فصل چهاردهم - امامزاده صالح


وقتي وارد صحن امامزاده شديم داشتم از تعجب شاخ در مي اوردم تقريبا" همه بچه هاي مدرسه جعفريه تجريش تمام صحن شمالي اون رو پر كرده بودند .
جمعيت زوار با تعجب به اين صحنه نگاه مي كردند . حدود دويست تا دختر با چادر سفيد درحاليكه شمع هاي خاموشي در دست داشتند ، بشكل يك هلال ماه ، منظم كنار هم ايستاده بودن . وقتي ما رسيديم دالاني باز كردن و ما رو از وسط اون عبور دادن و به وسط هلال هدايت كردن .اصلا" از شلوغ بازيهاي صبح خبري نبود.
خانم صالحي و خانم جهانشاهي هم بدون هيچ تفاوتي مثل بقيه بچه ها تو صف ايستاده بودند.
وقتي ما اون وسط قرار گرفتيم يكي از بچه ها با صداي بلند شروع به صحبت كرد.
همه مي دونيم براي چي امروز اينجا جمع شديم براي اداي يه نذر. براي تشكر از خالقي كه به دعاي بندگانش گوش مي كنه و اونارو بنا به مصلحت وبزرگي خودش برآورده مي كنه.
همه ما نذر مشتركي داشتيم براي يكي از دوستامون ،. دوستي كه غصه بزرگي تو دلش داشت .
دلي كه خيلي پاك و بي آلايش بود ، كه اگه اينطور نبود ، اين همه آدم رو يكجا همدرد و همرنج خودش نمي كرد. ما همه مون اونو دوستش داريم . رنج اون رنج ما شده بود . درد اون درد خود ما بود. ما آرزو ها وآمال خودمون رو در بر آورده شدن آمال و آرزوي اون مي ديديم. و امروز اون به آرزوش رسيده و ما اينجا جمع شديم تا نذري رو كه يكدل و یک زبان با هم بسته بوديم ادا كنيم.
شديدا" تحت تاثير قرار گرفته بودم ونمي تونستم جلوي اشكم رو بگيرم نه من ، همه كساني كه اونجا بودن . حتي كساني كه اصلا" از ماجرا بي خبر بودن، بي اختيارگريه مي كردن . انگار هر كس براي گمشده و نياز خودش گريه مي كرد.
خانم صالحي و جهانشاهي دو تا تاج گل كوچيك و قشنگي رو كه با گل مريم درست كرده بودن به طرف ما آوردند يكي رو روي سر نازنين و ديگري رو روي سر من گذاشتن.
بعد از اون بچه ها يكي ، يكي شمع هاشونو روشن كردن و شروع كردن آروم آروم به طرف ما حركت كردن . هركدوم در فاصله اي معين در يك مدار دايره اي شمعش رو زمين مي گذاشت و به اين ترتيب هفت حلقه نور با شمع ها دور ما ايجاد

كردند. منو نازنين در ميون هاله اي از نورقرار گرفته بوديم. هوا ديگه تاريك شده بود و نور شمع ها همه فضاي محوطه شمالي امامزاده رو روشن كرده بود. وما در مركز اين نور بوديم. بچه ها حال ديگه با صداي بلند گريه مي كردند و اشگ شوق مي ريختند . هركس در حال عبور بود بي اختيار با ديدن اين صحنه مي ايستاد و بعد از لحظه اي گريه مي كرد.
شوري به پا بود وهمه به خاطر نازنين من . به خودم مي باليدم مثل سردار فاتحي كه از يك نبرد بزرگ پيروز برگشته ، سرم رو بالا گرفته بودم و بدينوسيله مي خواستم بگم تمامي اين كارها به خاطر همسر زيبا ودل پاك منه. تمام كساني كه اون شب اونجا بودن ، فرشته اي رو در لباس انسان ديدن و در دفتر دلشون تصوير زيباي اونو ضبط كردند.

می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

مي ,رو ,كه ,، ,اون ,ها ,بچه ها ,گريه مي ,كساني كه ,خانم صالحي ,اصلا از

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بلاگ 1401 بصیرت daryapcaso Ž akharekhandeh زندگینامه شهدای روستا سنگان بالا خواف هر چی بخوای جام جهانی 2018 . لیگ قهرمانان آسیا . لیگ برتر والیبال . انتخابی یورو 2020 . لالیگا اسپانیا .لیگ برتر بسکتبال مطالب اینترنتی روزمرگی های پس از فارغ التحصیلی