فصل يازدهم : ضرغامی معاون مدرسه مون
حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبري هم نبود ميدونستم تا دو سه روز مدرسه سر كاري و تق ولقه.دم يه تلفن عمومي و ايسادم و تلفن مدرسه رو گرفتم هموني گوشي رو برداشت كه كارش داشتم آقاي ضرغامي معاون مدرسه كه اهل رشت بود.خيلي باهم رفيق بوديم وشوخي مي كرديم. هواي منو خيلي داشت ، دیوونه وارعاشق صداي هايده بود و حاضر بود براي گرفتن نوار جديد اون هر كاري بكنه .
سلام كردم با لحجه شيرين خودش گفت : به. به پارسال دوست امسال آشنا احمد آقاجان بازم كه حب جيم خوردي پسر , وقتي تنها بوديم با اين اسم منو صدا مي كرد. فهمیدم کسی دور و برش نیست .
گفتم :به جان آقاي ضرغامي يه خبري برات دارم كه بهت بگم پر در مياري.
ذوق زده گفت : جان من . خانم هايده جان ترانه جديد خونده.
خنده ام گرفت .گفتم : نه بابا از اينم مهمتر
با عصبانيت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر جان . از اين مهمتر خبري تو دنيا وجود نداره . فهميدي . بعد با دلخوري گفت:از چشمم افتادي .
به شوخي گفتم كجا آقا،رو دماغتون , هميشه در مورد دماغ گنده اش سربه سرش مي ذاشتم . تا اينو گفتم : به خنده افتاد و گفت : خيلي خوب حالا بگو ببينم چه خبره .
گفتم : با اجازتون زن گرفتم.
از تعجب گفت: اووووووو.بگو جان من
گفتم بجان شما.
گفت: سر بسرم مي زاري
گفتم : بخدا نه.
گفت: ضرغامي بميره ، راست مي گي؟
گفتم خدا نكنه آقا بله راست مي گم .
پرسيد تو قبل از عيد كه آدم . ببخشيد مجرد بودي
گفتم : يه دفعه پيش اومد .
گفت: احمد آقاجان عمو ضرغام و که سر كار نذاشتي ؟
نا خود اگاه صدام بلند شد و گفتم: آقا مثه اينكه شما مارو گرفتين ها . نه يك دفعه پيش اومد چهار روز پيش زنمون دادن. خودش رو جمع وجور كرد و گفت: بله .بله فهميدم بعد با لحني كه معلوم بودخيلي خوشحال شده گفت: احمد آقا جان پس شيريني رو افتاديم.
گفتم : چشم روي دوتا تخم چشمام , بعد اضافه كردم من امروز وفردا كار دارم نميتونم بيام خودت يه جوري قضيه رو راست و ريس کن
گفت: آهان اما راست و ريس كردن كارها براي دو روز . خرجت رو مي بره بالا. گفتم باشه قبولت دارم .گفت دوتا كاست با حال از خانم هايده جان.
گفتم : باشه چشم
گفت : چشمت بي بلا . برو خيالت تخت. آب از آب تكون نميخوره.اصلا" دو روز اول مدرسه كه مدرسه بشو نيست. فقط قولت يادت نره ها
گفتم : نه .مگه تا حالا بد قولي هم داشتيم ؟
گفت : الحق و والانصاف.نه
گفتم : پس ، فردا و پس فردا نه چهارشنبه مي بينمت.
گفت: باشه وبعد كه دوزاريش افتاد . دستپاچه گفت اين كه شد سه روز
خنديدم و گفتم امروز كه خودم نيومدم فردا و پس فردا رو هم مهمون شما وخانم هايده جان هستم.(اين تكه رو با لحن رشتی گفتم) خداحافظ
گفت: خيلي بد جنسي اگه دوستت نداشتم مي دونستم چه پوستي ازت بكنم.
گفتم : دل بدل راه داره آقاي ضرغامي خداحافظ
خدا حافظي كرد وگوشي رو گذاشت. با خيال راحت از سه روز آينده به طرف
جام جم حركت كردم.
راه خيلي نزديك بود و زود رسيدم اول يه سر رفتم اموراداري ، با بچه هاي اون قسمت سلام وعليكي كردم و يكي دوتا كار
داشتم ، رديف كردم. درمورد ورودم به دانشكده بعنوان سهميه سازماني قول هايي بهم داده بودند كه اعلام كردند مصوبه اش را از مديريت گرفته اند و بمحض ارائه مدرك ديپلم مي تونم بعنوان سهميهء سازماني بدون كنكور وارد دانشكده سازمان شده و تحصيلات دانشگاهيم رو شروع كنم خيلي خوشحال شدم . بچه ها با اينكه نبايد اينكار را مي كردند اما يك كپي از نامه موافقت مديريت رو بهم دادند.
با دمبم گردو مي شكوندم خدا رو شكر كردم به خاطر اينهمه محبت كه در حقم كرده بود اين دومين هديه مهم زندگيم بود كه در طول يك هفته گذشته گرفته بودم.
خوشحال وخندان به طرف واحد دوبلاژ رفتم از در كه وارد شدم خدا رحمتش كنه : آقامهدي (آژير) رو ديدم .داد زد و گفت:خودش اومد. بعد يه ورقه تكست داد دستم گفت بموقع رسيدي بدو تو استوديو اين دو خط و بگو.
گفتم :سلام.
گفت :عليك سلام.
گفتم : بزارين من بد بخت از راه برسم .
گفت : خوب رسيدي ؟ . حالا برو تو.
بعد منو بزور داخل استوديو فرستاد. مازيار و تورج طبق نقش هايي كه داشتند تو سرو كله هم مي زدند و نقش شون رو مي گفتن . با سر ، سلام عليك كردم و نشستم پشت ميكرفون دو خطي كه آقامهدي مي گفت يه چيزي نزديك به دوازده دقيقه فيلم بود كه تا بگم يه چيزي نزديك دوساعت وقتمونو گرفت بالا خره تموم شد واز استوديو زديم بيرون به آقا مهدي گفتم خب اگه من نرسيده بودم چيكار مي كردي؟ نه گذاشت و نه برداشت گفت : خب مي داديم يه خر ديگه مي گفت .بعد هم زد زير خنده .
كمي شوخي كرديم و گفت تو كجا بودي پسر ، باز غيبت زده بود .
گفتم : راستش گرفتاري خانوادگي داشتم .اين جمله رو با تبختر وتفاخر گفتم .
جواب داد : آره ارواح عمه ات حتما" دنبال خرج زن و بچه بودي؟
مازيار وتورج داشتن دهن ما دوتا رو نيگا مي كردن و منتظر بودن ببينن من چه جواب دندان شكني بهش مي دم .
آخه ما هميشه كركري داشتيم ، البته كاملا" شوخي . چون آقا مهدي بي اغراق حكم استاد وبزرگ من رو داشت .
من قيافه اي گرفتم و گفتم : البته بچه كه نه ، در همين حال شروع كردم با حلقه دستم ور رفتن و ادامه دادم اما زنم خب
يه جورايي بله .
يه نيگاهي به من كرد و يه نيگاه به حلقه، . چند لحظه سكوت و بهت . در حاليكه انگشتش رو سرم گذاشت گفت : ااا.فاتحه ؟
گفتم : فاتحه
گفت : بالاخره كدوم يكي شون ماست خورت و گرفت. (منظورش دوست دخترام بود) گفتم : عمرا".هيچكدوم .گفت: پس كي ؟
گفتم : دختر داييم .
گفت : اميدوارم . ولش كن ، نفرينت نمي كنم بعد خنديد واومد باهام ماچ وبوسه كرد ودر گوشم گفت : خوشبخت باشي .خوب كاري كردي.
در اين زمان مازيار پريد وشروع به ماچ وبوسه كردن و تبريك گفتن . بعدهم نوبت تورج رسيد .
در همين حال آقا مهدي شروع كرد به جار زدن كه : آهاي ايهاالناس . آخه من دردم رو به كي بگم . ما اين احمد به اين خوبي تو اين مملكت داريم اونوقت ميرن خر از قبرس وارد مي كنن. اصلا" انگار نه انگار اينهمون آدمي كه چند لحظه پيش در گوشي اون حرفارو بمن گفته بود .
بچه هاي يكي يكي جمع مي شدند كه ببين چي شده باز آقامهدي شلوغ بازي درآورده كه متوجه ماجرا شده و مي اومدن به من تبريك مي گفتن.
خلاصه تا سرم رو چرخوندم. ديدم ساعت دوازده ونيم وبايد خودم رو زود برسونم مدرسه نازنين. واسه همين از بچه ها خداحافظي كردم وبدون اينكه به گروه كودك سر بزنم به طرف تجريش حركت كردم .
اينم اضافه كنم مازيار از كهنه كاراي دوبلاژ و صميمي ترين دوست من تو واحد بود با اينكه اختلاف سني زيادي با هم داشتيم اما دوتا رفيق خوب بوديم.
وقتي رسيدم دم مدرسه تازه زنگ خورد . در محلي كه قرارگذاشته بوديم وايسادم تا نازنين اومد. اول كه رسيد يه ماچ آبدار منو كرد و بعد گفت: سلام.
گفتم سلام خوشگل من. خيلي كيفت كوك تر از صبحِ .
گفت : خبر نداري امروزخيلي ها رفتن تو خماري . بعد با دست چند تا از همكلاسي هاش رو كه كمي دورتر وايساده بودن نشون داد و گفت : اين ماچ آبدار هم از ته قلبم براي عزيز ترين چيز تو دنيا برام يعني تو و هم براي كم كردن روي اون بچه ها بود پرسيدم دوستات هستن گفت آره ولي حسابي حسوديشون شده. بعد ادامه داد: ماشين رو روشن كن برو بغل دستشون
گفتم هرچي شما دستور بدين قربان . دوباره ماچم كرد و گفت: دوستت دارم .
گفتم : منم
راه افتادم و رفتم نزديك دوستاي نازنين شيشه رو داد پايين و گفت : ببخشين بچه ها شوهرم عجله داره و گرنه مي رسونديم تون.
يه دستي تكون داد و شيشه داد بالا و گفت برو .
از خنده مرده بودم . گفتم تو اينقدر بدجنس نبودي نازنين من
گفت: هنوزم نيستم عزيزم . اما تو اين يه سال و نيم گذشته ، اين چند نفر خيلي من و دق و درد دادن و چزوندن . بعد داد زد :خداجون ازت ممنونم و باز پريد ومن رو يه ماچ ديگه كرد.
خيلي احساساتي شده بود. گفتم تو مدرسه چه خبر بود.
گفت : خيلي خبر ها ، خيلي . اول يه جوجه كباب دبش به من ميدي مي خورم تا برات تعريف كنم .
گفتم : اي بچشم با حاتم چطوري .
گفت با تو تو جهنم هم خوبم ، حاتم كه بهشته.
گاز ماشين رو گرفتم و به طرف ونك رفتيم. براي خوردن جوجه كباب حاتم.
می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
گفتم ,رو ,كه ,مي ,يه ,تو ,و گفت ,كرد و ,بچه ها ,به طرف ,آقاي ضرغامي
درباره این سایت