فصل هيجدهم : جگوار
ماشينم رو ميخواستم عوضكنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت يه جگوار آبي خيلي قشنگ داره و مي خواد بفروش . باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انبار يكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديم.جگوار آبي متاليك ، مدل ۷۶ ،سند اول ، تازه دو ماه بود وارد ايران شده . خيلي قشنگ بود. چشمم رو گرفت به رفيقم گفتم : قيمتش مهم نيست مي خوامش . كارش رو تموم كن .
گفت براي فردا قرارش رو ميزارم.
گفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط مي خوام حتما قبل از پنجشنبه زير پام باشه.
گفت : مسئله اي نيست. حتي اگه بخواي مي تونم الان رديف كنم ماشينو ببري.
گفتم : مي شه گفت آره . صبر كن رفت دفترانبار كه تلفن بزنه . بعد از ده دقيقه برگشت و گفت : رديفه مي تونيم ببريم.
فردا صبح ساعت ۱۱ تو محضر اول خيابون نياوران قرار گذاشتم براي كاراش. ازش تشكر كردم و قرار شد اون ماشين منو كه فورد تانوس بود ببره كه ترتيب فروشش رو بده و منهم با جگوار ببرم. سوار شدم و به طرف كارواش سر ظفر رفتم. تا ضمن شستن اون يه چكاپ هم انجام بشه. ساعت ده دقيقه به يك بود كه ماشين مثل يك عروسك جلوي چشمم قرار گرفت. دلم مي خواست فقط ساعتها وايسم و نيگاش كنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجريش حركت كردم. دير شده بود . وقتي رسيدم نازنين باچند تا از دوستاش ايستاده بود و نگران اينور و اونور رو نيگاه مي كرد. جلوي پاش ترمزكردم .چون نمي دونست ماشين رو عوض كردم . و از طرفي متوجه من نشده بود روش روبرگردوند و زير لب يه چيزي گفت . شيشه رو دادم پايين و گفتم خانم خوشگله چند دقيقه دير اومدم با هام قهر كردي؟
تا صداي مو شنيد ، برگشت و گفت: عزيزم تويي.بعد با دوستاش كه محو تماشاي ماشين من شده بودند. خداحافظي كرد وسوار شد. ذوق زده پرسيد مال كيه؟
گفتم : مال تو
گغت : نه جدي؟ .
گفتم :خريدمشچطوره؟
گفت : خيلي قشنگه.معركه است.
گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خريدمش
گفت : ممنونم .به خاطر همه چي
گفتم : خب چيكار كنيم ؟
گفت :ميشه يه سر بريم خونه ما ؟
گفتم : چرا نشه. بريم.
دور زدمو به طرف خونه دايي اينا حركت كردم.وقتي رسيديم بوي مطبوع قورمه سبزي از پنجره آشپزخونه ، كه رو به كوچه باز مي شد . به دماغم خورد. نازنين گفت : قورمه سبزي افتاديمكاري كه نداري؟ .دير كه نميشه؟.
گفتم :نه برنامه خاصي نداريم.
گفت : پس پيش بسوي قورمه سبزي مامانم اينا .و از ماشين پياده شد منم ماشين رو پارك كردم و وارد خونه شدم زن دايي به استقبالمون اومد و هردمون رو بوسيد و گفت : دلمون تنگ شده بود.
گفتم : زن دايي ما يه شب پيش شما نبوديم .
گفت : وقتي پدر و مادر شدين مي فهمين . براي ما همين يكشب مثل هزار شب ميمونهبعد ادامه داد :خب حالا زودتر برين دستاتونو بشورين بياين كه قورمه سبزي فرد اعلا داريم.
نازنين گفت : مي دونيم تا چند دقيقه ديگه آماده خوردن ميشيم بعد از نهاربا زندايي در مورد ميهماني هفته بعد كه قرار بود دوستان نازنين رو دعوت كنيم حرف زدم و قرار شد زندايي اين مطلب رو با دايي در ميون بذار .
گفت : البته فكر مي كنم.مشكلي نداره اما بهتر از نصرالله خان هم سوال كنم . بعد هم در مورد برنامه پنجشنبه يكم صحبت كرديم و قرار شد زندايي زنگ بزنه مدرسه و اجازه نازنين رو براي پنجشنبه از مديرشون بگيره كه نره مدرسه. ساعت چهارو نيم بود كه دايي هم اومد و اول كلي قربون صدقه نازنين رفت و باهاش سربسر گذاشت بعد با من در مورد مراسم پنجشنبه حرف زد بعد از من پرسيد : ماشينت دم در نبود.
گفتم : عوضش كردم . يه جگوار خريدم اونطرف كوچه توي سايه پاركش كردم.
گفت : مبارك باشه چرا نياورديش توي پاركينگ؟
گفتم : بااجازتون بايد بريم دنبال يه سري از كار ها براي پس فردا .
گفت : پس ميخواين برين ؟.
گفتم : اگر شما اجازه بدين
گفت : هركاري صلاح ، انجام بدين . براي ما همين كافيه كه بدونيم سرحال و خوشحال هستين همين. تا ساعت شش خونه دايي بوديم و اجازه برنامه هفته بعد رو گرفتيم و بعدش زديم بيرون
می بینمت که تماشا نشسته ای مرا - فصل اول : نگاه
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 41 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 40 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 39 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 38 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 37 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 36 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
رو ,گفتم ,كه ,مي ,كردم ,يه ,كردم و ,قورمه سبزي ,قرار شد ,و گفت ,بعد از
درباره این سایت