فصل سي و نهم - گریه های وداع


روز ها يكي بعد از ديگري مي اومدن و مي رفتن. من و نازنين دل خوش به گذشت زمان و رسيدن موعد با هم بودن ، شديدا تلاش مي كرديم تا به موفقيت هاي مورد نظرمون دست پيدا كنيم .
تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهاي تلفني هر شب بود و اومدن اون به پاريس در تعطيلاتي مثل عيد و تابستان
من تصميم گرفته بودم تا اونجا كه ممكنه ، به ايران سفر نكنم ، تا بتونم بيشتر به درسام بپردازم .
بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسيد و اينبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بيايم يكسال و نيم بود كه من رفته بودم و اين اولين بار بود كه به ايران بر ميگشتم
مطابق معمول ديد و بازديدها ، گرم و صميمي ، مثل گذشته به راه بود. بخصوص كه من هم مدتي نبودم . بيشتر وقتمون توي اين مدت ، به مهموني بازي گذشت نازنين تو امتحانات معرفي نمرات خوبي كسب كرده بود و همه مطمئن بودن كه اون ، با معدل خيلي خوب قبول خواهد شد .
نازنين من ، علاوه بر دروسش ، زبان فرانسه رو هم در يكي از موسسات زبان به خوبي ياد گرفته بود و در طول مدتي كه من در ايران بودم مرتب با من به زبان فرانسه حرف مي زد . خودش رو كاملا آماده كرده بود كه تا پايان خرداد ماه و پس از اتمام امتحانات نهايي به فرانسه بياد و در كنار همه زندگي سعادتمند خودمون رو شروع كنيم .
همه چيز بر وفق مراد بود . آخرين شبي كه من در ايران بودم . وقتي از مهموني به خونه دايي اينا برگشتيم به اتاقمون كه خاطرات زيادي ازش داشتيم ، رفتيم و پس از حمام به رختخواب رفتيم تا بخوابيم .
نازنين من رو در آغوش كشيد . گفت : عزيز دلم ، همسرم.
گفتم : چيه نازنين من
خنده اي كرد و گفت : مي خوام امشب و لباشو روي لبام گذاشت و من رو بوسيد. و من هم اورا مي بوسيدم. بعد از دوسال كه با هم ازدواج كرده بوديم بالاخره اونشب زن و شوهر شديم
صبح كه از خواب بيدار شدم . ديدم همچنان نازنين تو بغل من و تو خواب شيريني غرقه . آروم شروع كردم با موهاي

مشكي و بلندش بازي كردن . چشماش رو لحظه اي باز كرد و نگاهي به من انداخت و دوباره خودش رو تو بغلم جابجا كرد و محكم به من چسبوندنيم ساعتي در همين حالت بدون اينكه حرفي با هم بزنيم قرار داشتيم. بالاخره صداي زن دايي كه مارو صدا مي زد ، ناچارمون كرد از هم جدا شيم . از تو رختخواب بلند شديم من براي استحمام به حمام رفتم و نازنين پايين رفت تا ببين زندايي چيكار داره .

من دوش آبگرمي گرفتم و بعد از پوشيدن لباس خودم رو به پايين رسوندم .
ميز صبحانه آماده بود .
نازنين گفت : عزيزم تو صبحونتو بخور تا من برم يه دوش بگيرم و بيام.
گفتم : نه عزيزم صبر ميكنم تا بيايي
هرچه اصرار كرد قبول نكردم. واونقدر صبر كردم تا اون در حاليكه خودش رو تو حوله پيچيده بود اومد و سر ميز كنارم نشست .

بعد از صبحانه براي ديدن سپيده و ليلا به خونه ليلا رفتيم و تا ساعت دونيم اونجا بوديم و نهار رو با هم خورديم بعد همه دسته جمعي به خونه ما رفتيم دايي اينا و خاله ها همه خونه ما جمع بودن و منتظر رسيدن ما زمان زيادي نداشتم بايد آماده مي شدم و به فرودگاه مي رفتم.
يك ساعتي طول كشيد تا مامان چمدونهاي منو كه پر از چيزهايي كه خودش تهيه كرده بود ، بست . بالاخره وقت رفتن رسيده بود و باز چهره غمگين نازنين در حاليكه سعي مي كرد خودش رو كنترل كنه . من رو منقلب كرد .
بغلش كردم و گفتم عزيزم عشق من فقط دو ماه و نيم ديگه.فقط دوماه و نيم
ماشين ها پر و پيمون به طرف فرودگاه را افتاد
توي فرودگاه . درست زماني كه بايد مي رفتم نازنين ناگهان شديدا زد زير گريه و با حالتي كه تا حالا سابقه نداشت شروع به اشگ ريختن كرد.، بيشتر از هرچيز ديگري تعجب كرده بودم .، اون نه تنها تو اين مدت دوري من رو خيلي محكم و استوار تحمل كرده بود ، بلكه من رو هم به اينكار واداشته بود . پس حالا براي چي اينقدر بيتابي مي كرد .

به گوشه اي خلوت بردمدش و در حاليكه گونه هاش رو مي بو سيدم گفتم : عزيزم ديگه تموم شد . چيزي نمونده تا چشم به هم بزنيم اينم گذشته.

در حاليكه بشدت گريه مي كرد ، گفت : احمد مي ترسمنمي دونم چرا و از چي ؟ اما مي ترسم.

باز دلداريش دادم و گفتم : محكم باش ، اون كمي آرام شد . با هم به طرف مامان اينا رفتم و نازنين رو به مامان سپردم
مامان اونو تو بغل گرفت و به خودش چسبوند .من در حليكه بشدت دلم گرفته بود ، پس از خداحافظي با همه ، به طرف جايگاه خروجي رفتم .
جرات نمي كردم پشت سرم رو نگاه كنم . نمي تونستم اندوه بزرگي رو كه تو چهره نازنين وجود داشت تحمل كنم .

سوار هواپيما شدم و در حاليكه آخرين نگاه هاي نازنين رو حتي از پشت ديواره هاي في هواپيما كه منو بدرقه مي كرد حس مي كردم در دل آسمون آبي بهار هزار و سيصد و پنجاه و هفت . بار دیگه خودم رو به دست سرنوشت سپردم .


می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

رو ,، ,كه ,مي ,نازنين ,هم ,در حاليكه ,من رو ,با هم ,خودش رو ,بعد از

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زیبایی پوست و مو MJS Go roid بوقچي بهترین وبلاگ دانلود موزیک و موزیک ویدئو کره ای تنهايي دانلود جدیدترین فیلم های ایرانی فروشگاه اینترنتی ارزون فروش| خرید اینترنتی|فروش اینترنتی| خرید پستی| خرید در محل| پرداخت در محل| خرید آنلاین| درجه 1| خرید ارزان قیمت| خرید با ت tebsonati1 gitirayanehco