاه قاه خنديد وگفت : نه تو گوش كن. شوخي كردم باهات بدبخت ترسو ، بهت تبريك ميگم ، نميتونم بگم خيلي خوشحال شدم اما خوشحالم ، برات آرزوي خوشبختي مي كنم ببين ما هنوز دوست هستيم . مثل قبل . نازنين هم به جمع مون اضافه شده . قبول .
گفتم : قبول .
ادامه داد : ببين از شوخي گذشته ، يه پيشنهاد كاري بهم شده مي خوام باهات م كنم . واسه همين امروز بايد حتما ببينمت ساعت چهار با ليلا . تريا شاه عباس قرار دارم منتظرت هستم البته با عروس خانم خوش شانست .
گفتم : كلكي كه در كار نيست؟
گفت : نه به جون تو.
گفتم : باشه خداحافظي كردمو گوشي رو گذاشتم.
می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
گفتم ,، ,كه ,جان ,رو ,مي ,آقاي ضرغامي ,آقا جان ,احمد آقا ,گفتم آقاي ,و گفت
درباره این سایت