قصه عشق ـ فصل سي و يكم



ساعت هشت شب بود اما هوا هنوز كاملا روشن بود . اف اف خونه سپيده رو فشار دادم .
ازپشت اف اف گفت : كيه؟
گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد . مي خواي كي باشه ؟.خب منم ديگه.
گفت : بيا تو تا به حسابت برسم . و در باز كن رو زد .
در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : برو تو
نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش رفتم تو و در رو بستم . در اين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغ به طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ، . يه ماهي مي شه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟. دلم براتون تنگ شده بود
در حاليكه وارد اتاق پذيرايي مي شديم جواب دادم : همين دور و بر ها هستيم.
برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاً سلام

گفتم : سلام.
گفت : دوماُ مگس بيباك كي با تو بود ، خودتو مياندازي وسط .
گفتم : مي خواستم
وسط حرفم اومد و گفت : ساكت حرف نباشه مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هست نكن
مظلومانه گفتم : چشم
گفت : آهان حالا شدي بچه خوب .
بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، كجاها رفتي ؟

نازنين جواب داد : والا آبجي سپيده راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم ، نه هيج جا رفتيم ، نه هيچ كاري كرديم.
سپيده رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل ما رو حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است .
اومدم چيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي سپيده ، آخه ما بايد درس مي خونديم براي امتحانات

بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت: تازه يه خبر خوش براتون دارم
سپيده دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش كرد و گفت : چه خبري عزيز دلم .
نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم . همه نمره هام بيست شد همه درسام
سپيده در حاليكه از خوشحالي نازنين خوشحال بود گفت : آقرين .آفرين
نازنين ادامه داد : همه اش رو مديون احمدم .اون به من كمك كرد تا بتونم اين نمره ها رو بگيرم
سپيده به طرف من برگشت و گفت : خب پس چرا زودتر جون نمي كني بگي چي شده . نه به اون بز اخوش كه بايد به زور دهنش رو چفت كرد . نه به تو كه بايد بزور دهن تو باز كرد . شما مطمئن هستين پسر خاله هستين ؟

به صدا در اومدم با اعتراض گفتم : شما مگه به كسي مهلت حرف زدن مي ديدد. ماشالله هزار ماشالله مثل ورور جادو حرف مي زنين و تهديد مي كنين
دستاش به كمرش زد و گفت: اُ. دمبم كه در آوردي خب ، خب . زبونم كه باز كردي خوشم باشه خوشم با شه يه بلبل زبوني نشونت بدم كه هفتاد و هفت پشتت يادشون بمونه .
در اين لجظه صداي در اومد سپيده حرفش رو قطع كرد و به طرف اف اف رفت و گفت : كيه
وبعد اف اف رو زد رو به نازنين كرد و گفت : ليلا هم اومد در همين زمان ليلا از در ساختمون وارد حال شد و صداهايي شبيه بچه گربه ها به هوا رفت . مثلاُ سلام و احوالپرسي و ماچ و بوسه ، بالاخره روبوسي ها و چاق سلامتي هاي زنونه به پايان رسيد و نوبت اون رسيد كه حالي هم از ما بگيرن . يعني همون حالي هم از ما بپرسن
ليلا رو به من كرد و گفت: . اِ تو هم اينجايي سپيده تو دعوتش كردي؟
سپيده با ظاهري كاملا جدي گفت : نه . من غلط بكنم . راستي نازنين جون تو با خودت آورديش
نازنين مظلومانه گفت : آبجي شما چه دشمني با اين احمد بيچاره من دارين؟.
ليلا و سپيده زدن زير خنده و گفتن : هيچي عزيز دلم . ما فقط سر بسرش ميزاريم
منم خيلي سريع گفتم : اصلا ُ هم اينطوري نيست اينا به من حسوديشون مي شه
سپيده گفت : اٌ روتو زياد نكن هنوز آماده كندن پوستت هستم ها در همين اثنا بود كه صداي اف اف ، مجددا

به گوش رسيد ليلا پرسيد: اين كيه ديگه ؟
سپيده گفت : بايد بز اخوش باشه
ليلا گفت اونو ديگه كي گفته بياد ؟
سپيده گفت :من گفتم بياد .
ليلا پرسيد : گوش زيادي داري؟
سپيده گفت: نه اين عاليجناب فرمودند با هاش كار دارن من هم زنگ زدم تشريفشون رو بيارن
من دنباله حرف سپيده رو گرفتم و گفتم : مي خوام يه برنامه سه چهار روزه شمال بذارم . هستين يا نه .
ليلا گفت : خوبه آره من تا سه شنبه ديگه برنامه خاصي ندارم اما از سه شنبه به بعد سرم شلوغ ميشه
گفتم : من نظرم اينه كه پس فردا صبح يعني دوشنبه بريم جمعه يا شنبه غروب هم بر گرديم .
در اين زمان داريوش وارد شد مطابق معمول با سرو صدا و جار و جنجال . در بدو ورود يه ضربه با سيني تو سرش كه توسط سپيده نواخته شد صداش رو قطع كرد.
آروم گفت: عجب خوش آمد گويي
نازنين يه گوشه واساده بود و از خنده ريسه رفته بود داريوش گفت : بخند . بخند مردني تقصير من احمق و اين زبون بي شعورم كه جلوش رو نگرفتم و راز شما ها رو بر ملا كردم كه اينجور به هم برسين و .واسه من شاخ بشين . بايد مي بريدم اين زبون و كه نمك نداره . اگه بريده بودم الان تو ، يه گوشه و اين شازده پسر هم يه گوشه ، به جاي خنديدن به من مشغول آبغوره گرفتن بودين.
سپيده سيني رو به علامت زدن بالا برد و گفت:.هيس.خا. موش
وگرنه دوميش هم تو راهه
داريوش يه دستش رو روي دهنش و دست ديگش رو رو سرش گرفت و گفت : چشم . بفرماييداينم خفه خون مرگ . آ آ. خب ميفرمودين همو نجا كه بودم خفه مي شدم چرا منو تا اينجا كشوندين ؟.
همه زديم زير خنده : سپيده گفت باهات امري داريم . مي خوايم دسته جمعي بريم شمال
گل از گل داريوش شكفت و گفت: به به پس افتاديم . خب به سلامتي پس مي ارزيد به كتكي كه خورديم .

من گفتم : پس فردا ساعت چهار صبح حركت مي كنيم تو بايد بچه هارو خبر كني و باهاشون قرار بذاري ضمنا با مش قربون هماهنگ كني كه ويلا هارو مرتب كنه و آماده رسيدن ما باشه.

داريوش گفت : همه شو بذارين به عهده خودم ، ايكي ثانيه همه كار ها رو رديف مي كنم .
بعد از م اسامي كسايي كه قرار شد خبر كنيم رو تهيه كرديم و به داريوش داديم تا خبرشون كنه سي نفري مي شديم و بايدحداقل شيش هفتا از ويلا ها رو آماده مي كرديم .

می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

رو ,سپيده ,مي ,كه ,تو ,نازنين ,و گفت ,كرد و ,به من ,رو به ,سپيده گفت

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دلنوشته های اوج گرافیک نقد و بررسی کالاهای دیجیتال foroud 1co فروشگاه محصولات گرافیکی اولین و بزرگ ترین سایت اخبار و اطلاعات موبایل و اپراتورهای ایران پوشاک ashpazkhooneh liida9 جهان یکه نگار