فصل پانزدهم : خونه خودمون

مراسم نذر تموم شد و بچه ها كه حالا صفاي قلبي ويژه اي هم پيدا كرده بودند. همديگر رو بغل ميكردن وبهم تبريك مي گفتن. در این زمان كوكب خانم باچشماني كه از شدت گريه قرمزِ قرمز شده بود به طرف ما اومد واول نازنين رو بغل كرد و ماچ كرد. بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پيشاني من رو ماچ كرد و گفت : خدا عزتت بده ،. خدا از بزرگي كمت نكنه خدا هرآرزويي كه داري بر آورده كنه،. خدا به عزت اين آقا هميشه سر بلندت كنه .
و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلال خداوندي قسم اينقدر كه از عاقبت بخيري اين دختر خوشحال شدم از عروسي دختراي خودم خوشحال نشدم . اين آقا همين الان از جفت چشم كورم كنه اگه دروغ بگم ، عليل و ذليلم كنه ، اگه دروغ بگم. احمد آقا اين دختر يه فرشته است ، يه فرشته. پيرزن اين حرفها رو ميزد ومثل ابر بهاري گريه مي كرد . دستهاي پينه بسته از زحمت شبانه روزيش رو گرفتم و بوسيدم .دستش رو از تو دستم كشيد ومادرانه روي سرم گذاشت . و به اين وسيله محبت خودش رو نسبت به من بيان كرد.

ساعت ده ونيم بود كه به خونه برگشتيم . زن دايي شام خوشمزه اي درست كرده بود . خورديم و براي استراحت به اتاقمان رفتيم. فردا قرار بود بعد از تعطيل شدن مدرسه نازنين به خونه ما بريم واسه همين نازنين براي دو روز لباس برداشت و توي يك ساك گذاشت كه صبج بذاريم تو ماشين و بعد خوابيديم درحاليكه محكم همديگر رو در آغوش گرفته بوديم. روز بعد نازنين رو به مدرسه رسوندم و براي انجام بقيه كارها يه سر رفتم تلويزيون و بعد سري به بانك زدم تا مقداري پول ازحسابم بگيرم . بعد يه زنگ زدم خونه خاله اشرف اينا و براي داريوش پيغام گذاشتم كه بعد از ظهر يه سري بياد خونه ما ، با مامان هم تماس گرفتم و گفتم براي نهار مي ريم خونه.

مامان گفت : اگر غير از اين مي كردي پوستت رو مي كندم . يه ذره قربون صدقه اش رفتم و يه ماچ از پشت تلفن براش فرستادم . گفت : من كي پس اين زبون تو براومدم كه الان بر بيام ؟. بعد ادامه داد تا نياين سفره پهن نمي شه . خلاصه اگه دير بيايي بايد جواب بابات و داداشاتو بدي . گفته باشم .

گفتم : چ.ش.م ، کوچيكتم ننه. لجش مي گرفت وقتی مثه فردیدن ، بهش مي گفتم ننه . اما من خودم خيلي خوشم مي ومد. داد زد : مگه پات نرسه خونه يه ننه اي نشونت بدم خنديدم وگفتم: ن.ن.ه مي.خوا.مت.خداحافظ . و گوشي رو قطع كردم. طبق قرار ساعت يك رفتم دنبال نازنين و با هم به طرف خانه حركت كرديم اين اولين روزي بود كه نازنين بعنوان عروس خانواده . پا به خانه ما مي گذاشت.

سر راه گفت : احمد ميشه يه دسته گل بگيريم
گفتم :هرچند تو خودت زيباترين گل دنيايي . اما چون تو مي خواي چشم .
دسته گلي گرفتيم وساعت پنج دقيقه به دو بود كه رسيديم . نمي دونم كليدم رو كجا گم كرده بودم ناچاردكمه اف اف رو فشار دادم. اردشير برادر كوچيكم گفت كيه ؟ گفتم : منم داداش .
يه مرتبه ذوق زده داد زد : مامان داداش اينا اومدن .و بدون اينكه در رو بازكنه گوشي اف اف و گذاشت زمين .

من و نازنين خندمون گرفت نازنين دوباره زنگ و زد . اين بار اشكان برادر وسطيم گوشي رو بر داشت گفت : بله
نازنين گفت : سلام اشكان جان .
اشكان جواب داد : سلام زن داداش الان اومدم
و بدون اينكه در روباز كنه. گوشي رو گذاشت زمين.
در اين لحطه در خونه از پشت باز شد. همين كه در وهول داديم كه داخل بشيم ديدم اردشير پشت در . دويد و دست نازنين رو گرفت و گفت : سلام زن داداش. نازنين دولا شد و اونو يه ماچش كرد .

اردشير هفت سال داشت و كلاس دوم بود. شيطون و بازيگوش .اما بسيار مهربون. در همين موقع مامان وبابا و اردشير هم از راه رسيدن اردشير يه منقل كه از توش دود اسفند به هوا ميرفت دستش بود در همين زمان گوشه حياط منوچ خان قصاب محل مون رو ديدم كه داشت گوسفندي رو هول مي داد و به طرف ما مي اومد.نازنين گفت : اوه پس باز نكردن در فلسفه اي داشته .
منوچ خان گوسفند و جلوي پاي منو نازنين زد زمين و ذبح كرد.
در همين حال سه تا خاله هام (عمه هاي نازنين.) و بچه هاشون هم يكي يكي از در راهرو بيرون اومدن وحسابي حياط شلوغ شد.

با سلام و صلوه ما رو داخل خونه بردن سفره پهن بود ، فقط منتظر ما بودن به خاطر اينكه بيش از اين معطلشون نكنيم من ونازنين فورا"رفتيم و آبي به دست و صورتمون زديم وسر سفره نشستيم. نهار باقالي پلو با گوشت ماهيچه بود يعني غذاي مورد علاقه من. يه بشقاب كشيدم ودوتايي با نازنين شروع كرديم به خوردن.بعد ازظهر حدود ساعت پنج ونيم بود كه يكي يكي سرو كله شوهر خاله ها پيدا شد اول آقا قدرت شوهر خاله شوكت كه خاله بزرگم بود.
بعد آقا جواد شوهرخاله اشرف و باباي داریوش آخرهم آقا مصطفي شوهر خاله فرح كه كوچك ترين عضو خانواده مامان اينا بود.
شيش و ده دقيقه ام سرو كله داریوش كه از تمرين كانگ فو بر مي گشت پيدا شد. ديگه خونه حسابي غلغله شده بود بابا اينا مشغول برپايي آتيش براي كباب كردن جيگرها شدن . طبق هماهنگي هاي بابا منوچ خان پنج دست دل و جيگر اضافي برامون آورده بود. بچه ها يه گوشه ديگه حياط مشغول بازيهاي كودكانه خودشون بودن خاله ها هم طبق معمول سنوات گذشته در گير غيبت پارتي و حرفهاي ديگر نه . منو نازنين هم كنار باغچه قشنگي كه عشق بابا بود و خودش بهش ميرسيد . مشغول نجواي عاشقانه بوديم .
با اومدن داريوش ناگهان همه چيز بهم ريخت . تا رسيد با همه سلام و عليك كرد و يه راست اومد سراغ من و نازنين. رو به نازنين كرد وگفت : ا ُُُُ . مردني ، از من داريش ها داريوش با همه شوخي داشت حتي با آقا دايي كه هيچكس جرائت نمي كرد حتي تو چشماش مستقيم نيگاه كنه چون نازنين نسبت به قدش كمي لاغر بود داريوش مردني صداش مي كرد . بعد رو به من كرد گفت : مگس بي باك . اينم اسم من بود تو لغت نامه داريوش (به دو دليل اين اسم و رو من گذاشته بود يكي اينكه من تو اين فيلم به جاي يكي از شخصيتهاي اون حرف مي زدم و دوم به خاطر عينكم) تو ام اگه روتو زياد كني يه فن ِ كنگ فو بهت مي زنم كه از قدقد بي افتي . پس مثه بچه آدم دست از سر مردني ورمي داري كه بره محفل نسوان خودتم دنبال من مي آيي كارت دارم.

بلند شدم يدونه زدم پس گردنش و دستش از پشت پيچوندم و دستم و انداختم دور گردنش . فورا جا زد و گفت : بابا شوخي كردم شما كه مي دونين ما زمين خورده شما هستيم ، يه ذره بيشتر دستشو پيچوندم گفت : عبدم عبيدم خوارم ذليلم فنتيل لاستيك ماشينتم اصلا" هرچي شما بگين هستم . گفتم مثه بچه آدم اول عذر خواهي. ازكي؟

گفت چشم چشم. نازنين خانم من خرشوهرت كه هيچ خر خودت و جد وآبادتم هستم.

نازنين كه خيلي داريوش اذيتش مي كرد فرصت مناسبي پيدا كرده بود گفت : اينا كه گفتي : يه بخشي از وظايفته . اما براي اينكه عذر خواهي تو رو بپذيرم بايد پنج دفعه صداي بزغاله در بياري اونم با صداي بلند .

گفت: تخفيف با يه فشار به دستش شروع كرد به بع بع كردن .

نازنين گفت:عزيزم بخشيدمش.

گفتم هرچی تو بگی عزیزو بعد به داریوش گفتم : اين تيكه رو شانس آوردي و اضافه كردم خب حالا نوبت چيه؟ گفت : بدبختي و بيچارگي من.
دستش رو ول كردم و گفتم: نه وقت عفو بخشش.
يه خورده كت وكولش تكون داد تا فشار ناشي دست منو از بدنش خارج كنه
بعد گفت : باشه عفو مي كنم.
پامو زدم زمين خيز برداشت در بره گفتم :نترس بزغاله اينم اسم رسمي داريوش در شوخي ها بود . فلسفه اش هم اين بود كه یه ریز و دايم دهنش مي جنبيد . يا مي خورد يا بع بع (حرف مي زد.)
بهر صورت نازنين رو يه ماچ كردم وگفتم : عزيزم تو چند دقيقه اي برو پيش مامان اينا من اين رو ارشادش كنم. نازنين كه متوجه شده بود ما بايد باهم حرف بزنيم بلند شد و رفت تو جمع عمه هاش.
به داريوش گفتم : بريم تو اتاق من كارت دارم. بعد راه افتادم واونم دنبالم اومد بالا.
گفتم : خوب گوش كن بين چي ميگم دست كردم تو جيبم و پنج هزار تومان از جيبم در آوردم و دادم دستش و گفتم :قضيه مراسم عقد ما رو كه ميدوني . در حاليكه به پولا نگاه مي كرد گفت آره. گفتم آقا دايي گفته پنج تا سكه . ما هم اطاعت امر مي كنيم . تو فردا برو بانك ملي شعبه مركزي تو خيابون فردوسي .
گفت : خودم بلدم عقل كل مگس بي باك.
يدونه زدم تو سرش گفتم : مرتيكه من ديگه زن دارم تو حق نداري با من شوخي كني . البته من هرچي دلم بخواد حق دارم بهت بگم. يكي ديگم زدم تو سرش و ادامه دادم : ميري بانك پنج تا سكه پنج پهلوي طلا مي خري . زنگ زدم پرسيدم هركدوم حدود چهارصد وهشتاد تومن هست ، كه جمعش براي پنج تا ميشه حدود دو هزار و پانصد تومان. بقيه رو هم بند و بساط يه

مهموني رو جور مي كني براي خونه ما . منم هيچ كمكي نمي رسم بكنم مسئول همه چي خودتي .

گفت : زياد نيست .
گفتم : نه ميخوام همه چي تكميل باشه . دعوت كردن بچه هاهم با خودت. منم چند تا از دوستاي اداره رو مي خوام بگم كه فردا اينكارو مي كنم.
بعد براي هفته بعد همين برنامه رو خونه نازنين اينا داريم كه بعدا" هماهنگي مي كنيم.
بعد از تموم شدن حرفام گفتم : حالا تو بنال.
گفت : سپيده زنگ زد.
زدم تو سرم . گفتم : بهش گفتي من ز
گفت : آره
گفتم : چي گفت.
داريوش گفت: هيچي تبريك گفت و گفت : بهت بگم باهاش تماس بگيري . از قبل ازعيد دنبالت مي گرده. باهات كار واجب داره .
پرسيدم : ناراحت نشد .
گفت : يه كم تولب رفت اما ناراحت نشد.
خواهش كرد حتما" باهاش تماس بگيري.
سپيده دوست دختر من بود ، كه گاهي كه منو پيدا نمي كرد با داريوش تماس مي گرفت . چون با هم بيرون زياد مي رفتيم . با داريوش هم صميمي شده بود. سپيده چند سالی بود وارد عرصه بازيگري سينما شده بود و چند تا فيلم هم نقش هايي بازي كرده بود چند ماهي از من بزرگتر بود اما چون خيلي ظريف بود خيلي اين تفاوت سني به چشم نمي خورد. به اردشير گفتم جلو زبونت و مي گیري تا خودم ماجرا رو ظرف دو سه روز آينده تموم كنم.

گفت : خرج داره .
يكدونه محكم زدم پس گردنش و گفتم : اينم خرجش .
گفت : چرا مي زني ؟

گفتم : براي اينكه حقته.
گفت: نپرونش بچرخون طرف من .
گفتم: آخه تحفه به چيه تو دلش خوش باشه ؟ بلدي حرف بزني ؟خوش تيپي ؟.
پريد وسط حرفم و گفت : از تو كه خوشتيپ ترم .
گفتم : آره بخصوص با اون موهاي اجق وجقت .
گفت : تو خري نمي فهمي اين مد روزه.
گفتم : بِبُر صدا تو . حالا م بجاي پرحرفي بلند شو بريم پايين .
فقط ديگه سفارش نكنم ها. کار ما باهم شوخي بود . هم من وهم او خيلي همديگر رو دوست داشتيم منتها با هم اينجوري حرف ميزديم. بلند شديم ورفتيم پايين . تا رسيديم نازنين فوري از مامان اينا جدا شد و خودش رو به من رسوند.در همين زمان چند سيخ دل وجيگر و گذاشتن جلوي من و نازنين.


می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

مي ,رو ,كه ,نازنين ,تو ,گفتم ,نازنين رو ,كه از ,بود كه ,شده بود ,و گفت

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اینجا همه چیز هست file آترین وب ajadownload آهنگ جدید ایرانی - دانلود فیلم ایرانی و خارجی گروه همفکری پیش بینی فوتبال وبلاگ دختر qompc دانلود فیلم و سریال ایرانی دانلود سریال خاتون